loading...
حرفهای رنگین کمانی
رمیصا فخاری فر بازدید : 77 چهارشنبه 15 آذر 1391 نظرات (0)

 



مردي متوجه شد که گوش همسرش سنگين شده و شنوايی اش کم شده است...
به نظرش رسيد که همسرش بايد سمعک بگذارد ولی نمی دانست
اين موضوع را چگونه با او درميان بگذارد.

به اين خاطر، نزد دکتر خانوادگي شان رفت و مشکل را با او درميان گذاشت.دکتر گفت: برای اينکه بتوانی دقيقتر به من بگويی که ميزان ناشنوايی همسرت چقدر است ، آزمايش ساده ای وجود دارد... اين کار را انجام بده و جوابش را به من بگو... « ابتدا در فاصله 4 متری او بايست و با صدای معمولی ، مطلبی را به او بگو. اگر نشنيد ، همين کار را در فاصله 3 متری تکرار کن. بعد در 2 متری و به همين ترتيب تا بالاخره جواب بدهد. » آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذيرايی نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم. سپس با صدای معمولی از همسرش پرسيد: « عزيزم ، شام چی داريم؟ » جوابی نشنيد بعد بلند شد و يک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسيد و باز هم جوابی نشنيد. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسيد. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی نشنيد. ا
ين بار جلوتر رفت و درست از پشت سر همسرش گفت: « عزيزم شام چی داريم؟ »
و همسرش گفت: « مگه کری؟! » برای چهارمين بار ميگم: « خوراک مرغ » !!
.
.
.
حقيقت به همين سادگي و صراحت است.
مشکل ، ممکن است آن طور که ما هميشه فکر ميکنيم ،
در ديگران نباشد ؛ شايد در خودمان باشد...

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 90 سه شنبه 14 آذر 1391 نظرات (0)

 


08.jpg
 
 


در ضلع شرقی مسجد جامع بازار تهران غذا فروشی داشت.


مرحوم حاج میرزا احمد عابد نهاوندی معروف به« مرشد چلویی»


روی تابلوی بالای دخل مغازه اش نوشته شده ب

ود:« نسیه و وجه دستی داده می شود، حتی به
 
جنابعالی به قدر قوه»

مرحوم مرشد در جلوی آشپزخانه ای که ایستاده بود، گفته بود کسانی که
 
می خواهند غذا بیرون ببرند، هدایت کنید تا از نزد او بگذرند چون بیشتر
 
کسانی که غذا بیرون می بردند،
 
بچ

ه ها و نوجوانانی بودند که برای کارفرمایان وصاحبان مغازه های بازار غذا
 
می گرفتند و می بردند و خودشان از آن غذا محروم بودند. مرحوم مرشد
 
کودکی که با ظرف غذا در دست، نزد او می آمد قدر پلوی زعفرانی روی
 
بادیه او می ریخت و ظرف را کامل می کرد و بعد تکه کباب یا لقمه گوشت
 
یا اگر تمام شده بود، ته دیگی زعفرانی داخل روغن می کر
 
د و دهان آن پسربچه یا نوجوان می گذاشت.
 

و همین طور فقیران و مسکینان صفی داشتند که از داخل راهرو شروع
 
می شد و به اول سالن مغازه ختم می گشت. افراد فقیری که معمولاً
 
عائله مند بودند و بعضی مورد شناسایی مرحوم مرشد قرار داشتند،
 
هر روز می آمدند و به نسبت تعداد عائله خود غذای رایگان و خرجی
 
یومیه می گرفتند.


این شعر از آن مرحوم است:

کو آن کسی که کار برای خدا کند؟
بر جای بی‌وفایی مردم وفا کند

هرچند خلق سنگ ملامت بر او زنند
بر جای سنگ نیمه شبها دعا کند

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 365 یکشنبه 12 آذر 1391 نظرات (0)



هنوز هم بعد از این همه سال چهره ویلان را از یاد نمی برم. در واقع در طول سی سال گذشته همیشه روز اول ماه که حقوق بازنشستگی را دریافت می کنم به یاد ویلان می افتم.
ویلان پتی اف کارمند دبیرخانه اداره بود، از مال دنیا جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی نداشت ویلان اول ماه که حقوق می گرفت و جیبش پر می شد، شروع می کرد به حرف زدن.
روز اول ماه و هنگامیکه که از بانک به اداره برمی گشت به راحتی

 می شد برآمدگی جیب سمت چپ اش را تشخیص داد که تمام حقوق اش را در آن چپانده بود. 
ویلان از روزی که حقوق می گرفت تا روز پانزدهم ماه که پول اش ته می کشید نیمی از ماه سیگار برگ میکشید. 
نیمی از ماه مست بود و سرخوش. من یازده سال با ویلان همکار بودم. 
بعد ها شنیدم او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است روز آخر که من ازاداره منتقل می شدم، ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ می کشید. 
به سراغ اش رفتم تا از او خداحافظی کنم.
کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کندزندگی اش را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند. 
هیچ وقت یادم نمی رود، همین که سوال را پرسیدم به سمت من برگشت و با چهره ای متعجب آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: «کدام وضع؟
بهت زده شدم. همین طور که به او زل زده بودم، بدون این که حرکتی کنم ادامه دادم
همین زندگی نصف اشرافی نصف گدایی. 
ويلان با شنیدن این جمله همان طور که زل زده بود به من ادامه داد: «تا حالا سیگار برگ اصل کشیدی؟» 
گفتم: «نه
گفت: «تا حالا تاکسی دربست گرفتی؟
گفتم: «نه»
گفت: «تا حالا با یه دختر خوشگل قرار گذاشتی؟
گفتم: «نه»
گفت: «تا حالا پدر و مادرت رو بردی سفر؟
گفتم: «نه»
گفت: «تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟
گفتم:«نه»
گفت: «تا حالا یه هفته مسکو موندی خوش بگذرونی؟»
گفتم: «نه»
گفت: «خاک بر سرت، تا حالا زندگی کردی؟»
گفتم: «آره...نه...نمی دونم..»
ویلان همین طور نگاهم می کرد،
نگاهی تحقیر آمیز و سنگین، به نظر حالا که خوب نگاهش می کردم مردی جذاب بود و سالم.. به خودم که آمدم ویلان جلویم ایستاده بود و تاکسی رسیده بود. ویلان سیگار برگی تعارفم کرد و بعد جمله ای را گفت
که مسیر زندگی ام را به کلی عوض کرد، ویلان پرسید: «می دونی تا کی زنده ای؟
جواب دادم: «نه»
ویلان گفت: «پس سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی»
رمیصا فخاری فر بازدید : 76 چهارشنبه 08 آذر 1391 نظرات (0)


پسر زني به سفر دوري رفته بود و ماه ها بود كه از او خبري نداشتند. بنابراين زن دعا مي كرد كه او سالم به خانه باز گردد. اين زن هر روز به تعداد اعضاء خانواده اش نان مي پخت و هميشه يك نان اضافه هم مي پخت و پشت پنجره مي گذاشت تا رهگذري گرسنه كه از آنجا مي گذشت نان را بر دارد. هر روز مردي گو‍ژ پشت از آنجا مي گذشت و نان را بر ميداشت و به جاي آنكه از او تشكر كند مي گفت: «كار پليدي كه بكنيد با شما مي ماند و هر كار نيكي كه انجام دهيد به شما باز مي گردد
اين ماجرا هر روز ادامه داشت تا اينكه زن از گفته هاي مرد گوژ پشت ناراحت و رنجيده شد. او به خود گفت: او نه تنها تشكر نمي كند بلكه هر روز اين جمله ها را به زبان مي آورد. نمي د انم منظورش چيست؟
يك روز كه زن از گفته هاي مرد گو‍ژ پشت كاملا به تنگ آمده بود تصميم گرفت از شر او خلاص شود بنابراين نان او را زهر آلود كرد و آن را با دستهاي لرزان 

پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت: اين چه كاري است كه ميكنم؟ بلافاصله نان را برداشت و در تنور انداخت و نان ديگري براي مرد گوژ پشت پخت. مرد مثل هر روز آمد و
نان را برداشت و حرف هاي معمول خود را تكرار كرد و به راه خود رفت.
آن شب در خانه پير زن به صدا در آمد. وقتي كه زن در را باز كرد ، فرزندش را ديد كه نحيف و خميده با لباسهايي پاره پشت در ايستاده بود او گرسنه، تشنه و خسته بود در حالي كه به مادرش نگاه مي كرد، گفت :
مادر اگر اين معجزه نشده بود نمي توانستم خودم را به شما برسانم. در چند فرسنگي اينجا چنان گرسنه و ضعيف شده بودم كه داشتم از هوش مي رفتم. ناگهان رهگذري گو‍ژ پشت را ديدم كه به سراغم آمد. او لقمه اي غذا خواستم و او يك نان به من داد و گفت: «اين تنها چيزي است كه من هر روز ميخورم امروز آن را به تو مي دهم زيرا كه تو بيش از من به آن احتياج داري».
وقتي كه مادر اين ماجرا را شنيد رنگ از چهره اش پريد. به ياد آورد كه ابتدا نان زهر آلودي براي مرد گوژ پشت پخته بود و اگر به نداي وجدانش گوش نكرده بود و نان ديگري براي او نپخته بود، فرزندش نان زهرآلود را مي خورد. به اين ترتيب بود كه آن زن معناي سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دريافت:
هر كار پليدي كه انجام مي دهيم با ما مي ماند و نيكي هايي كه انجام مي دهيم به ما باز ميگردند.
رمیصا فخاری فر بازدید : 90 چهارشنبه 08 آذر 1391 نظرات (0)

 

وي حسينيه اي منبر ميرفتم، يه جووني اومد نزديک سي سالش. گفت حاج آقا من با شما کار دارم. گفتم بنويس، گفت نوشتني نيست. گفتم ببين منو قبول داري؟ گفت آره. گفتم من چند ساله با جوونا کار ميکنم، کسي که نتونه حرفشو بنويسه بعدشم نميتونه بگه. يک و دو و سه و چهار کن و بنويس. گفت باشه.
فرداشب که اومديم، يه نامه داد به ما، من بردم خونه، نامه را که خوندم ديدم اين همونيه که من در به در دنبالش ميگشتم.
فرداشب اومد گفت که: چي شد؟
گفتم من نوکروتنم، من ميخوام با شما يه چند دقيقه صحبت کنم.
وعده کرديم و گفت که: منو چجوري ميبينيد شما؟
گفتم من نه رمالم نه جادوگرم چي بگم؟
گفت: نه ظاهري، گفتم بچه هيئتي
زد زير گريه گفت: خاک تو سر من کنند، تو اگر بدوني من چه جناياتي کردم، چه گناهايي کردم. فقط خوب خوبه اي که ميتونم بگم از گناهايي که کردم اينه که مادرمو چند بار کتک زدم، پدرمو زدم، ديگه عرق و شراب و کاراي ديگه شو، ديگه...
گفتم پس الآن اينجوري!!!!!
گفت حضرت زهرا دستمو گرفت
گفت حاج آقا من سرطاني بودم، سرطاني ميدوني يعني چي؟
گفتم يعني چي؟
گفت به کسي سرطاني ميگن که نه زمان حاليشه، نه مکان، نه شب عاشورا حاليشه، نه تو حسينيه، نه مکان ميفهمه
گفت من سرطاني بودم
يه خونه مجردي با رفيقامون درست کرده بوديم، هرکي هر کي رو جور ميکرد تو اين خونه مجردي اونجا رختخواب گناه و معصيت...
گفت شب عاشورا هرچي زنگ زدم به رفيقام، هيچکدوم در دسترس نبودند
نه نمازي، نه حسيني، هيچي
ميگفتم اينارو همش آخوندا درآوردند، دو تا عرب با هم دعواشون شده به ما چه
ميگفت ماشينو برداشتم برم يه سرکي، چي بهش ميگن؟ گشتي بزنم
تو راه که ميرفتم يه خانمي را ديدم، دخترخانم چادري داشت ميرفت حسينيه
خلاصه اومدم جلو و سوار ماشينش کردم با هر مکافاتي که بود، ميرسونمت و ....ـ
خلاصه، بردمش توي اون خانه ي مجردي
اينم مثل بيد ميلرزيد و گريه ميکرد و ميگفت بابا مگه تو غيرت نداري؟ آخه شب عاشوراست!!!! بيا به خاطر امام حسين حيا کن
گفتم برو بابا امام حسين کيه؟ اينارو آخوندا درآوردند، اين عربها با هم دعواشون شده به ما ربطي نداره
گفت توي گريه يه وقت گفتش که: خجالت بکش من اولاد زهرام، به خاطر مادرم فاطمه حيا کن!!! من اين کاره نيستم، من داشتم ميرفتم حسينيه!
گفتم من فاطمه زهرا هم نميشناسم، من فقط يه چيز ميشناسم: جواني، جواني کردن
جواني، گناه
جواني، شهوت
اينارو هم هيچ حاليم نيست
گفت اين خانمه گفت: تو اگر لات هم هستي، غيرت لاتي داري يا نه؟ گفت: چطور؟
خودت داري ميگي من زمين تا آسمون پر گناهم ، اين همه گناه کردي، بيا امشب رو مردونگي لوتي وار به حرمت مادرم زهرا گناه نکن، اگه دستتو مادرم زهرا نگرفت برو هرکاري دلت ميخواد بکن
گفت ما غيرتي شديم
لباسامو پوشيدم و گفتم: يالا چادرو سرت کن ببينم، امشب ميخوام تو عمرم براي اولين بار به حضرت زهرا اعتماد کنم ببينم اين زهرا ميخواد چيکار کنه مارو... يالا
سوار ماشينش کردم و اومدم نزديک حسينيه اي که ميخواست بره پياده اش کردم
از ماشين که پياده شد داشت گريه ميکرد
همينجور که گريه ميکرد و درو زد به هم، دم شيشه گفت: ايشاالله مادرم فاطمه دستتو بگيره، خدا خيرت بده آبروي منو نبردي، خدا خيرت بده...
ميگه اومدم تو خونه و حالا ضد حال خورديم و ....
تو صحبت ها که داشتم ميبردمش تا دم حسينيه، هي گريه ميکرد و با خودش حرف ميزد، منم ميشنيدم چي ميگه
اما داشت به من ميگفت
ميگفت: اين گناه که ميکني سيلي به صورت مهدي ميزني، آخه چرا اينقدر حضرت مهدي رو کتک ميزني، مگه نميدوني ما شيعه ايم، امام زمان دلش ميگيره، اينارو ميگفت
منم سفت رانندگي ميکردم
پياده که شد رفت، آمدم خونه
ديدم مادرم، پدرم، خواهرام، داداشام اينا همه رفتند حسينيه
تو اينام فقط لات من بودم
گفت تلويزيونو که روشن کردم ديدم به صورت آنلاين کربلا را نشون ميده
صفحه ي تلويزيون دو تکه شده، تکه ي راستش خود بين الحرمين و گاهي ضريحو نشون ميده، تکه دومش، قسمت دوم صفحه ي تلويزيون يه تعزيه و شبيه خوني نشون ميداد، يه مشت عرب با لباس عربي، خشن، با چپي هاي قرمز، يه مشت بچه ها با لباس عربي سبز، اينارو با تازيانه ميزدند و رو خاکها ميکشوندند
ميگفت من که تو عمرم گريه نکرده بودم، ياد حرف اين دختره افتادم گفتم وااااااي يه عمره دارم تازيانه به مهدي ميزنم
ميگفت پاي تلويزيون دلم شکست، گفتم زهرا جان دست منو بگير
زهراجان يه عمره دارم گناه ميکنم، دست منو بگير
من ميتونستم گناه کنم، اما به تو اعتماد کردم
کسي هم تو خونه نبود، ديگه هرچي دوست داشتم گريه کردم
گريه هاي چند ساله که بغض شده بود، گريه ميکردم، داد ميزدم، عربده ميکشيدم، خجالت که نميکشيدم ديگه، کسي نبود
ميگفت نزديکاي سحر بود، پدر و مادرم از حسينيه آمدند
تا مادرم درو باز کرد، وارد شد تو خونه، تا نگاه به من کرد (اسمش رضاست)، يه نگاه به من کرد گفت: رضا جان کجا بودي؟
گفتم چطور؟ گفت بوي حسين ميدي!
رضاجان بوي فاطمه ميدي، کجا بودي؟
افتادم به دست پدر و مادرم، گريه.... تورو به حق اين شب عاشورا منو ببخش
من کتک زدم، اشتباه کردم
بابام گريه کن، مادرم گريه کن، داداشها، خواهرا... همه خوشحال
داداش ما، پسر ما، پسرم حسيني شده
صبح عاشورا، زنجيرو برداشتم و پيرهن مشکي رو پوشيدم و رفتم تو حسينيه
تو حسينيه که رفتم، ميشناختند، ميدونستند من هيچوقت اينجاها نميومدم
همه خوشحال
رئيس هيئت آدم عاقليه
آمد و پيشوني مارو بوسيد و بغلمون کرد و گفت رضاجان خوش آمدي، منت سر ما گذاشتي
گفت منم هي زنجير ميزدم و ياد اون سيلي هايي که به مهدي زده بودم گريه ميکردم
هي زنجير ميزدم به ياد کتکايي که با گناهانم به مهدي زدم گريه ميکردم
جلسه که تمام شد، نهارو که خورديم، رئيس هيئت منو صدا زد
(من یه خواهشی دارم به کسانی که دستشون به دهنشون میرسه، میتونند سالی چند نفرو کربلا ببرند تورو به خدا یکی از کسانی که کربلا میبرید از این طایفه باشه
اون جوونی که اهل این حرفها نیست اما یه روز عاشورا میاد، همون روز دستشو بگیر بگو خوش آمدی، میای بریم کربلا؟
این جوونا اگر شش گوشه ی حسینو ببینند گریه میکنند، متحول میشن، کربلا آدمو آدم میکنه)
اومد به من گفت: رضاجان میای کربلا؟ گفتم: کربلا؟!! من؟!!! من پول ندارم!!!
گفت نوکرتم، پول یعنی چی؟ خودم میبرمت
میگفت حاج آقا هنوز ماه صفر تموم نشده بود دیدم بین الحرمینم
رئیس هیئت اومد گفت که: آقارضا، بریم تو حرم
گفتم برید من یه چند دقیقه کار دارم
تنها که شدم، زدم تو صورتم گفتم حسین جان میخوای با دل من چکار کنی؟
زهراجان من یه شب تو عمرم به تو اعتماد کردم، کربلاییم کردی؟ بی بی جان آدمم کردی؟
اومدم شبکه رو گرفتم، ضریح امام حسینو، گریه کردم. داد میزدم، حسین جان، حسین جان، دستمو بگیر حسین جان، پسر فاطمه دستمو بگیر، نگذار برگردم دوباره
میگفت رئیس هیئت کاروان داره، مکه مدینه میبره. میگفت حاج آقا به جان زهرا سال تمام نشده بود گفت میای به عنوان خدمه بریم مدینه، گفت همه کاراش با من، من یکی از خدمه هام مریض شده
خلاصه آقا چندروزه ویزای مارو گرفت، یه وقت دیدیم ای بابا سال تمام نشده تو قبرستان بقیع، پای برهنه، دنبال قبر گمشده ی زهرا دارم میگردم
گریه کردم: زهرا جان، بی بی جان، با دل من میخوای چکار کنی؟ من یه شب به تو اعتماد کردم هم کربلاییم کردی هم مدینه ای؟
میگفت خلاصه کار برام پیش اومد و کار و دیگه رفیقای اون چنینی را گذاشتم کنار و آبرو پیدا کردم
یه مدتی، دو سالی گذشت
میگفت حاج آقا همه یه طرف، این یه قصه که میخوام بگم یه طرف
مادر ما گفت: رضاجان حالا که کار داری، زندگی داری، حاجی هم شدی، مکه هم رفتی، کربلایی هم شدی، نوکر امام حسین هم شدی، آبرو پیدا کردی، اجازه میدی بریم برات خواستگاری؟
گفتم بریم مادر، یه دختر نجیب زندگی کن را پیدا کن
رفتند گفتند یه دختری پیدا کردیم خیلی دختر مومنه و خوبیه و اینهاست، خلاصه رفتیم خواستگاری
پدر دختر تحقیقاتشو کرده بود.
چقدر خوبه دختردارها اینجوری دختر شوهر بدن، باریکلا
میگفت منو برد توی یه اتاق و درو بست و گفت: ببین رضاجان من میدونم کی هستی. اما دو سه ساله نوکر ابی عبدالله شدی. میدونم چه کارها و چه جنایات و .... همه ی اینارو میدونم، ولی من یه خواهش دارم، چون با حسین آشتی کردی دخترمو بهت میدم نوکرتم هستم. فقط جان ابی عبدالله از حسین جدا نشو. همین طوری بمون. من کاری با گذشته هات ندارم. من حالاتو میخرم. من حالا نوکرتم.
میگفت منم بغلش کردم پدر عروس خانم را، گفتم دعا کنید ما نوکر بمونیم.
گفت از طرف من هیچ مانعی نداره، دیگه عروس خانم باید بپسنده و خودتون میدونید
گفتند عروس خانم چای بیارند. ما هم نشسته بودیم. پدرمون، خواهرمون، مادررمون، اینها همه، مادرش، خاله اش، عمه اش، مهمونی خواستگاری بود دیگه
عروس خانم وقتی سینی را آورد گذاشت جلوی ما، یه نگاه به من کرد، یه وقت گفت:
یا زهرا!!!!!
سینی از دستش ول شد و گریه و از سالن نرفته خورد روی زمین...
مادرش، خاله اش، مادر من، خواهر ما رفتند زیر بغلشو گرفتند و بردنش توی اتاق
میگفت من دیدم حاج آقا فقط صدای شیون از اتاق بلنده
همه فقط یک کلمه میگن: یا زهرا!!!
منم دلم مثل سیر و سرکه میجوشید، چه خبره! مادرمو صدا زدم، گفتم مادر چیه؟
گفت مادر میدونی این عروس خانم چی میگه؟
گفتم چی میگه؟
گفت: مادر میگه که....
دیشب خواب دیدم حضرت زهرا اومده به خواب من، عکس این پسر شمارو نشونم داده، گفته این تازگیا با حسین من رفیق شده....
به خاطر من ردش نکن
مادر دیشب فاطمه سفارشتو کرده
 
به خدا جوونا اگر رفاقت کنید، اعتماد کنید، زهرا آبروتون میده، دنیاتون میده، آخرتتون میده

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 65 چهارشنبه 08 آذر 1391 نظرات (0)

 

پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می‌کرد.
از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد : ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.
پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت :
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟!
پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است !پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود...
 
نتيجه گيري  مولانا از بيان اين حكايت:‌
     تو مبین اندر درختی یا به چاه      
 تو مرا بین که منم مفتاح راه
 

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 73 چهارشنبه 01 آذر 1391 نظرات (0)

 

من کي هستم؟!

============ =========  
من« دوشيزه مکرمه» هستم
وقتي زن ها روي سرم قند مي سابند و  همزمان قند توي دلم آب مي شود.

============ ========= =====
 
من «مرحومه مغفوره» هستم
وقتي زير يک سنگ سياه گرانيت قشنگ خوابيده ام و احتمالاً هيچ خوابي نمي بينم .
 
============ ========= ========= =
 
من «والده مکرمه» هستم
وقتي اعضاي هيات مديره شرکت پسرم براي خودشيريني 20 آگهي تسليت در 20 روزنامه معتبر چاپ مي کنند ..
 
============ ========= ========= ===
 
من «همسري مهربان و مادري فداکار» هستم،
وقتي شوهرم براي اثبات وفاداري اش  البته تا چهلمآگهي وفات مرا در صفحه اول پرتيراژترين روزنامه  شهر به چاپ مي رساند
 
============ ========= ========= ===
من «زوجه» هستم،
وقتي شوهرم پس از چهار سال و دو ماه و سه روز به حکم قاضي دادگاه خانواده قبول مي کندبه من و دختر شش ساله ام ماهيانه فقط بيست و پنج هزار تومان ، بدهد
 
============ ========= ========= ===
 
من «سرپرست خانوار» هستم،
وقتي شوهرم چهار سال پيش با کاميون قراضه اش از گردنه حيران رد نشد و براي هميشه در ته دره خوابيد.

  ============ ========= ========= ===
 
من «خوشگله» هستم،
وقتي پسرهاي جوان محله زير تير چراغ برق وقت شان را بيهوده مي گذرانند.

  ============ ========= ========= ===
 
من «مجيد» هستم،
وقتي در ايستگاه چراغ برق، اتوبوس خط واحد مي ايستد و شوهرم مرا از پياده رو مقابل صدا مي زند.

  ============ ========= ========= ===
 
من «ضعيفه» هستم،
وقتي ريش سفيدهاي فاميل مي خواهند از برادر بزرگم حق ارثم را بگيرند..

 ============ ========= ========= ===
 
من «بي بي» هستم،
وقتي تبديل به يک شيء آرکائيک مي شوم و نوه و نتيجه هايم تيک تيک از من عکس مي گيرند.

  ============ ========= ========= ===
 
من «مامي» هستم،
وقتي دختر نوجوانم در جشن تولد دوستشدروغ پردازي مي کند..

============ ========= ========= ===
من «مادر» هستم،
وقتي مورد شماتت همسرم قرار مي گيرم چون آن روز به يک مهماني زنانه رفته بودم و غذاي بچه ها را درست نکرده بودم.

============ ========= ========= ===
 
من «زنيکه» هستم،
وقتي مرد همسايه، تذکرم را در خصوص درست گذاشت ماشينش در پارکينگ مي شنود.

============ ========= ========= ===
 
من «ماماني» هستم،
وقتي بچه هايم خرم مي کنند تا خلاف هايشان را به پدرشان نگويم.

============ ========= ========= ===
 
من «ننه» هستم،
وقتي شليته مي پوشم و چارقدم را با سنجاق زير گلويم محکم مي کنم و نوه ام خجالت مي کشد به دوستانش بگويد من مادربزرگش هستم... به آنها مي گويد من خدمتکار پير مادرش هستم.

============ ========= ========= ===
   
من «بانو» هستم،
وقتي از مرز پنجاه سالگي گذشته ام و هيچ مردي دلش نمي خواهد وقتش را با من تلف بکند.

============ ========= ========= ===
 
من در ماه اول عروسي ام؛ «خانم کوچولو،عروسک، ملوسک، خانمي ، عزيزم،عشق من، پيشي، قشنگم، عسلم، ويتامين و...» هستم.
 

============ ========= ========= ===
 
من در محاوره ي ديرپاي اين کهن بوم ؛ «دليله محتاله، نفس محيله مکاره،مار، ابليس، شجره مثمره، اثيري، لکاته و....» هستم.

============ ========= ========= ===
 
حاج آقا مرا «والده» آقا مصطفي صدا مي زند.

============ ========= ========= ===
 
من «مادر فولادزره» هستم، وقتي بر سر حقوقم با اين و آن مي جنگم.

============ ========= ========= ===
 
مادرم مرا به خان روستا «کنيز» شما معرفي مي کند.
 
 
 
اين متن نوشته خانم " بلقيس سليماني" يکي از نويسندگان  معاصر است
رمیصا فخاری فر بازدید : 69 چهارشنبه 01 آذر 1391 نظرات (0)

 

پرونده اش را زیر بغلش گذاشتند و بیرونش کردندDescription: http://ups.night-skin.com/up-91-06/%D9%86%D8%A7%D9%85%D8%B3%D8%A7%D9%88%DB%8C.jpg
ناظم با رنگ قرمز و چهره برافروخته فریاد کشید :
بهت گفته باشم ، تو هیچی نمی شی ، هیچی
مجتبی نگاهی به همکلاسی هایش انداخت ،
 آب دهانش را قورت داد
خواست چیزی بگوید اما ، سرش را پایین انداخت و رفت
 
برگه مجتبی ،  دست به دست بین معلم ها می گشت
اشک و خنده دبیران در هم آمیخته بود
امتحان ریاضی ثلث اول :
سئوال : یک مثال برای مجموعه تهی نام ببرید
جواب : مجموعه آدم های خوشبخت فامیل ما
سئوال : عضو خنثی در جمع کدام است ؟
جواب : حاج محمود آقا ، شوهر خاله ریحانه
که بود و نبودش در جمع خانواده هیج تاثیری ندارد
و گره ای از کار هیچ کس باز نمی کند
سئوال : خاصیت تعدی در رابطه ها چیست ؟
جواب : رابطه ای است که موجب پینه دست پدرم
بیماری لاعلاج مادرم و گرسنگی همیشگی ماست
 
معلم ریاضی اشکش را با گوشه برگه مجتبی پاک کرد و ادامه داد
سئوال : نامساوی را تعریف کنید
جواب : نامساوی یعنی ، یعنی ، رابطه ما با آنها ، از مابهتران
اصلا نامساوی که تعریف و تمجید ندارد ، الهی که نباشد
سئوال : خاصیت بخش پذیری چیست ؟
جواب : همان خاصیت پول داری است آقا
که اگر داشته باشی در بخش بیمارستان پذیرش می شوی
و گرنه مثل خاله سارا بعد از جواب کردن بیمارستان تو راه خانه فوت می کنی
سئوال : کوتاه ترین فاصله بین دو نقطه چه خطی است ؟
جواب : خط فقر ، که تولد لیلا ، خواهرم را ، سریعا به مرگش متصل کرد
برگه در این نقطه کمی خیس بود و غیر خوانا ،
  که شاید اثر قطره اشک مجتبی بود
 
معلم ریاضی ،  ادامه نداد برگه را تا کرد ، بوسید و در جیبش گذاشت
مجتبی دم در حیاط مدرسه رسیده بود ،
برگشت با صدای لرزانش فریاد زد
آقا اجازه : گفتید هیچی نمی شیم ؟ هیچی ؟
بعد عقب عقب رفت ، در حیاط را بوسید

 و پشت در گم شد

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 86 سه شنبه 30 آبان 1391 نظرات (0)

 



سرهنگ ساندرس یک روز در منزل نشسته بود که نوه اش آمد و گفت:
بابابزرگ این ماه برایم یک دوچرخه میخری؟
او نوه اش را خیلی دوست داشت، گفت: حتماً عزیزم!

ولی وقتی حساب کرد دید با ماهی ۵۰۰ دلار حقوق بازنشستگی حتی در مخارج خانه هم کم میاورد!
پس شروع کرد به خواندن کتاب های موفقیت.
در یکی از بندهای کتاب نوشته بود:
قابلیت هایتان را روی کاغذ بنویسید. او شروع کرد به نوشتن.
دوباره نوه اش آمد و گفت: بابا بزرگ داری چه کار می کنی؟
پدربزرگ گفت: دارم کارهایی که بلدم را مینویسم. 
پسرک گفت: بابابزرگ بنویس مرغ های خوشمزه درست می کنی.
درست بود.
پیرمرد پودرهایی را درست می کرد که وقتی به مرغ ها میزد مزه مرغ ها شگفت انگیز می شد.
او راهش را پیدا کرد. پودر مرغ را برای فروش نزد اولین رستوران برد اما صاحب آنجا قبول نکرد، دومین رستوران نه، سومین رستوران نه، او به ۶۲۳ رستوران مراجعه کرد و ششصدوبیست و چهارمین رستوران حاضر شد از پودر مرغ استفاده کند!
امروز کارخانه پودر مرغ کنتاکی در ۱۲۴ کشور دنیا نمایندگی دارد و اگر در آمریکا کسی بخواهد عکس سرهنگ ساندرس و پودر مرغ کنتاکی را جلوی در رستورانش بزند، باید ۵۰ هزار دلار به این شرکت پرداخت کند!
 
 
 

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 83 دوشنبه 29 آبان 1391 نظرات (0)


روزی استاد شهریار نامه ای دریافت می کند که روی پاکت یا داخل آن نشانی از فرستنده اش نبود…
“شهریار عکست را در مجله ای دیدم خیلی شکسته شده ای، سخت متاثر شدم. گفتم: خدای من این چهره ی دلداه ی من است؟ این همان شهریار است؟ این قیافه ی نجیب و دوست داشتنی دانشجوی چهل سال پیش مدرسه دار الفنون است؟ نه من خواب می بینم. سخت اشک ریختم. بطوریکه دختر

 کوچکم سهیلا علت دگرگونیم را پرسید؟ به او گفتم: عزیزم، برای جوانی از دست رفته و خاطرات فراموش نشدنی آن دوران. به یاد آن شبی افتادم که می خواستی مرا به خانه امان برسانی، همان که به در خانه رسیدیم گفتم نمی گذارم تنها برگردی و وقتی ترا به نزدیک منزلت رساندم تو گفتی صحیح نیست یک دختر در این دل شب تنها برود و دوباره برگشتیم و آنقدر رفتیم و آمدیم که یکدفعه سپیده دمیده بود… و یادت هست که والدینم چه نگران شده بودند. آیا یادت هست به ییلاقمان پیاده آمد بودی و من در اتاق به تمرین سه تاری که بمن یاد داده بودی مشغول بودم و اکنون نیز گهگاه سه تار را بدست می گیرم و غزل زیر ترا زمزمه می کنم:
گذشته من و جانان به سینما ماند
خدا ستاره ی این سینما نگه دارد”
استاد که چهره اش دگرگون شده بود سپس به دوست و همدم خود می گوید:
“درست نوشته است روزی از من خواسته بود تا از دارالفنون مرخصی بگیرم و به ییلاقشان بروم و وقتی همکلاسی ها از حالم با خبر شدند مرخصیم را از رئیس دارالفنون گرفتند و من شبانه خود را به ییلاق او رساندم. وچون چراغ اتاقش روشن بود در دستگاه شور با سه تار و با چشمان اشکبار غزلی را که سروده بودم را با صدای بلند خواند:

باز کن نغمه جانسوزی از آن ساز امشب
تا کنی عقده ی اشک از دل من باز امشب
ساز در دست تو سوز دل من می گوید
من هم از دست تو دارم گله چون ساز امشب
مرغ دل در قفس سینه من می نالد
بلبل ساز ترا دیده هم آواز امشب
زیر هر پرده ساز تو هزاران راز است
بیم آن است که از پرده فتد راز امشب
گرد شمع رخت ای شوخ من سوخته جان
پر چو پروانه کنم باز به پرواز ناز امشب
کرد شوق چمن وصل تو ای مایه ی ناز
بلبل طبع مرا قافیه پرداز امشب
شهریار آمده با کوکبه ی گوهر اشک
به گدایی تو ای شاهد طناز امشب

و تا صدای مرا شنید می خواست خود را از پنجره به بیرون بیندازد که با التماسهای من منصرف شد و سپس پدر و مادرش مرا به خانه اشان بردند و هنگامی که ما را تنها گذاشتند غزل زیر را سرودم:

پروانه وش از شوق تو در آتشم امشب
می سوزم و با این همه سوزش خوشم امشب
در پای من افتاد سر از شوق چو دانست
مهمان تو خورشید رخ و مهوشم امشب
در راه حرم قافله از سوسن و سنبل
وز سرو و صنوبر علم چاوشم امشب
بزدای غبار از دل من تا بزداید
زلف پریان گرد ره از افرشم امشب
کوبیده بسی کوه و کمر سر خوش و اینک
در پای تو افتاده ام و بی هشم امشب
یا رب چه وصالی و چه رویای بهشتی است
گو باز نگیرد سر از بالشم امشب
بلبل که شود ذوق زده لال شود لال
ای لاله نپرسی که چرا خامشم امشب
در چشم تو دوریست بهشتی که نوازد
با جام در افشان و می بیغشم امشب
ما را بخدا باز گذارید خدا را
این است خود از خلق خدا خواهشم امشب
قمری ز پی تهنیت وصل تو خواند
بر سرو سرود غزل دلکشم امشب”

و روز بعد استاد پاسخ نامه دوست جوانیش را که پری خطاب می کرد چنین سرود:

“پیر اگر باشم چه غم، عشقم جوان است ای پری
وین جوانی هم هنوزش عنفوان است ای پری
هر چه عاشق پیر تر عشقش جوانتر ای عجب
دل دهد تاوان اگر تن ناتوان است ای پری
پیل مــاه و سال را پهلو نمی کردم تهی
با غمت پهلو زدم، غم پهلوان است ای پری
هر کتاب تازه ای کز ناز داری خود بخوان
من حریفی کهنه ام درسم روان است ای پری
یاد ایامی که دل ها بود لبریز امید
آن اوان هم عمر بود این هم اوان است ای پری
روح سهراب جوان از آسمان ها هم گذشت
نوشدارویش، هنوز از پی دوان است ای پری
با نــواهــای جـــرس گاهـــی به فـــریادم بــرس
کیــــن ز راه افــتاده هم از کاروان است ای پری
کـــام درویشـــــان نداده خـدمت پیران چه سود
پیــــر را گــــو شــهریار از شبروان است ای پری”
رمیصا فخاری فر بازدید : 73 یکشنبه 28 آبان 1391 نظرات (0)

 


سفارش آیت الله بهجت در خصوص زیارت عاشورا 
از آيت الله بهجت پرسيدند: داستان ها و قضايايى از كسانى كه پيوسته زيارت عاشورا مى خواندند و به اين صورت، متوسل مى شدند، گردآورى و چاپ شده است. نظر حضرت عالى در اين باره چيست؟
ایشان پاسخ داده اند که: متن زيارت عاشورا، بر عظمت آن گواه است ؛ خصوصا با ملاحظه آنچه در سند زيارت رسيده است كه حضرت صادق (عليه السلام) به صفوان مى فرمايد: ((اين زيارت و دعا را بخوان و بر آن مواظبت كن. به درستى كه من چند چيز را بر خواننده آن تضمين مى كنم: 1. زيارتش قبول شود. 2. سعى و كوشش وى مشكور باشد 3. حاجات او هرچه باشد، برآورده شود و نااميد از درگاه خدا برنگردد.

اى صفوان! اين زيارت را با اين ضمان، از پدرم يافتم و پدرم از پدرش...تا اميرالمؤمنين (عليه السلام) و حضرت امير نيز از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) از جبرئيل و او هم از خداى متعال نقل می کند و هركدام اين زيارت را با اين ضمان، تضمين كرده اند و خداوند به ذات اقدس خود قسم ياد نموده كه: ((هركس اين زيارت و دعا را بخواند، دعا و زيار
ت 
وى را بپذيرم و خواسته اش هرچه باشد، برآورده سازم)).

و از سند او استفاده مى شود كه زيارت عاشورا از احاديث قدسى است و همين مطالب، سبب شده است كه علماى بزرگ ما و استادان ما - با آن همه مشغوليت هاى علمى و مراجعاتى كه داشتند - به خواندن آن مقيد بودند تا جايى كه استاد ما، مرحوم حاج شيخ محمد حسين اصفهانى، از خداوند خواسته بودند كه در آخر عمرشان، زيارت عاشورا را بخوانند و سپس قبض ‍ روح شوند و دعايشان هم مستجاب شد و پس از پايان اين زيارت، درگذشتند.

به نقل از آينه حقيقت امام حسين عليه السلام در كلام آيت الله بهجت

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 82 یکشنبه 28 آبان 1391 نظرات (0)

 

چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند.

بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند: که دیگر چاره ای نیست شما به زودی خواهید مرد.
دو قورباغه این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند. اما قورباغه های دیگر مدام می گفتند: که دست از تلاش بردارند چون نمی توانند از گودال خارج شوند و خیلی زود خواهند مرد. بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت. سر انجام به داخل گودال پرت شد و مرد.

اما قورباغه دیگر با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد. هر چه بقیه قورباغه ها فریاد میزدند که تلاش بیشتر فایده ای ندارد او مصمم تر می شد تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد. وقتی بیرون آمد. بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: مگر تو حرفهای ما را نمی شنیدی؟

معلوم شد که قورباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فکر می کرد که دیگران او را تشویق می کنند.

رمیصا فخاری فر بازدید : 70 جمعه 19 آبان 1391 نظرات (0)

 

عصر ایران: انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط پیدا کرده بود! یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی می کند؟

راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و او جای انیشتین سخنرانی کند چرا که انیشتین تنها در یک دانشگاه استاد بود و در دانشگاهی که سخنرانی داشت کسی او را نمی شناخت و طبعا نمی توانستند او را از راننده اصلی تشخیص دهند. انیشتین قبول کرد، اما در مورد اینکه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از وی بپرسند او چه می کند، کمی تردید داشت.

به هر حال سخنرانی راننده به نحوی عالی انجام شد ولی تصور انیشتین درست از آب درامد. دانشجویان در پایان سخنرانی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند. در این حین راننده باهوش گفت: سوالات به قدری ساده هستند که حتی راننده من نیز می تواند به آنها پاسخ دهد. سپس انیشتین از میان حضار برخواست و به راحتی به سوالات پاسخ داد به حدی که باعث شگفتی حضار شد!
رمیصا فخاری فر بازدید : 65 سه شنبه 16 آبان 1391 نظرات (1)

 

روزی شتری را دید که زانوهایش بسته شده و هنوز بار سنگینی برروی  آن است . گفت به صاحب شتر بگویید خود را برای مواخذه خداوند در روز قیامت آماده کند
 
کافری را که در جنگ اسیر شده بود، آزاد کرد زیرا اعتقاد داشت که او مرد خوش اخلاقی است که همواره با عفت رفتار می کند
 
مردی بادیه نشین در زمانی که او در مدینه هم پیامبر و هم حاکم بود، به سراغش آمد و یقه او را گرفت که باید خرماهایی که از من قرض گرفته بودی، برگردانی.  اصحاب عصبانی شدند و خواستند با آن مرد برخورد کنند. پیامبر برآشفته شد و گفت شماها باید طرف صاحب حق را بگیرید. من برای همین مبعوث شده ام تا هرکسی بتواند حق خود را از حاکم بدون لرزش صدا بگیرد
 
 
گفت اگر در حال کاشتن نهالی بودید و علائم روز قیامت فرا رسید، به کار خود ادامه دهید و نهال را بکارید
 
 
گروهی از اصحاب خود را برای تبلیغ اسلام به منطقه ای دیگر فرستاد. قبل از سفر از او پرسیدند تا چگونه این کار  را انجام دهند. گفت تعلیمشان دهید و آسان بگیرید.  سه بار از او این را پرسیدند و هر بار جواب همین بود
 
 
 
بارها گفت که بر مردم آسان بگیرید زیرا مبعوث نشده ام تا آن ها را به زحمت بیاندازم
 
 
گفت مبادا قبل از ذبح گوسفند، در جلوی چشمان گوسفند چاقو را تیز کنید. بدانید که حیوان هم می فهمد ،حق ندارید در دل حیوان غصه بیاندازید
 
 
گفت زنی به بهشت رفت و تنها کار خوبش این بود که به گربه ای غذا می داد
 
 
روزی زنی را دید که ناخن های خود را از ته کوتاه کرده. گفت برای زن ها زیباتر است که ناخن های خود را کمی بلند کنند
 
 
روزی مردی را دید که ژولیده است. گفت آیا در خانه ات روغن نبود تا با آن موهای خود را مرتب کنی؟
 
 
گفت اسراف همیشه حرام است مگر برای خرید و استفاده از عطر.  خودش همیشه عطر گل بنفشه می زد و در سفر هم همواره آن را با خود می برد
 
 
می گفت ریش های خود را کوتاه نگه دارید زیرا به تمرکز و حافظه تان می افزاید
 
 
در زمانی که قدری با کفار صلح شده بود. به قصد خریدن زمینی در منطقه خوش آب و هوای طائف، عازم انجا شد. چند روز بعد برگشت و گفت که قبلا همه زمین ها را مردم خریده اند... نخواست بعنوان حاکم به زور چیزی را تصاحب کند
 
 
در زمانی که دختران سنگسار می شدند،دختران خود را برروی زانو می نشاند و در جلوی دیگران آن ها می بوسید تا محبت را بیاموزند.  از او پرسیدند فرزند پسر بهتر است یا دختر؟ گفت هر دو خوبند اما دختر ریحانه است، برگ گل است.
 
وقتی پسرش ابراهیم در سن خردسالی فوت کرد، بسیار گریست. گفتند چرا اینقدر بی تابی می کنی؟ گفت گریه از رحم است. کسی که رحم ندارد، خدا هم به او رحم نمی کند
 
هنگام دفن پسرش ابراهیم، کسوف شد. همه مردم این را بدلیل مصیبتی دانستند که به پیامبر وارد شده، حتی کفار هم کم کم داشتند ایمان می آوردند اما او از این موقعیت استفاده نکرد. به بالای منبر رفت و گفت: خورشید نه برای من و نه برای هیچ کس دیگر نمی گیرد و نخواهد گرفت. خورشید گرفتگی نشانه قدرت خداوند است
 
هنگام طواف کعبه، سوار بر شتر بود و حتی حجرالاسود را با عصای خود لمس نمود. از تعلیمات پیچیده فقهی خبری نبوددینی ساده بود و پر از عرفان و معنویت. وقتی سوار بر شتر طواف می کرد، ان قدر معنویت و احساس موج می زد که مشاهده کنندگانش به گریه می افتادند
 
روزی در حال عبور از حاشیه شهر به گروهی یهودی برخورد که در حال ساز زدن  و خواندن بودند، او را به بزم خود دعوت کردند و او پذیرفت. شخصی از اصحاب او را دید و به یهودیان حمله کرد که چرا با این کار به پیامبر خدا اهانت می کنید. پیامبر بر آشفت و به صحابی گفت که آن ها قصد محبت داشته اند و باید از آن ها عذر بخواهد
 
 
گل را می بویید و می گفت که این بوی بهشت است و باید به گل ها و درخت ها احترام بگذارید
 
به او گفتند این که در قرآن آمده است که مسیحیان و یهودیان، کشیشان و احبار (علمای دین یهود) را به جای خدا می پرستند، به چه معنا است؟ گفت همین که حرفهای علمای دین خود را بعنوان حرف خدا می پذیرند و تحقیق نمی کنند، یعنی پرستش.  به اصحاب گفت که هر چه بر سر یهود و مسیحیت آمده، بر سر امت من هم خواهد آمد و زمانی می رسد که آن ها نیز، علمای دینشان را بجای خدا بپرستند
 
روزی گروهی مردان رقاص سیاه پوست از افریقا به مدینه وارد شدند و از قضا وارد مسجد پیامبر گشتند و در مسجد شروع به ساز زدن و رقاصی نمودند، او آن ها را بیرون نکرد و نگفت که به خانه خدا توهین  نموده اید،  لبخند می زد و حتی دختران خانه خود را بر دوش سوار کرد تا بتوانند رقص سیاهان را ببینند

 
او پیامبر اسلام بود، رحمة للعالمین، رحمتی برای جهان.  ... مهم نیست که امروز پیروانش به نام او و مکتب او سرها را  قطع می کنند و با نشان دادن چنگ و دندان بر مردم سخت می گیرند، مهم آن است که او چنین نبود. او پیامبر و موسس دین اسلام، محمد(ص) بودرحمتی جاودانه برای مردم جهان
 
 
cid:image005.jpg@01CC34C0.1763E690

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 57 یکشنبه 14 آبان 1391 نظرات (0)

 


ناصرالدین شاه در سفر فرنگ
نقل است که ناصرالدین شاه وقتی به اولین سفر اروپایی خود رفت در کاخ ورسای و توسط پادشاه فرانسه از او پذیرایی شد، بعد از مراسم شام، اعلی حضرت سلطان به قضای حاجتش نیاز افتاد و با راهنمایی یکی از نوکرها به سمت یکی از توالت‌های کاخ ورسای هدایت شد.
سلطان بعد از ورود به دستشویی هرچه جستجو کرد چیزی شبیه به �موال� های سنتی خودمان پیدا نکرد و در عوض کاسه‌ای دید بزرگ که معلوم نبود به چه کار می‌آید، غرورش اجازه نمی‌داد که از نوکر فرانسوی بپرسد که چه بکند؟ پس از هوش خود استفاده کرد و دستمال مبارکش را بر زمین پهن کرد و همان جا...
حاجت که برآورده شد سلطان مانده بود و دستمالی متعفن؛ این بار با فراغ خاطر نگاهی به اطراف انداخت و پنجره‌ای دید گشوده بر بالای دیوار و نزدیک به سقف که در دسترس نبود پس چهار گوشه‌ی دستمال را با محتویات ملوکانه‌اش گره زد و سر گره را در دست گرفت و بعد از این که چند بار آن را دور سر گرداند، تا سرعت و شتاب لازم را پیدا کند، به سوی پنجره‌ی گشوده پرتاب کرد تا مدرک جرم را از صحنه‌‌ی جنایت دور کرده باشد.
گویا نشانه گیری ملوکانه خوب نبوده چون دستمال بعد از اصابت به دیوار باز می‌شود و محتویات آن به در و دیوار و سقف می‌پاشد. وضع از اول هم دشوارتر می‌شود. سلطان، بالاجبار، غرور را زیر پا می‌گذارد، از دستشویی بیرون می‌رود و به نوکری که آن پشت در انتظار بود کیسه ای پول طلا نشان می‌دهد و می‌گوید این را به تو می‌دهم اگر این کثافت کاری که کرده ام رفع و رجوع کنی.
می‌گویند نوکر فرانسوی در جواب ایشان تعظیم می‌کند و می‌گوید من دو برابر این سکه‌ها به اعلی حضرت پادشاه تقدیم خواهم کرد اگر بگویند چگونه توانسته روی سقف رفع حاجت کنند

نتیجه گیری با خود دوستان!!!

رمیصا فخاری فر بازدید : 72 دوشنبه 08 آبان 1391 نظرات (0)

 


پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب
دید.عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: «باید ازت
عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه.»
پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبردار
ی نیست.
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.
زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم.
پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد!
حتی مرا هم نمی شناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 86 چهارشنبه 26 مهر 1391 نظرات (1)

 


حتما بخونید.
پرسيدم ...
چطور ، بهتر زندگي کنم ؟ 
با كمي مكث جواب داد : 
گذشته ات را بدون هيچ تأسفي بپذير ، 

با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ، 
و بدون ترس براي آينده آماده شو . 
ايمان را نگهدار و ترس را به گوشه اي انداز . 
شک هايت را باور نکن ، 
وهيچگاه به باورهايت شک نکن . 
زندگي شگفت انگيز است ، در صورتيكه بداني چطور زندگي کني . 
پرسيدم ، 
آخر .... ، 
و او بدون اينكه متوجه سؤالم شود ، ادامه داد : 
مهم اين نيست که قشنگ باشي ... ، 
قشنگ اين است که مهم باشي ! حتي براي يک نفر . 
كوچك باش و عاشق ... كه عشق ، خود ميداند آئين بزرگ كردنت را .. 
بگذارعشق خاصيت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسي . 
موفقيت پيش رفتن است نه به نقطه ي پايان رسيدن .. 
داشتم به سخنانش فكر ميكردم كه نفسي تازه كرد وادامه داد ... : 
هر روز صبح در آفريقا ، آهويي از خواب بيدار ميشود و براي زندگي كردن و امرار معاش در صحرا ميچرايد ، 
آهو ميداند كه بايد از شير سريعتر بدود ، در غير اينصورت طعمه شير خواهد شد ، 
شير نيز براي زندگي و امرار معاش در صحرا ميگردد ، كه ميداند بايد از آهو سريعتر بدود ، تا گرسنه نماند . 
مهم اين نيست كه تو شير باشي يا آهو ... ، 
مهم اينست كه با طلوع آفتاب از خواب بر خيزي و براي زندگيت ، با تمام توان و با تمام وجود شروع به دويدن كني .. 
به خوبي پرسشم را پاسخ گفته بود ولي ميخواستم باز هم ادامه دهد و باز هم به ... ، 
كه چين از چروك پيشانيش باز كرد و با نگاهي به من اضافه كرد : 
زلال باش ... ،‌ زلال باش .... ، 
فرقي نميكند كه گودال كوچك آبي باشي ، يا درياي بيكران ، 
زلال كه باشي ، آسمان در توست .

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 64 سه شنبه 25 مهر 1391 نظرات (0)

 


یه شب سه نفر برای خوش گذرونی میرن بیرون .... و حسابی مشروب میخورن و مست میشن ... فرداش وقتی بیدار میشن توی زندان بودن ...

در حالی که هیچی یادشون نمیومده اینو میفهمن که به اعدام روی صندلی الکتریکی محکوم شدن ....
نوبتِ نفر اول میشه که بنشینه روی صندلی. وقتی میشینه میگه : من توی دانشگاه , رشته خداشناسی خوندم و به قدرت بی پایان خدا اعتقاد دارم .... میدونم که خدا نمیذاره آدم بیگناه مجازات بشه ....
کلید برق رو میزنن ... ولی هیچ اتفاقی نمیفته .... 


به بی گناهیش ایمان میارن و آزادش میکنن ...
نفر دوم میشینه روی صندلی و میگه : من توی دانشگاه حقوق خوندم .... 
به عدالت ایمان دارم و میدونم واسه آدم بی گناه اتفاقی نمیفته ...
کلید برق رو میزنن و هیچ اتفاقی نمیفته ... 
به بی گناهی اون هم اعتقاد میارن و آزادش میکنن ....
نفر سوم میاد روی صندلی و میگه : من توی دانشگاه , رشته برق درس خوندم و به شما میگم که وقتی این دو تا کابل به هم وصل نباشن هیچ برقی وصل نمیشه به صندلی ..... :)))

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 81 دوشنبه 24 مهر 1391 نظرات (0)

 


 
پسرک گفت : گاهی اوقات قاشق از دستم می افتد .
پیرمرد گفت : من هم همینطور . 
پسرک آرام نجوا کرد : من شلوارم را خیس می کنم .
پیرمرد خندید و گفت : من هم همینطور 
پسرک گفت : من خیلی گریه می کنم .

پیرمرد سری تکان داد و گفت : من هم همینطور . 
اما بدتر از همه این است که... پسرک ادامه داد:آدم بزرگ ها به من توجه نمی کنند .
بعد پسرک گرمای دست چروکیده ای را حس کرد .
می فهمم چه حسی داری . . . می فهمم . 

شل سیلور استاین
 
 
 

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 74 شنبه 22 مهر 1391 نظرات (0)

 

گروه اینترنتی ایران سان

گاهی اوقات از خودمان می پرسیم:
انجام چه اشتباهی باعث شده که مستحق چنین شرایطی شوم؟

چرا خدا اجازه می دهد این طور چیزها برای من اتفاق بیافتد؟


در این مورد تعبیری را بخوانید:

دختری به مادرش می گوید چطور همه چیز برای او اشتباه پیش می رود؟

شاید او در امتحان ریاضی رد شده!

در همین احوال نامزدش هم او را رها کرده...

در اوقاتی چنین غمناک یک مادر خوب دقیقا می داند چه چیز دخترش را دلخوش می کند...

”من یه کیک خوشمزه درست می کنم“

مادر دخترش را در آغوش می کشد و او را به آشپزخانه می برد در حالی که دختر تلاش می کند لبخند بزند.

در حالی که مادر وسایل و مواد لازم را آماده می کند، و دخترش مقابل او نشسته، مادر می پرسد:

- عزیزم یه تکه کیک می خوای؟

- آره مامان! تو که حتما می دونی من چقدر کیک دوست دارم!

- بسیار خوب، مقداری از روغن کیک بخور.

دختر با تعجب جواب می ده: چی؟ نه ابدا!

- نظرت در مورد خوردن دو تا تخم مرغ خام چیه؟

در مقابل این حرف مادر، دختر جواب می ده: شوخی می کنین؟

- یه کم آرد؟

- نه مامان مریض می شم!

مادر جواب داد:

همه اینا نپخته هستن و طعم بدی دارن اما اگه اونا رو با هم استفاده کنی، اونوقت یه کیک خوشمزه رو درست می کنن.

گروه اینترنتی ایران سان


خدا هم همین طور عمل می کند!

هنگامی که ما از خودمان می پرسیم:

چرا او ما را در چنین شرایط سختی قرار داده، در حقیقت ما نمی فهمیم تمام این وقایع کی، کجا و چه چیزی را به ما می بخشد.

فقط او می داند و او هم نخواهد گذاشت که ما شکست بخوریم.

نیازی نیست ما در عوامل و موقعیتهایی که هنوز خامند فرو برویم.

به خدا اعتماد کنیم و چیزهای فوق العاده ای را که به سوی ما می آیند، ببینیم.


خدا ما را خیلی دوست دارد...

او هر بهار گل ها را برای ما می فرستد

او هر صبح طلوع خورشید را می سازد...

و هر وقت شما نیاز به حرف زدن داشتید او برای شنیدن آنجاست

او می تواند در هر جایی از جهان زندگی کند

اما او قلب تو را برای زندگی انتخاب کرده ...

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 70 شنبه 22 مهر 1391 نظرات (0)

 

مجموعه زیر اثر هنرمند 43 ساله انگلیسی Chris Gilmour است. کریس برای خلق این مجسمه ها فقط از چسب و مقوا استفاده کرده است. هیچ ساختار چوبی یا فلزی در هیچیک از آثار وی وجود ندارد.

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 66 شنبه 22 مهر 1391 نظرات (0)

7  اصل بیل گیتس برای داشتن زندگی!

اصل اول:در زندگی، همه چیز عادلانه نیست، بهتر است با این حقیقت کنار بیایید

اصل دوم:دنیا برای عزت نفس شما اهمیتی قایل نیست. در این دنیا از شما انتظار می‌رود که قبل از آن‌که نسبت به خودتان احساس خوبی داشته باشید، کار مثبتی انجام دهید

اصل سوم:پس از فارغ‌التحصیل شدن از دبیرستان و استخدام، کسی به شما رقم فوق‌العاده زیادی پرداخت نخواهد کرد. به همین ترتیب قبل از آن‌که بتوانید به مقام معاون ارشد، با خودرو مجهز و تلفن همراه برسید، باید برای مقام و مزایایش زحمت بکشید

اصل چهارم:اگر فکر می‌کنید، آموزگارتان سختگیر است، سخت در اشتباه هستید. پس از استخدام شدن متوجه خواهید شد که رئیس شما خیلی سختگیرتر از آموزگارتان است، چون امنیت شغلی آموزگارتان را ندارد

اصل پنجم:آشپزی در رستوران‌ها با غرور و شأن شما تضاد ندارد. پدربزرگ‌های ما برای این کار اصطلاح دیگری داشتند، از نظر آنها این کار یک فرصت بود

اصل ششم:اگر در کارتان موفق نیستید، والدین خود را ملامت نکنید، از نالیدن دست بکشید و از اشتباهات خود درس بگیرید

اصل هفتم:قبل از آن‌که شما متولد بشوید، والدین شما هم جوانان پرشوری بودند و به قدری که اکنون به نظر شما می‌رسد، ملال‌آور نبودند.

رمیصا فخاری فر بازدید : 65 شنبه 22 مهر 1391 نظرات (0)

 


دانشگاه شیکاگو بسیار پیشرفته بود. مهم تر از هر چیزی آزمایشگاه های متعدد و معتبر آن بود. من در لابراتوار بسیار پیشرفته اپتیک، مشغول به کار شدم. در خوابگاه دانشگاه هم اتاق مجهزی برای اقامت، به من داده بودند. از نظر وسایل رفاهی، مثل اتاق یک هتل بسیار خوب بود. آدم باورش نمی شد، این اتاق در دانشگاه
باشد. معلوم بود که همه چیز را، برای دلگرمی محققین و اساتید، فراهم کرده بودند. نکته خیلی مهم و حائز اهمیت، آزمایشگاه ها و چگونگی تجهیزات آن بود. یک نمونه از آن مربوط به میزی    می شد، که در آن آزمایشگاه به من داده بودند، این میز کشوی کوچکی داشت، از روی کنجکاوی آنرا بیرون کشیدم، و با کمال تعجب،
چشمم به یک دسته چک افتاد. دسته چک را برداشتم، و متوجه شدم تمام برگه های آن امضا شده است. فوراً آنرا نزد پروفسوری که رئیس آزمایشگاه ها و استاد راهنمای خودم بود بردم.چک را به او دادم، و گفتم: ببخشید استاد، که بی خبر مزاحم شدم.
موضوع بسیار مهمی اتفاق افتاده است، ظاهراً این دسته چک مربوط به پژوهشگر قبلی بوده، و در کشوی میز من جا مانده است، واضافه کردم، مواظب باشید، چون تمام برگ های آن امضا شده است، یک وقت گم نشودپروفسور با لبخند تعجب آوری، به من گفت: این دسته چک را دانشگاه برای شما، مانند تمام پژوهشگران دیگر دانشگاه، آماده کرده است، تا اگر در هنگام آزمایش ها به تجهیزاتی نیاز داشتید، بدون معطلی به کمپانی سازنده تجهیزات اطلاع بدهید.آن تجهیزات را، برای شما می آورند و راه می اندازند و بعد فاکتوری به شما می دهند. شما هم مبلغ فاکتور شده را روی چک می نویسید و تحویل کمپانی می دهید. به این ترتیب آزمایش های شما با سرعت بیشتری پیش می روند.توضیح پروفسور مرا شگفت زده کرد و از ایشان پرسیدم: بسیار خوب، ولی این جا اشکالی وجود دارد، و آن امضای چک های سفید است؛ اگر کسی از این چک سوء استفاده کرد، شما چه خواهید کرد؟با لبخند بسیار آموزنده یی چنین پاسخ داد:
بله، حق با شماست. ولی باید قبول کنید، که درصد پیشرفتی که ما در سال بر اساس این اعتماد به دست می آوریم، قابل مقایسه با خطایی که ممکن است اتفاق بیفتد، نیست این نکته، تذکر یک واقعیت بزرگ و آموزنده بود. نکته یی ساده که متاسفانه ما در کشورمان، نسبت به آن بی توجه هستیم یک روز که در آزمایشگاه مشغول به کاربودم، دیدم همین پروفسور از دور مرا به شکلی غیر معمول، نگاه می کند. وقتی متوجه شد، که من از طرز دقت او نسبت به خودم متعجب شده ام، با لبخندی بسیار جذابی کنارم آمد، و گفت: آقای دکتر حسابی، شما تازگی ها چقدر صورتتان شبیه افراد آرزومند شده است؟ آیا به دنبال چیزی می گردید، یا گم گشته خاصی دارید؟ من که از توجه پروفسور تعجب کرده بودم با حالت قدرشناسی گفتم: بله، من مشغول تجربه ی نظریه ی خودم، در مورد عبور نور از مجاورت ماده هستم، برای همین، اگر یک فلز با چگالی زیاد، مثل شمش طلا با عیار بالا داشتم، از آزمایش های متعدد، روی فلز های معمولی خلاص می شدم، و نتایج بهتری را در فرصت کمتری به دست می آوردم؛ البته این یک آرزوست او به محض شندیدن خواسته ام، گفت: پس چرا به من
نمی گویید؟گفتم آخر خواسته من، چیز عملی نیست. من با شمش آلومینیوم، میله برنزو میله آهنی تجربیاتی داشته ام، ولی نتایج کافی نگرفته ام و می دانم که دستیابی به خواسته ام غیز ممکن است پروفسور وقتی حرف های مرا شنید از ته دل خنده یی کرد و اشاره کرد که همراه او بروم. با پروفسور به اتاق تلفنخانه دانشگاه آمدیم. پروفسور با لبخند و شوق، به خانمی که تلفنچی و کارمند جوان
آنجا بود، سفارش شمش طلا داد و خداحافظی کرد، و رفت. من که هنوزباورم نمی شد، فکر می کردم پروفسور قصد شوخی دارد و سربه سرم می گذارد. با نومیدی به تعطیلات آخر هفته رفتم. در واقع 72 ساعت بعد، یعنی روز دوشنبه که به آزمایشگاه آمدم، دیدم جعبه ای روز میز آزمایشگاه است. یادداشتی هم از طرف همان خانم تلفنچی، روی جعبه قرار داشت، که نوشته بود امیدوارم این شمش طلا ، به طول 25 سانتی متر، و با قطر 5 سانتی متر با عیار بسیار بالایی به میزان 24، که تقاضا کرده اید، نتایج بسیار خوبی برای کار تحقیقی شما، بدست دهدبا ناباوری، ولی اشتیاق وامید به آینده یی روشن کارم شروع کردم.شب و روز مطالعه و آزمایش می کردم تا
بهترین نتایج را بدست آورم.حالا دیگر نظریه ام شکل گرفته بود و مبتنی بر تحقیقات علمی عمیق و گسترده یی شده بودبعد از یکسال که آزمایش های بسیار جالبی را با نتایج بسیار ارزشمندی به دست آورده بودم، نزد آن خانم آوردم و شمش طلا خرده شده و تکه تکه را که هزار جور آزمایش روی آن انجام داده بودم را داخل یک جعبه روی میز خانم تلفنچی گذاشتم. به محض اینکه چشمش به من افتاد مرا شناخت وبا لبخند پر مهر و امیدی، از من پرسید: آیا از تحقیقات خود، نتایج لازم را بدست آوردید؟ فوراً پاسخ دادم: بلی، نتایج بسیار عالی و شایان توجهی، بدست آوردم. به همین دلیل نزد شما آمده ام که شمش را پس بدهم، ولی بسیار نگران هستم زیرا این شمش، دیگر آن شمش اولی نیست، ودر جعبه را باز کردم و شمش تکه تکه شده را به او نشان دادم و پرسیدم حالا باید چه کار کنم؟ چون قسمتی از این شمش را بریده ام، سوهان زده ام و طبیعتاً مقداری از طلاها دور ریخته شده است. خانم تلفنچی با همان روی خوش لبخند بیش تری زد و به من گفت: اصلاً مهم نیست، نتایج آزمایش شما برای ما مهم است.مسئولیت پس دادن این شمش با من است وقتی با قدم های آرام و تفکری ژرف از آنچه گذشته است، به خوابگاه می آمدم، به این مهم رسیدم، که علت ترقی کشورهای توسعه یافته، همین اطمینان خاطر و احترام  کارکنان
مراکز تحقیقاتی می باشد و بس، یعنی کافیست شما در یک مرکز آموزشی، دانشگاهی ویا تحقیقاتی کار کنید، دیگر فرقی نمی کند که شما تلفنچی باشید یا استاد، مجموعه آن مراکز در کشور های پیشرفته دارای احترام هستند و بسیار طبیعی است که وقتی دست یک پژوهشگری در امر تحقیقات و یا تمام تجهیزات باز باشد و دارای
احترامی شایسته باشد، حاصلی به جز توسعه علمی در پی نخواهد داشت
رمیصا فخاری فر بازدید : 64 سه شنبه 18 مهر 1391 نظرات (0)

 

 

روزگاری مرید و مرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند وتا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید. نا گهان از دور نوری دیدند وبا شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند.آن ها آن شب را مهمان او شدند. واو نیز از شیر تنها بزی که داشت به آن ها داد تا گرسنگی راه بدر کنند .
روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، مرید همواره در فکرآن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی می گذرانند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمک می کردند،تا این که به مرشد خود قضیه را گفت.مرشد فرزانه پس از اندکی تامل پاسخ داد:"اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش!".
مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت وبرگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت واز آن جا دور شد....

سال های سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و بجه هایش چه آمد.
روزی از روزها مرید ومرشد قصه ما وارد شهری زیبا شدند که از نظر تجاری نگین آن منطقه بود.سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن ها را به قصری در داخل شهر راهنمایی کردند.صاحب قصر زنی بود با لباس های بسیار مجلل و خدم و حشم فراوان که طبق عادتش به گرمی از مسافرین استقبال و پذیرایی کرد، و دستور داد به آن ها لباس جدید داده و اسباب راحتی و استراحت فراهم کنند. پس از استرا حت آن ها نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند. زن نیز چون آن ها را مرید و مرشدی فرزانه یافت، پذیرفت و شرح حال خود این گونه بیان نمود:
سال های بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی که داشتیم زندگی سپری می کردیم. یک روز صبح دیدیم که بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم. ابتدا بسیار اندوهگین شدیم ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هر کدام به کاری روی آوریم.ابتدا بسیار سخت بود ولی کم کم هر کدام از فرزندانم موفقیت هایی در کارشان کسب کردند.فرزند بزرگ ترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا کرد ودیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد نمود. پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم زندگی می کنیم.
مرید که پی به راز مسئله برده بود از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده بود
هر کدام از ما در زندگی بزی داریم که به آن اکتفا کردیم , با کشتن آن بز راه را برای پیشرفت بیشتر باز میکنیم
بز شما چیست ؟!؟!؟

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 75 یکشنبه 16 مهر 1391 نظرات (0)

 


پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می‌كرد.
او می‌خواست مزرعه سیب‌زمینی‌اش را شخم بزند اما این كار خیلی سختی بود.
تنها پسرش كه می‌توانست به او كمك كند، در زندان بود!


پیرمرد نامه‌ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد: پسر عزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بكارم. من نمی‌خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان كاشت محصول را دوست داشت. من برای كار مزرعه خیلی پیر شده‌ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشكلات من حل می‌شد. من می‌دانم كه اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می‌زدی ... دوستدار تو پدر

پس از چند روز پیرمرد این تلگراف را دریافت كرد: پدر به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن من آنجا اسلحه پنهان كرده ام.

صبح روز بعد 12 نفر از مأموران و افسران پلیس محلی دیده شدند و تمام مزرعه را برای یافتن اسلحه ها شخم زدند بدون این‌كه اسلحه‌ای پیدا كنند.
پیرمرد بهت‌زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت كه چه اتفاقی افتاده و می‌خواهد چه كند؟
پسرش پاسخ داد: پدر برو و سیب زمینی هایت را بكار، این بهترین كاری بود كه از اینجا می‌توانستم برایت انجام بدهم.

هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد. اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام كاری بگیرید می‌توانید آن را انجام بدهید. مانع ذهن شماست نه زمان و مکانی که به آن وابسته اید ♥
 
 
 

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 59 یکشنبه 16 مهر 1391 نظرات (0)

 


وقتی که بعضی از مامیخوایم کسی رو ستایش کنیم؛

عجب نقاشیه نکبت…

چه دست فرمون داره توله سگ…

چه صدایی داره کثافت …

چه گیتاری میزنه ناکس…

استاده کامپیوتره لامصب…

عجب گلی زد بی وجدان…

بی شرف کارش خیلی درسته…

دوستت دارم وحشتنـــــاک…
==========================
وقتی که میخوایم ناسزا بگیم یا نیش و کنایه بزنیم ؛

برو شازده…؟

چی میگی بامعرفت …؟

آخه آدم حســـابی…؟

چطوری آی کیو…؟

به به استاد معظــــم…؟

کجایی با مرام…؟

آقای محترم…؟

برو دکتـــر برو…

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 65 شنبه 15 مهر 1391 نظرات (0)

 


هنگامی که خدا زن را آفريد به من گفت: اين زن است. وقتي با او روبرو شدي، مراقب باش که ... 
اما هنوز خدا جمله اش را تمام نکرده بود که شیخ مکار سخن او را قطع كرد و چنین گفت:

بله ، وقتی با زن روبرو شدی مراقب باش که به او نگاه نكني. سرت را به زير افكن تا افسون

افسانة گيسوانش نگردي و مفتون فتنة چشمانش نشوي كه از آنها شياطين م

يبارند. گوشهايت را ببند تا طنين صداي سحر انگيزش را نشنوي كه مسحور شيطان
 
ميشوي. از او حذر كن كه يار و همدم ابليس است. مبادا فريب او را بخوري كه خدا در آتش
 
قهرت ميسوزاند و به چاه ویل سرنگونت ميکند.... مراقب باش....

و من بي آنكه بپرسم پس چرا خداوند زن را آفريد، گفتم: به چشم.
 
 

شيخ انديشه ام را خواند و نهيبم زد كه: خلقت زن به قصد امتحان تو بوده است و اين از
 
لطف خداست در حق تو. پس شكر كن و هيچ مگو....

گفتم: به چشم.
در چشم بر هم زدني هزاران سال گذشت و من هرگز زن را نديدم، به چشمانش ننگريستم،
 
و آوايش را نشنيدم. چقدر دوست ميداشتم بر موجي كه مرا به سوي او ميخواند بنشينم، اما
 
از خوف آتش قهر و چاه ويل باز ميگريختم
 
.
هزاران سال گذشت و من خسته و فرسوده از احساس ناشي از نياز به چيزي يا كسي كه
 
نميشناختم اما حضورش را و نياز به وجودش را حس مي كردم . ديگر تحمل نداشتم . پاهايم
 
سست شد، بر زمين زانو زدم، و گريستم. نميدانستم چرا؟
 

قطره اشكي از چشمانم جاري شد و در پيش پايم به زمين نشست. به خدا نگاهي كردم
 
مثل هميشه لبخندي با شكوه بر لب داشت و مثل هميشه بي آنكه حرفي بزنم و دردم را
 
بگويم، ميدانست. 
با لبخند گفت: اين زن است . وقتي با او روبرو شدي مراقب باش كه او داروي درد توست.
 
بدون او تو غیرکاملی . مبادا قدرش را نداني و حرمتش را بشكني كه او بسيار شكننده است
 
 
 
. من او را آيت پروردگاريم براي تو قرار دادم. نميبيني كه در بطن وجودش موجودي را
 
میپرورد؟ من آيات جمالم را در وجود او به نمايش درآورده ام. پس اگر تو تحمل و ظرفيت
 
ديدار زيبايي مطلق را نداري به چشمانش نگاه نكن، گيسوانش را نظر ميانداز، و حرمت
 
حريم صوتش را حفظ كن تا خودم تو را مهياي اين ديدار كنم.
 

من اشكريزان و حيران خدا را نگريستم. پرسيدم: پس چرا مرا به آتش قهر و چاه ويل تهديد
 
كردي؟"
 
 

خدا گفت: من؟"

فرياد زدم: شيخ آن حرفها را زد و تو سكوت كردي. اگر راضي به گفته هايش نبودي چرا
 
حرفي نزدي؟”

خدا بازهم صبورانه و با لبخند هميشگي گفت: من سكوت نكردم، اما تو ترجيح دادي صداي
 
شيخ را بشنوي و نه آوای مرا.
 

و من در گوشه اي ديدم شيخ دارد همچنان حرفهاي پيشينش را تكرار ميكند

منبع!؟
سبز

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 80 شنبه 15 مهر 1391 نظرات (0)

 

 

No mountains too high, for you to climb
کوهی بلند نیست که تو بری بالاش
All you have to do is have some climbing faith, oh yeah
همه چیزی که تو داری اینه که پرشهای اشتباه داری
No rivers too wide, for you to make it across
رود عمیقی نیست که تو ازش بگذری
All you have to do is believe it when you pray
همه چیزی که تو داری اینه که بهش امید داشته باشی وقتی پرستش میکنی(دعا)
And then you will see, the morning will come
و وقتی خواهی دید که صبح اومده
And everyday will be bright as the sun
و هر روز مثل خورشید روشنه
All of your fears cast them on me
و همه ترس تو اون رو (نور) رو به من بیتابه
I just want you to see...
فقط ازت میخوام که ببینی
 
Ill be your cloud up in the sky
ابر بالای سر تو خواهم بود
Ill be your shoulder when you cry
شانه هایت(برای آرامش) خواهم بود وقتی گریه میکنی
Ill hear your voices when you call me
میشنوم صدای تو رو وقتی صدام میکنی
I am your angel
من فرشته تو هستم
 
 
And when all hope is gone, Im here
و همه آرزوهام بر باد رفت
No matter how far you are, Im near
مهم نیست چقدر از تو دوره,من نزدیکتم
It makes no difference who you are
چیزی رو عوض نمیکنه تو کی هستی
I am your angel
من فرشته تو هستم
Im your angel
من فرشته تو هستم
 
 
I saw the teardrops, and I heard you cry
اشکهای جاریت رو دیدم, و شنیدم گریه کردی
All you need is time, seek me and you shall find
همه چیزی که احتیاج داری زمانه,دنبال من بگرد و بالاخره پیدام میکنی
You have everything and youre still lonely
تو همه چیزی رو داری, و هنوز تنهایی
It doesnt have to be this way, let me show you a better day
مجبور نیستی که این راه رو ادامه بدی,بگذار که روز بهتری بهت نشون بدم
 
And then you will see, the morning will come
و بالاخره من رو خواهی دید,صبح میاد
And all of your days will be bright as the sun
و همه روزهای تو مثل خورشید روشن خواهد بود
So all of your fears, just cast them on me
پس همه ترسهای تو اون رو به من میتابه
How can I make you see...
چطور میتونم کاری کنم ببینیش
 
Ill be your cloud up in the sky
ابر بالای سر تو خواهم بود
Ill be your shoulder when you cry
شانه هایت(برای آرامش) خواهم بود وقتی گریه میکنی
Ill hear your voices when you call me
میشنوم صدای تو رو وقتی صدام میکنی
I am your angel
من فرشته تو هستم
 
 
And when all hope is gone, Im here
و همه آرزوهام بر باد رفت
No matter how far you are, Im near
مهم نیست چقدر از تو دوره,من نزدیکتم
It makes no difference who you are
چیزی رو عوض نمیکنه تو کی هستی
I am your angel
من فرشته تو هستم
Im your angel
من فرشته تو هستم
 
And when its time to face the storm
و وقتی وقتشه که طوفان رو ببینی
Ill be right by your side
من جلوت خاهم بود
Grace will keep up safe and warm
مهلت تو رو امن و گرم نگه میداره
And I know we will survive
و میدونم ما سالم میمونیم
And when it seems as if your end is drawing near
و وقتشه ببینی که پایان تو نزدیکه
Dont you dare give up the fight
و جرات داری مبارزه کنی
Just put your trust beyond the sky...
فقط بگذار میان آسمان باشی
 
 
Ill be your cloud up in the sky
ابر بالای سر تو خواهم بود
Ill be your shoulder when you cry
شانه هایت(برای آرامش) خواهم بود وقتی گریه میکنی
Ill hear your voices when you call me
میشنوم صدای تو رو وقتی صدام میکنی
I am your angel
من فرشته تو هستم
 
 
And when all hope is gone, Im here
و همه آرزوهام بر باد رفت
No matter how far you are, Im near
مهم نیست چقدر از تو دوره,من نزدیکتم
It makes no difference who you are
چیزی رو عوض نمیکنه تو کی هستی
I am your angel
من فرشته تو هستم
Im your angel
من فرشته تو هستم
 
 
Ill be your cloud up in the sky
ابر بالای سر تو خواهم بود
Ill be your shoulder when you cry
شانه هایت(برای آرامش) خواهم بود وقتی گریه میکنی
Ill hear your voices when you call me
میشنوم صدای تو رو وقتی صدام میکنی
I am your angel
من فرشته تو هستم
 
 
And when all hope is gone, Im here
و همه آرزوهام بر باد رفت
No matter how far you are, Im near
مهم نیست چقدر از تو دوره,من نزدیکتم
It makes no difference who you are
چیزی رو عوض نمیکنه تو کی هستی
I am your angel
من فرشته تو هستم
Im your angel
من فرشته تو هستم
 

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 65 شنبه 15 مهر 1391 نظرات (0)

 

پسرک و دخترک مشغول بازی بودند...
پسرک یک سری کامل تیله داشت و دخترک چندتایی شیرینی با خودش داشت.
پسر به دختر گفت : من همه تیله هامو بهت میدم؛ در عوض تو همه شیرینیهات رو به من بده !
دختر کوچولو قبول کرد اما پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش برداشت و بقیه رو به دختر کوچولو داد...!
اما دختر کوچولو در کمال صداقت و طبق قولی که داده بود تمام شیرینیهایش را به پسرک داد... 
آن شب دختر کوچولو با آرامش تمام خوابید و راحت خوابش برد  ولی پسر کوچولو نمی توانست بخوابد ، چون به این فکر می کرد که همانطور که خودش بهترین تیله اش را یواشکی پنهان کرده شاید دختر کوچولو هم مثل او مقداری از شیرینیهایش را قایم کرده و همه شیرینی هایش را به او نداده ...!!!
نتیجه داستان :
عذاب وجدان همیشه متعلق به كسی است كه صادق نیست اما آرامش سهم كسی است كه صادق است...
لذت دنیا متعلق به كسی نیست كه با آدم صادق زندگی می كند بلکه آرامش دنیا سهم كسی است كه با وجدان صادق زندگی میكند...
داستانی از پائولو کوئیلو
رمیصا فخاری فر بازدید : 123 جمعه 14 مهر 1391 نظرات (0)

 


دو کار در این دنیا خیلی سخته...
اول اینکه موضوعی را که در ذهن توست در ذهن دیگری وارد کنی،
دوم پولی را که در جیب دیگری است در جیب خود وارد کنی.

اگر کار اول را خوب انجام دهی معلم هستی،

...اگر دومی را خوب انجام دهی بیزنس من و تاجر هستی.

اگر هر دو را بخوبی انجام دهی زن هستی

و اگر هیچ یک از دو کار را نتوانی انجام دهی میشی شوهر !!!

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 102 جمعه 14 مهر 1391 نظرات (0)

 


وقتی کسی حالش بده ، بهش چی بگیم؟
وقتی کسی حالش بده بهش نگید
ای بابا اینم می گذره ،
نگید درست می شه،
نخواهید با جوک های مسخره بخندونیدش

نمی خواد بخنده. خنده اش نمیاد غصه داره. می فهمین؟ غصه.
براش از فلسفه ی زندگی حرف نزنین.

از انرژی مثبت و مثبت باش و به چیزهایی که داری فکر کن حرف نزنید.
وقتی کسی ناراحته اصلا این شما نیستین که باید حرف بزنین.
شما در حقیقت باید حرف نزنید. باید دستش رو بگیرید. بغلش کنید. تو چشم هاش نگاه کنید. براش چایی بریزید.
براش یک چیزی که دوست داره بریزید یا بپزید.
بذارید جلوش. بعد حرف نزنید. بذارید اون حرف بزنه و شما گوش کنید.
هی فکر نکنید باید نظریه صادر کنید و نصیحت کنید.
فکر نکنید اگه حرف نزنید خیلی اتفاق بدی می افته.
شما جای اون آدم نیستید.
شما زندگی اون آدم رو از وقتی به دنیا اومده زندگی نکردید.
پس نظریه ها و حرف هاتون به درد خودتون می خوره.
بله. دستش رو بگیرید. بغلش کنید. سکوت کنید.
.اگه دلش خواست خودش حرف می زنه
 
 

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 75 جمعه 14 مهر 1391 نظرات (0)

 

همه جای دنیا گران ترین هتل های شان را معرفی می کنند تا پولدارهای دنیا را به سمت خودشان بکشانند اما در ایران اینگونه نیست. اگر زمانی شایعه شود که فلان هتل یا رستوران گرانترین است و یا حتی فلان شخصیت پولدارترین است این تصور ممکن است تا دهه ها باقی بماند حتی اگر خیلی زود مثال نقضش پیدا شود.

بنابراین سال ها تصور می شد که هتل عباسی اصفهان گرانترین هتل ایران است، در صورتی که با یک پرس و جوی ساده از قیمت چند هتل برای مان مشخص شد که اینطور نیست. در این گزارش سری زده ایم به گران ترین هتل هایی که در حال حاضر در ایران مسافر می پذیرند.

استانداردسازی و ستاره های هتل ها در کشور ما با آنچه از ستاره های هتل های بین المللی انتظار می رود، متفاوت است. قاعدتا قیمت هتل های ایران در مقایسه با گران ترین هتل های جهان نیز ناچیز است حتی اگر در داخل کشور گران ترین باشند.

هتل های پنج ستاره در دنیا نسبت به خدمات و امکاناتی که به مسافران می دهند، درجه بندی می شوند. زیربنا، امکانات ورزشی و تفریحی، امکانات داخل اتاق ها، تعداد رستوران های موجود درآنها با تنوع غذایی زیاد، نوع خدمات دهی کارکنان و آموزش آنان دربرخورد با مشتری ها و خیلی از عوامل دیگر تعداد ستاره های هتل ها را در سطح بین المللی تعیین می کند اما در ایران درجه بندی هتل ها و اعطای ستاره ها وضعیت دیگری دارد.

شاید به همین دلیل است که هنوز استانداردسازی هتل های کشور به پایان نرسیده. در ایران آنچه بیش از خدمات باعث ارتقای ستاره ها می شود، معماری و تزئینات داخلی و نمای بیرونی آنهاست اما در این نوشتار شما را با شش هتل گرانقیمت ایران آشنا می کنیم.

قیمت هتل های پنج ستاره در ایران بسیار به هم نزدیک است و به همین دلیل انتخاب ۱۰ هتل گرانقیمت کار بسیار دشواری است اما آنچه مسلم است این شش هتل در مقایسه با دیگر هتل های کشور کمی گرانتر هستند. قیمت اتاق این هتل ها مربوط به شهریور امسال است.

هتل اسپیناس تهران

 

هتل اسپیناس تهران پس از سوددهی هتل اسپیناس آستارا در مساحتی به وسعت ۳۰۰۰ متر مربع وزیربنای ۲۷ هزار متر در بلوار کشاورز تهران ساخته شد. مراحل ساخت این هتل ۲۷ ماه به طول انجامید و برای ساخت آن ۵۶ میلیارد تومان هزینه تا سرانجام در اسفنده ۱۳۸۸ افتتاح شد.

مالک: علی اصغر امیری
تعداد اتاق ها: ۲۲۴ اتاق

نرخ اتاق های این هتل به شرح زیر است:

اتاق دو تخته: ۳۲۱ هزار تومان
سوئیت جونیور: ۳۷۳ هزار تومان
سوئیت لاکچری: ۹۳۴ هزار تومان
سوئیت پرزیدنت: یک میلیون و ۲۹۳ هزار تومان

همچنین به این نرخ ها پنج درصد هم مالیات بر ارزش افزوده اضافه می شود.

هتل استقلال تهران

هتل استقلال تهران بزرگترین هتل پنج ستاره ایران در شمال تهران است. نام این هتل در گذشته هتل رویال هیلتون بود. این هتل در تاریخ ۸ آذر ۱۳۴۱ در زمینی به مساحت ۷۰ هزار متر مربع بنا شد. این هتل از دو برج ساختمان شرقی و ساختمان غربی تشکیل شده که در ابتدا و در بدو تاسیس ساختمان غربی (با زیربنای ۱۷۱۰۰ متر مربع) و بعد از آن هم ساختمان شرقی (با زیربنای ۱۳۵۰۰ متر مربع) ساخته شد. این هتل ۱۵ طبقه و ۹۵۹ تخت دارد.

در زمانی که ساخته شد مسافران به راحتی میتوانستند دورنمای سلسله جبال البرز را ببینند ولی امروزه با توجه به ساخت و سازهای بسیاری که حتی در دامنه کوه هم صورت گرفته این کار کمی سخت است.

مالک: بنیاد مستضعفان و جانبازان
تعداد اتاق ها: ۵۵۰ اتاق

نرخ اتاق های این هتل به شرح زیر است:

اتاق دو تخته غربی: ۲۸۰ هزار تومان
سوئیت معمولی غربی: ۳۳۴ هزار تومان
سوئیت بزرگ غربی: ۹۷۰ هزار تومان
اتاق دو تخته شرقی: ۳۵۱ هزار تومان
سوئیت معمولی شرقی: ۴۴۱ هزار تومان
سوئیت بزرگ شرقی: یک میلیون و ۲۷۸ هزار تومان

هتل داریوش کیش

هتل بزرگ داریوش هتلی ۵ ستاره با الهام از تخت جمشید و به صورت نمادین بیانگر افتخار و عزت ایران باستان در دوران هخامنشیان در جزیره کیش با سرمایه ای معادل ۱۲۵ میلیون دلار در زمینی به مساحت ۱۲۱ هزار و ۳۳۰ متر ساخته شد. این هتل ۵۰۰ تخت دارد و از امکاناتی مانند سالن بیلیارد، پینگ پونگ، ماساژورهای تایلندی، قایق سواری و کلاسیک شو برخوردار است و ساکنان آن می توانند از تخفیف ۵۰ درصدی باغ پرندگان و پارک دلفین ها نیز استفاده کنند.

مالک: حسین ثابت
تعداد اتاق ها: ۱۶۸ اتاق
نرخ اتاق های این هتل به شرح زیر است:
اتاق دو نفره رو به باغ: ۲۶۵ هزار تومان
اتاق دو نفره روبه دریا (ساحلی): ۳۳۵ هزار تومان
سوئیت دو نفره آتوسا: ۲۸۵ هزار تومان
سوئیت چهار نفره رویال: ۶۹۰ هزار تومان

هتل عباسی اصفهان

 

هتل عباسی اصفهان در حقیقت قدیمی ترین هتل ایران است. البته نه به این معنا که ساختمان آن از زمان صفویان تاکنون به عنوان هتل مورد استفاده قرار می گرفته است. این مجموعه به دستور شاه سلطان حسین صفوی ساخته شد که آن را به مادرش پیشکش کرد.

از این رو، مدرسه و کاروانسرای مادر شاه نامیده شد. در سال ۱۳۳۶ به پیشنهاد آندره گدار، معمار و باستانشناس فرانسوی و طراح و سازنده موزه ملی ایران، شرکت سهامی بیمه ایران تصمیم گرفت با توجه به موازین اداره عتیقه جات وقت در این عمارت صفوی مهمانسرایی برپا کند و در سال ۱۳۴۴ مهمانسرا به بهره برداری رسید.

مالک: شرکت سهامی بیمه ایران
تعداد اتاق ها: ۱۸۶ اتاق

نرخ اتاق های این هتل به شرح زیر است:

اتاق دو تخته رو به خیابان: ۲۱۲ هزار تومان
اتاق دو تخته رو به باغ معمولی: ۲۷۳ هزار تومان
اتاق دو تخته رو به باغ لوکس: ۳۴۳ هزار تومان
سوئیت دو نفره معمولی: ۳۴۳ هزار تومان
اتاق دو نفره قاجار: ۴۴۴ هزار تومان
سوئیت چهار نفره صفوی: ۶۴۶هزار تومان

هتل صخره ای کندوان

هتل صخره ای لاله کندوان جزو استثنایی ترین هتل های جهان به شمار می رود چرا که سومین هتل صخره ای در دنیاست. روستای تاریخی کندوان در ۲۲ کیلومتری شهر اسکو در ۶۲ کیلومتری شهر تبریز قرار دارد.

این هتل دارای ۴۰ کرانه (اتاق) است که فاز اول آن در سال ۱۳۸۷ و فاز دوم آن در تیر ماه امسال به بهره برداری رسید و از ۴۰ کرانه آن ۱۶ کرانه قابل استفاده شد. قدمت روستای کندوان که هتل کندوان نیز با الهام از خانه های روستایی و به همان شیوه سنتی ساخته شده به اعتقاد برخی به قرن هفتم هجری و به اعتقاد برخی دیگر به قبل از اسلام می رسد. بلندی تپه های مخروطی و هرمی این خانه ها گاه تا ۶۰ متر می رسد که همانند کندوهای عسل در دل کوه حفر شده اند.

مالک: شرکت توسعه گردشگری ایران

تعداد کرانه ها: ۱۶ کرانه

نرخ اتاق های این هتل به شرح زیر است:

اتاق دو تخته معمولی: ۱۶۲ هزار تومان
اتاق دوتخته جکوزی دار: ۲۰۳ هزار تومان
سوئیت چهار تخته جکوزی دار: ۲۹۷ هزار تومان
سوئیت رویال: ۳۲۲ هزار تومان

هتل ملک التجار یزد

 

به گفته ابراهیم پورفرج، رئیس جامعه تورگردانان ایران، یزد تنها شهری است که در آن مشکل کمبود هتل وجود ندارد و آن هم به این دلیل است که بسیاری از خانه های قدیمی این شهر در بافت سنتی به هتل تبدیل شده اند. از بین تمام هتل های سنتی یزد، چندی پیش خبری منتشر شد مبنی بر اینکه هتل ملک التجار یزد گرانترین هتل یزد است.

عمارت ملک التجار متعلق به خانواده مادری علی اصغر خان شیرازی، تاجر یزدی است که از طریق جاده ابریشم تریاک به چین و از آنجا ظروف چینی، ابریشم، ادویه و نوعی فرش چینی به ایران، خشکبار به مسقط (عمان) و از آنجا پارچه به ایران می آورده است. به همین دلیل در زمان قاجار، ناصرالدین شاه به او عنوان ملک التجار را داد. این عمارت ۱۳ سال پیش به عنوان هتل به بهره برداری رسید.

مالک: محمد حسین محتاج الله
تعداد اتاق ها: ۲۳ اتاق
نرخ اتاق های این هتل به شرح زیر است:

اتاق یک تخته: ۸۳ هزار تومان
اتاق دو تخته: ۱۲۸ هزار تومان
اتاق ویژه که تا پنج نفر ظرفیت دارد: ۴۰۰ هزار تومان

رمیصا فخاری فر بازدید : 81 جمعه 14 مهر 1391 نظرات (0)

روباه ساکت شد و مدت زیادی به شازده کوچولو نگاه کرد. آخر گفت:
- بیزحمت… مرا اهلی کن!
شازده کوچولو در جواب گفت: خیلی دلم می‌خواهد، ولی زیاد وقت ندارم. من باید دوستانی پیدا کنم و خیلی چیزها هست که باید بشناسم.


روباه گفت: هیچ چیزی را تا اهلی نکنند، نمی‌توان شناخت. آدمها دیگر وقت شناختن هیچ چیز را ندارند. آنها چیزهای ساخته و پرداخته از دکان می‌خرند. اما چون کاسبی نیست که دوست بفروشد، آدمها بی‌دوست و آشنا مانده‌اند. تو اگر دوست می‌خواهی مرا اهلی کن!
شازده کوچولو پرسید: برای این کار چه باید کرد؟
روباه در جواب گفت: باید صبور بود. تو اول کمی دور از من به این شکل لای علفها می‌نشینی. من از گوشه چشم به تو نگاه خواهم کرد و تو هیچ حرف نخواهی زد. زبان سرچشمه سوءتفاهم است. ولی تو هر روز می‌توانی قدری جلوتر بنشینی.
فردا شازده کوچولو باز آمد.
روباه گفت:
- بهتر بود به وقت دیروز می‌آمدی. تو اگر مثلا هر روز ساعت چهار بعد از ظهر بیایی، من از ساعت سه ببعد کم‌کم خوشحال خواهم شد، و هر چه بیشتر وقت بگذرد،‌ احساس خوشحالی من بیشتر خواهد بود. سر ساعت چهار نگران و هیجان‌زده خواهم شد و آن وقت به ارزش خوشبختی پی‌خواهم برد. ولی اگر در وقت نامعلومی بیایی، دل مشتاق من نمی‌داند کی خود را برای استقبال تو بیاراید… آخر در هر چیز باید آیینی باشد.
شازده کوچولو پرسید: “آیین” چیست؟
روباه گفت: این هم چیزی است بسیار فراموش شده، چیزی است که باعث می‌شود روزی با روزهای دیگر و ساعتی با ساعتهای دیگر فرق پیدا کند. مثلا شکارچیان من برای خود آیینی دارند: روزهای پنجشنبه با دختران ده می‌رقصند. پس پنجشنبه روز نازنینی است. من در آن روز تا پای تاکستانها به گردش می‌روم. اگر شکارچیها هروقت دلشان می‌خواست می‌رقصیدند، روزها همه به هم شبیه می‌شدند و من دیگر تعطیل نمی‌داشتم. 
بدین گونه شازده کوچولو روباه را اهلی کرد و همینکه ساعت وداع نزدیک شد، روباه گفت:
- آه!… من خواهم گریست.
شازده کوچولو گفت: گناه از خود تو است. من که بدی به جان تو نمی‌خواستم. تو خودت می‌خواستی که من تو را اهلی کنم…
روباه گفت: درست است.
شازده کوچولو گفت: در این صورت باز گریه خواهی کرد؟
روباه گفت: البته.
 

شازده کوچولو گقت: ولی گریه هیچ سودی به حال تو نخواهد داشت.
روباه گفت: به سبب رنگ گندمزار گریه به حال من سودمند خواهد بود.
و کمی بعد به گفته افزود: یک‌بار دیگر برو و گلهای سرخ را تماشا کن. آن وقت خواهی فهمید که گل تو در دنیا یگانه است. بعد، برگرد و با من وداع کن، و من به رسم هدیه رازی برای تو فاش خواهم کرد.
شازده کوچولو رفت و باز به گلهای سرخ نگاه کرد. به آنها گفت:
- شما هیچ به گل من نمی‌مانید. شما هنوز چیزی نشده‌اید. کسی شما را اهلی نکرده است و شما نیز کسی را اهلی نکرده‌اید. شما مثل روزهای اول روباه من هستید. او آن وقت روباهی بود مثل صدها هزار روباه دیگر. اما من او را با خود دوست کردم و او حالا در دنیا بی‌همتا است.
و گلهای سرخ سخت رنجیدند.
شازده کوچولو باز گفت:
- شما زیبایید ولی درونتان خالی است. به خاطر شما نمی‌توان مرد. البته گل سرخ من در نظر یک رهگذر عادی به شما می‌ماند، ولی او به تنهایی از همه شما سر است. چون من فقط به او آب داده‌ام، فقط او را در زیر حباب بلورین گذاشته‌ام، فقط او را پشت تجیر پناه داده‌ام، فقط کرمهای او را کشته‌ام (بجز دو یا سه کرم که برای او پروانه شوند)، چون فقط به شکوه و شکایت او، به خودستایی او، و گاه نیز به سکوت او گوش داده‌ام. زیرا او گل سرخ من است. 
و تو اگر مثلا هر روز ساعت چهار بعدازظهر بیایی، من از ساعت سه ببعد خوشحال خواهم شد…
آنگاه پیش روباه بازگشت و گفت:
- خداحافظ!…
روباه گفت: خداحافظ و اینک راز من که بسیار ساده است: بدان که جز با چشم دل نمی‌توان خوب دید. آنچه اصل است، از دیده پنهان است.
شازده کوچولو برای اینکه به خاطر بسپارد، تکرار کرد:
- آنچه اصل است،‌ از دیده پنهان است.
- آنچه به گل تو چندان ارزشی داده، عمری است که تو به پای او صرف کرده‌ای.
شازده کوچولو برای اینکه به خاطر بسپارد، تکرار کرد.
- عمری است که من به پای گل خود صرف کرده‌ام.
روباه گفت: آدمها این حقیقت را فراموش کرده‌اند ولی تو نباید فراموش کنی. تو هر چه را اهلی کنی، همیشه مسئول آن خواهی بود. تو مسئول گل خود هستی…
شازده کوچولو برای آنکه به خاطر بسپارد، تکرار کرد:
- من مسئول گل خود هستم…

(آنتوان دوسنت اگزوپری)

رمیصا فخاری فر بازدید : 73 جمعه 14 مهر 1391 نظرات (0)

 


موضوع تراژیک زمانی اتفاق می افتد که ابر ستاره محبوب ما پیش از پایان فیلم یا حتی پیش از اکران فیلم جان خود را از دست میدهد ، هنرپیشه ای که شاید می توانست در فیلم های بیشماری بدرخشد ولی سرنوشت نقش دیگری برای او رقم زده بود.

1- جیمز دین (James Dean)

 

گروه اینترنتی ایران سان


بازیگر جیمز دین، نماد فرهنگی دهه ۱۹۵۰ میلادی، بیشتر به خاطر بازی سیّال اش در فیلم درام شورشی بدون علّت معروف شده است. جیمز در یک حادثه رانندگی در تاریخ ۳۰ سپتامبر سال ۱۹۵۵ جان خود را از دست داد، درحالیکه فیلم او با نام غول پیکر، هنوز به پایان نرسیده بود.

2-مریلین مونرو (Merlin Monro)

 

گروه اینترنتی ایران سان
 

در اوایل صبح پنجم آگوست سال ۱۹۶۲، مارلین به خاطر مصرف بیش از حد باربیتورات ها (داروهای آرامبخش) جان خود را از دست داد؛ پیش از آنکه فیلم چیزی را به دست آوردم که باید بدهم، به پایان برسد. چندین نظریه دسیسه آمیز، حول و حوش این خودکشی ادعّایی مطرح شد؛ از جمله مداخله CIA، مافیا، و حتّی رئیس جمهور جان. اف کندی. 

3-ناتالی وود (Natalie Wood)

 

گروه اینترنتی ایران سان


در ۲۹ نوامبر سال ۱۹۸۱، بازیگر با استعداد، ناتالی وود، به طور تصادفی از قایق بادبانی خود به درون دریا سقوط کرد و غرق شد. فیلم ذهن سیّال او هنوز در مرحله تولید بود. این فیلم پس از مرگ ناتالی، و با بازنویسی بخش نهایی، ساخته شده و به پایان رسید
.
4-بروس لی (Bruce Lee)

 

گروه اینترنتی ایران سان


این هنرمند رزمی‌کار افسانه ای چینی- آمریکایی، در دهم می‌ سال ۱۹۷۳ میلادی بر اثر بیماری ورم مغزی، از دنیا رفت. مطابق با گزارش های پلیس، ورم مغزی واکنشی است که نسبت به داروهای کشنده دردی چون Equagesic ایجاد می‌شود. با این وجود، چندین نظریه دیگر نیز حول و حوش مرگ او وجود دارد. یکی از این نظریه ها می‌گوید، مرگ بروس لی به علّت نفرینی است که بر روی خانواده لی قرار دارد. 

5-براندون لی (Brandon Lee)

 

گروه اینترنتی ایران سان


نظریه مرتبط با مرگ بروس لی که می‌گفت، کلّ خانواده لی با نفرین زندگی می‌کنند، زمانی تقویت شد که پسرش براندون لی، در صحنه فیلم برداری فیلم کلاغ، با ضرب گلوله جان خود را از دست داد. مرگی با گلوله های مشقی که باروت آنها حذف نشده است. 

6- هیث لیچر (Heathcliff Andrew Ledger)

 

گروه اینترنتی ایران سان


هیث لیچر، به دلیل مصرف بیش از حدّ مواد دارویی تجویزی، در ۲۲ ژانویه سال ۲۰۰۸ در یک حادثه رانندگی جان خود را از دست داد. پیش از آنکه فیلم موفق گیشه، شوالیه تاریکی، اکران شود. او به خاطر شخصیت پویای جوکر در فیلم شوالیه تاریکی، جایزه بهترین بازیگر مرد مکمل در اسکار و گلدن گلوب را از آن خود کرد
.
7-توپاک آمارو شکور (Tupac Amaru Shakur)

 

گروه اینترنتی ایران سان


در هفتم سپتامبر سال ۱۹۹۶، توباک شکور رپِر، در یک حادثه رانندگی جان خود را از دست داد. هنگامی‌که از یک رقابت بوکس در لاس وگاس باز می‌گشت. او پیش از آنکه دو فیلمش اکران شود، جان خود را از دست داد: باند مرتبط، و گیریدلاکت
.
8-ریور فوئنیکس (River Phoenix)

 

گروه اینترنتی ایران سان


مرگ ریور، هنوز هم با جار و جنجال های فراوانی همراه است؛ او در مصاحبه ای با مجله دیتیلز، اسرار نگران کننده ای را از یک مکتب فکری با نام فرزندان خدا افشا نمود، و اظهار داشت که پدرش نیز عضو این فرقه بوده است. ریور در ۳۰ اکتبر سال ۱۹۹۳، به علّت مصرف بیش از حدّ مواد مخدر جان خود را از دست داد. در حالیکه فیلم زبان خاموش هنوز اکران نشده بود و فیلم خون سیاه نیز، مراحل تولید خود را پشت سر می‌گذاشت
.
9- آیلیا هاگتون (Aaliyah Haughton)

 

گروه اینترنتی ایران سان


خواننده پاپ و سبک R&B، که بعدها به بازیگر تبدیل شد. آلیا در ۲۵ آگوست سال ۲۰۰۱ جان خود را از دست داد؛ پیش از آنکه فیلم ملکه نفرین شده اکران شود. مرگ او در اثر سانحه هوایی و به علّت ظرفیت اضافی بار هواپیما رخ داد. 

10- ویک مارو (vic morrow )

 

گروه اینترنتی ایران سان


در بیست و سوم جولای سال ۱۹۸۲، ویک مارو در صحنه فیلم برداری فیلم منطقه گرگ و میش جان خود را از دست داد؛ هنگامی‌که انفجار مرتبط با صحنه های ویژه، سبب از کار افتادن یک هلیکوپتر شد و در نهایت این هلیکوپتر سر او و دو کودک را که همراهش بر روی زمین می‌دویدند، از تن جدا نمود.

رمیصا فخاری فر بازدید : 74 جمعه 14 مهر 1391 نظرات (0)

گُربه‌سانان خانواده‌ای از حیوانات گوشتخوار هستند.
حیواناتی مانند شیر، ببر، گربه و پلنگ در این خانواده قرار دارند. نخستین گربه‌سان‌ها در دوره ائوسن یعنی حدود ۴۰ میلیون سال پیش پدید آمدند.

آشناترین عضو این خانواده، گربه اهلی است که پیرامون یازده هزار و پانصد سال پیش به زندگی در کنار انسان خو گرفت و خود را اهلی کرد. نیای وحشی گربه اهلی، گربه دشتی نام دارد که هنوز در آفریقا و آسیای غربی زندگی می‌کند ولی ویرانی زیستگاه، منطقه پراکندگی این گربه‌ها را محدود کرده‌است.

 


گروه اینترنتی ایران سان | www.IranSun.net 

گروه اینترنتی ایران سان | www.IranSun.net 

گروه اینترنتی ایران سان | www.IranSun.net  

گروه اینترنتی ایران سان | www.IranSun.net 

گروه اینترنتی ایران ســــان | www.IranSun.net 

گروه اینترنتی ایران ســــان | www.IranSun.net 

گروه اینترنتی ایران ســــان | www.IranSun.net 

گروه اینترنتی ایران ســــان | www.IranSun.net 

گروه اینترنتی ایران ســــان | www.IranSun.net 

گروه اینترنتی ایران ســــان | www.IranSun.net 

گروه اینترنتی ایران ســــان | www.IranSun.net 

گروه اینترنتی ایران ســــان | www.IranSun.net 

گروه اینترنتی ایران ســــان | www.IranSun.net 

گروه اینترنتی ایران ســــان | www.IranSun.net 

گروه اینترنتی ایران ســــان | www.IranSun.net 

گروه اینترنتی ایران ســــان | www.IranSun.net 

گروه اینترنتی ایران ســــان | www.IranSun.net 

گروه اینترنتی ایران ســــان | www.IranSun.net 

گروه اینترنتی ایران ســــان | www.IranSun.net 

گروه اینترنتی ایران ســــان | www.IranSun.net 

گروه اینترنتی ایران ســــان | www.IranSun.net 

گروه اینترنتی ایران ســــان | www.IranSun.net 

گروه اینترنتی ایران ســــان | www.IranSun.net 

گروه اینترنتی ایران ســــان | www.IranSun.net 

گروه اینترنتی ایران ســــان | www.IranSun.net

رمیصا فخاری فر بازدید : 61 پنجشنبه 13 مهر 1391 نظرات (0)

 


علي دهباشي
علي دهباشي

 


راسته که میگن بعضی فرشته ها رو زمینن و بالهاشونو قایم کردن!

نمیدونم این آقارو میشناسید یا نه! ایشون آقای ابراهیم دهباشی زاده هستن! نه بازیگرن نه نویسنده نه منتقد نه سیاستمدار ...! راننده تاکسی هست و لقب مهربونترین راننده تاکسی تهرانو داره که البته بسیار برازنده است. شاید مسافرش بوده باشید. تو ماشینش یه عالمه عروسک داره! با یه جعبه شکلات که اولش وقتی سوار میشی بهت تعارف میکنه. بعد هم داستانای خنده دار تعریف میکنه. 67 سالشه ! اونقدر مهربونه که اگه عبوسو بد اخلاق سوار تاکسیش بشی امکان نداره خندون پیاده نشی! یهو میبینی جو عوض شدو همه دارن میخندن ! :) یه دفتر هم داره که بهت میده براش امضا کنی و یادگاری بنویسی. تا به حال 18 تا دفتر پر کزده! سال 83 پسرش فوت میکنه و قلبشو اهدا میکنن . باور کن خود بهاره! راسته که میگن بعضی فرشته ها رو زمینن و بالهاشونو قایم کردن!
رمیصا فخاری فر بازدید : 64 پنجشنبه 13 مهر 1391 نظرات (0)

 


همشهری اصفهانی ما توی اتوبان با سرعت ۱۸۰ کیلو متر در ساعت می رفته که پلیس با دوربینش شکارش می کند و ماشینش رو متوقف می کند. پلیس میاد کنار ماشین و میگه گواهینامه و کارت ماشین !
اصفهانی با لهجه ی غلیظی میگه :من گواهینامه ندارم.این ماشینم مالی من نیست.
کارتا ایناشم پیشی من نیست.
من صاحب ماشینا کشتم ا
جنازاشم انداختم تو صندوق عقب.
چاقوشم صندلی عقب گذاشتم.
حالاوم داشتم میرفتم از مرز فرار کونم که شوما منو گیریفتین.
مامور پلیس که حسابی گیج شده بود بی‌سیم می زنه به فرماندش و عین قضیه رو گزارش میدهد و در خواست کمک فوری می کنه فرمانده‌اش هم به او می گه که کاری نکند تا او خودشو برسونه.
فرمانده در اسرع وقت خودشو به محل می رسوند و به راننده اصفهانی می گوید:
اقا گواهینامه؟
اصفهانی گواهینامه‌اش رو از تو جیبش در میاره و به فرمانده می دهد.
فرمانده می گه اقا کارت ماشین؟
اصفهانی کارت ماشین که به نام خودش بوده در میاره و می دهد به فرمانده.
فرمانده که روی صندوق عقب چاقویی پیدا نکرده عصبانی دستور می دهد تا راننده در صندوق عقب را باز کند.
اصفهانی در صندوق رو باز می کند و فرمانده می بینه که صندوق هم خالیست .
فرمانده که حسابی گیج شده بود به اصفهانی میگه "پس این مامور ما چی میگه؟"

اصفهانی می گوید :

چی میدونم والا جناب سرهنگ
لابد الانم می خواد بگه من ۱۸۰ تا سرعت می رفتم ,,

 

تعداد صفحات : 8

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2692
  • کل نظرات : 185
  • افراد آنلاین : 123
  • تعداد اعضا : 3
  • آی پی امروز : 303
  • آی پی دیروز : 62
  • بازدید امروز : 1,866
  • باردید دیروز : 291
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 3,095
  • بازدید ماه : 7,358
  • بازدید سال : 31,113
  • بازدید کلی : 287,115