loading...
حرفهای رنگین کمانی
رمیصا فخاری فر بازدید : 177 شنبه 26 بهمن 1392 نظرات (1)

 

چکیده از کتاب این کارو نکن، این کارو بکن.
 
 
به نظر من که تک تک بندها جای فکر و عمل داره
 
چکیده از کتاب این کارو نکن، این کارو بکن
 
نویسنده .احمد فارسی
·       اگه میخوای راحت باشی کمتر بدون و اگه میخوای خوشبخت باشی بیشتر بخون.
·       تا پایان کار، از موفقیت در آن با کسی صحبت نکن.
·       برای حضور در جلسات حتی یک دقیقه هم تاخیر نکن.
·       قبل ازعاشق شدن ابتدا فکر کن که آیا طاقت دوری، جدایی و سختی را داری یا نه ؟؟؟
·       سکوت تنها پاسخی است که اصلا ضرر ندارد.
·       نصیحت کردن فقط زمانی اثر دارد که 2 نفر باشید.
·       در مورد همسر کسی اظهار نظر نکن نه مثبت نه منفی.
·       نوشیدنی های داخل لیوان و یا فنجان را تا آخر ننوش.
·       دراختلاف خانوادگی حتی اگرحق با تو است شجاع باش و تو از همسرت عذر خواهی کن.
·       برای کودکان اسباب بازی های جنگی هدیه نبر.
·       نه آنقدر کم بخور که ضعیف شوی و نه آنقدر زیاد بخور که مریض شوی.
·       بدترین شکل دل تنگی آن است که در میان جمع باشی و تنها باشی.
·       شخص محترمی باش و بدون اطلاع به خانه و محل کار کسی نرو.
·       هوشیار باش، استفاده از مشروبات و نوشیدنی الکلی تو را گرفتار خواهد کرد.
·       وجدانت را گول نزن، چون درستی و نادرستی کارت را به تو اعلام می کند.
·       موقع عطسه کردن حتما از دیگران فاصله بگیر و از دستمال استفاده کن ولی با تمام وجود عطسه کن.
·       عاشق همسرت باش تا بهشت را ببینی.
·       کثیف نکن اگر حوصله تمیز کردن نداری.
·       بخشیدن خطای دیگران بسیار قشنگ است، تجربه کردنش را به تو پیشنهاد می کنم.
·       همه جا از همسرت تعریف وتمجید کن حتی در جهنم.
·       با کارمندانت مهربان ولی قاطع باش.
·       غرورکسی رو نشکن، چون مثل شیشه ی شکسته برای تو، خطر آفرین است.
·       عمل خلاف را، نه تجربه کن، نه تکرار.
·       لبخند بزن، مطب دکترها را خلوت می کند.
·       با شجاعت اقرار کن که اشتباه کردی.
·       هنر نواختن را یاد بگیر، نواختن موسیقی در هیچ کشوری گدایی نیست.
·       هنگام صحبت کردن با دیگران به چشم آنها نگاه کن تا پیام و کلام تو را درک کنند.
·       با دندان میخ نکش.
·       کسی را که به توامیدوار است نا امید نکن.
·       برای کسی که دوستش داری در روز تولدش پیام تبریک ارسال کن.
·       اولین خیر باش.
·       باداشتن همسری خوب همه کس وهمه چیز را یکجا داری.
·       در دفتر ومنزل گل های زیبا داشته باش.
·       حسابداری وروشهای آنرا یاد بگیر.
·       تزریق سرم وآمپول را یاد بگیر.
·       وارد سیاست نشو.
·       عمر مد کوتاه است.
·       به سفر وهمسفرفکر کن.
·       تاندانی  نمی توانی پس بدان تابتوانی.

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 237 شنبه 25 آبان 1392 نظرات (0)

 


مرد بيکاري براي سِمَتِ آبدارچي در مايکروسافت تقاضا داد. رئيس هيئت مديره   
مصاحبه اش کرد و تميز کردن زمين رو به عنوان نمونه کار- ديد و گفت: «شما
استخدام شدين، آدرس ايميلتون رو بدين تا فرمهاي مربوطه رو واسه تون بفرستم
تا پر کنين و همينطور تاريخي که بايد کار رو شروع کنين..»

مرد جواب داد: «اما من کامپيوتر ندارم، ايميل هم ندارم!»
رئيس هيئت مديره گفت: «متأسفم. اگه ايميل ندارين، يعني شما وجود خارجي
ندارين. و کسي که وجود خارجي نداره، شغل هم نميتونه داشته باشه.»

مرد در کمال نوميدي اونجا رو ترک کرد.. نميدونست با تنها 10 دلاري که در
جيبش داشت چه کار کنه. تصميم گرفت به سوپرمارکتي بره و يک صندوق 10 کيلويي گوجه فرنگي بخره. بعد خونه به خونه گشت و گوجه فرنگيها رو فروخت. در کمتر از دو ساعت، تونست سرمايه اش رو دو برابر کنه.. اين عمل رو سه بار تکرار
کرد
و با 60 دلار به خونه برگشت. مرد فهميد ميتونه به اين طريق زندگيش رو
بگذرونه، و شروع کرد به اين که هر روز زودتر بره و ديرتر برگرده خونه.
در نتيجه پولش هر روز دو يا سه برابر ميشد. به زودي يه گاري خريد، بعد يه
کاميون، و به زودي ناوگان خودش رو در خط ترانزيت (پخش محصولات)
داشت ...
پنج سال بعد، مرد ديگه يکي از بزرگترين خرده فروشان امريکاست. شروع کرد تا
براي آينده ي خانواده اش برنامه ریزي کنه، و تصميم گرفت بيمه ي عمر بگيره.
به يه نمايندگي بيمه زنگ زد و سرويسي رو انتخاب کرد. وقتي صحبت شون به
نتيجه رسيد، نماينده بيمه از آدرس ايميل مرد پرسيد. مرد جواب داد:
«من ايميل ندارم.»
نماينده بيمه با کنجکاوي پرسيد: «شما ايميل ندارين، ولي با اين حال تونستين
يک امپراتوري در شغل خودتون به وجود بيارين. ميتونين فکر کنين به کجاها
ميرسيدين اگه يه ايميل هم داشتين؟» مرد براي مدتي فکر کرد و گفت:
آره! احتمالاً ميشدم يه آبدارچي در شرکت مايکروسافت.
نتيجه هاي اخلاقي:
1. اينترنت چاره ساز زندگي نيست.
2 . اگه اينترنت نداشته باشي و سخت کار کني، ميليونر
ميشي.

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 190 دوشنبه 06 آبان 1392 نظرات (0)


پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت:نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی میدهم که بتواند مرا معالجه کند.

تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانستند.

تنها یکی از مردان دانا گفت: "فکر کنم می توانم شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود".

شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد....
آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.

آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا میزد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.

آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید. "شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟"

پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.

پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!

لئو تولستوی

رمیصا فخاری فر بازدید : 164 سه شنبه 16 مهر 1392 نظرات (0)

 

علامه جعفری تعریف می کرد تو یکی از زیارتام که مشهد رفته بودم به امام رضا گفتم :

«یا امام رضا دلم میخواد تو این زیارت خودمو از نظر تو بشناسم که چه جوری منو می بینی نشونه شم این باشه که تا وارد صحنت شدم از اولین حرفاولین کسی که با من حرف می زنه من پیامتو بگیرم»

 

علامه گفت: وارد صحن که شدم خانممو گم کردم. اینور بگرد، اونور بگرد، یه دفه دیدم داره میره خودمو رسوندم بهش و از پشت سر صداش زدم که کجایی؟

روشو که برگردوند دیدم زن من نیست بلافاصله بهم گفت:«خیلی خری».

حالا منم مات شده بودم که امام رضا عجب رک حرف میزنه.

 زنه دید انگار دست بردار نیستم دارم نگاش می کنم گفتش «نه فقط خودت، پدر و مادر و جد و آبادتم خرند»

 

علامه میگن این داستانو برا شهید مطهری تعریف کردم تا ۲۰ دقیقه می خندید.

Alameh JafaryWwW.KamYab.Ir  جدیدترین عکس های طنز با توضیح ( شرح در تصویر خنده دار سری پانزدهم )

علامه جعفری از بزرگترین فیلسوفان جهان هستند ایشان نویسنده کتاب تفسیر نهج البلاغه (۲۰ جلد) و کتاب تفسیر مثنوی معنوی (۱۵ جلد) هستند

… آنکه را اسرار حق آموختند مهر کردند به لبانش دوختند …

رمیصا فخاری فر بازدید : 170 دوشنبه 04 شهریور 1392 نظرات (0)

 


 
تو آشپزی یه اصطلاح است که می‌گن: «بذارید تا قوام بیاد»!
اصطلاح «قوام اومدن» به معنی سفت شدن و جا افتادن غذاست.
اما حکایت اون جالبه:
یه روز به قوام السلطنه گزارش می‌دن که ماست گرون شده،بازاری ها ماست‌رو میدن کیلویی 1 ریال!
قوام اعلام می‌کنه: ماست کیلویی 10 شاهی؛ هر کی بیشتر بفروشه جریمه می‌شه!
چند روز بعد به قوام گزارش می‌دن كه بازاری‌ها آب می‌ریزن تو ماست، یه ماست آبکی درست کردن، اسمش‌رو هم گذاشتن «ماست قوام»، می‌فروشن کیلویی 10 شاهی!!
اما یه ماست سفت و خوب دارن، اون رو می‌دن کیلویی 1 ریال!
قوام با لباس مبدل میره تو بازار، به لبنیاتی می‌گه: 10 کیلو ماست بده؟
فروشنده می‌گه: ماست خوب بدم یا ماست قوام؟
قوام السلطنه می‌گه: ماست قوام بده!
اون هم 10 کیلو ماست بهش می‌ده، قوام به 10 تا از مغازه‌های بزرگ دیگه‌ی تهران هم سر می‌زنه و همین کارو تکرار می‌کنه؛
بعد دستور می‌ده در ده تا از میدون‌های بزرگ شهر فلک درست کنن، سره هر میدون یکی از فروشنده‌ها رو فلک می‌کنن؛ بعد دستور می‌ده از ساعت 8 صبح اونارو فلک کنن!
به گزمه‌ها دستور می‌ده پاچه شلوار فروشنده‌هارو محکم با کش ببندند، بعد ماست‌رو از بالا می‌ریزن تو شلواراشون، از بالا هم شلواراشون‌رو با بند محکم می‌بندند، بعد هم به جارچی می‌گه: به همه‌ی فروشنده‌ها بگید ساعت 6 عصر بیان تا ماست قوام‌رو نشونشون بدم!!
ساعت 6 عصر هم كه آب ماست‌ها از شلوار رد شده بود و یه ماست سفت و چکیده، توی شلوارها باقی مونده بود...
قوام می‌گه: این ماست قوامه!! کیلویی 10 شاهی؛ بعد هم بدنِ نیمه جون فروشنده‌هارو می‌کشه پایین!
از اون روز اصطلاح «قوام اومدن» در آشپزی رایج شده و وقتی می‌خوان بگن که بذارید تا آب غذا گرفته بشه؛ می‌گن: «بذارید تا قوام بیاد»!
 
 

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 177 دوشنبه 28 مرداد 1392 نظرات (0)

آفتی عجیب و ناشناخته به جان ذرت‌های دهکده شیوانا افتاده بود و محصولات تعداد زیادی از کشاورزان را از بین برده بود. شیوانا شاگردان مدرسه را فراخواند و گفت: "دوست کشاورزی دارم در یکی از روستاهای دوردست که حتما روش دفع این آفت را می‌داند. می‌خواستم یکی از شما را انتخاب کنم و همراه با نمونه محصولات آفت‌زده نزد او بفرستم تا روش پیشنهادی او برای درست کردن سم و دفع آفت از مزارع ذرت را یاد بگیرد. چه کسی پیشقدم می‌شود؟"

یکی از شاگردان شیوانا که حافظه‌ای بسیار قوی داشت و در جمع شاگردان به زیرکی و زرنگی معروف بود قدم پیش گذاشت و گفت: "من آن‌قدر دانش و اطلاعات دارم که به محض این‌که دوست شما اصول درست کردن سم را یاد بدهد سریع یاد می‌گیرم. من می‌روم!"

شیوانا با تبسم موافقت کرد و گفت: "اجازه بده یکی از شاگردان معمولی و تازه‌کار را هم همراه تو بفرستم تا تنها نباشی. فقط چون این شاگرد خیلی ساده است از زرنگی و هشیاری‌ات علیه او استفاده نکن!"

همه به این جمله خندیدند و آن دو نفر صبح روز بعد راهی دهکده دوردست شدند. چند هفته بعد آنها برگشتند و همه با شوق و علاقه منتظر بودند تا روش دفع آفت را از زبان آنها بشنوند. شاگرد زرنگ با غرور گفت: "چند ماده ساده را اگر با هم مخلوط ‌کنیم می‌توانیم ضد آفت را بسازیم و در عرض یک هفته مرض را از محصولات ذرت دور سازیم. اصلا نیازی به این مسافرت نبود."

او به سرعت مواد مورد نظر خودش را مخلوط کرد و روی بعضی از مزارع آفت‌زده پاشید. اما بعد از دو هفته هیچ تغییری حاصل نشد و اوضاع از قبل هم بدتر شد.

شیوانا شاگرد ساده و معمولی را احضار کرد و از او خواست هر چه را یاد گرفته برای بقیه نقل کند. آن شاگرد با جزییاتی وصف‌ناپذیر تک‌تک مراحل را از تمیز کردن ظروف سم تا میزان دقیق مواد ترکیبی و نحوه استفاده از سم و آب ندادن مزارع قبل از سمپاشی به مدت مشخص و سپس مخلوط کردن آب و سم با هم و استفاده از آن را توضیح داد. وقتی طبق دستورات شاگرد معمولی سم ساخته و استفاده شد بلافاصله در عرض کم‌ترین مدت قابل تصور آفت‌ها از مزارع محو شدند و همه چیز درست شد."

شاگردان با تعجب نزد شیوانا رفتند و از او پرسیدند: "آن شاگرد زرنگ اطلاعات بسیار زیادی داشت و هوش و حافظه او در بین جمع بی‌نظیر بود. در حالی که این همراه دوم یک شاگرد معمولی است. چگونه آن فرد زرنگ نتوانست جزییات دقیق را به خاطر بسپارد و یاد بگیرد و این شاگرد معمولی توانست به این خوبی همه چیز را یاد بگیرد."

شیوانا پاسخ داد: "آن شاگرد زرنگ و باهوش فریب هوش و زرنگی خودش را خورد و به همین خاطر موقع یاد گرفتن درس‌ها از استاد، حواسش به خودش و غرور خودش و دانش خودش بود. برای همین دانش او تبدیل به پرده‌ای شد بین او و درسی که می‌گرفت و به همین خاطر به جای حرف‌ها و درس‌های استاد فقط صدای دانش خود را می‌شنید. اما این شاگرد ساده و معمولی با ذهنی پاک و خالی و صاف و با فروتنی و تواضع یک جوینده واقعی دانش، درس‌ها را فرا گرفت و به همین خاطر همه جزییات را با دقتی وصف‌ناپذیر درک کرده بود. برای یاد گرفتن چیزهای جدید اغلب لازم است انسان دانش قبلی خود را برای مدتی به طور موقت فراموش کند تا بتواند در فضای یادگیری موضوع تازه قرار گیرد.

دوست زرنگ و باهوش شما با وجود زیرکی و هوشمندی بالایی که داشت اما هنر فراموش کردن خودش و کنار گذاشتن دانش قبلی و غرور دانستنش، موقع یادگیری دانش جدید را بلد نبود. اما این دوست معمولی شما چون در مقابل درسی که داده می‌شد مثل یک فرد تازه‌کار و مشتاق ظاهر شد توانست همه چیز را جذب کند. در حقیقت به همین دلیل است که در زندگی افراد معمولی بسیاری اوقات بسیار بهتر و قدرتمندتر از افراد باهوش ظاهر می‌شوند. یادگیری آنها در موضوع کاریشان عمیق و دقیق و جامع است. به همین خاطر موثر و کارآمد هستند. به همین سادگی."

رمیصا فخاری فر بازدید : 163 پنجشنبه 24 مرداد 1392 نظرات (0)
ﺴﺮ ﻓﻘﯿﺮﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﻓﺮﻭﺵ ﺧﺮﺕ ﻭ ﭘﺮﺕ ﺩﺭ ﻣﺤﻼﺕ ﺷﻬﺮ، ﺧﺮﺝ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺪﺳﺖ ﻣﯿﺂﻭﺭﺩ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﺩﭼﺎﺭ ﺗﻨﮕﺪﺳﺘﯽ ﺷﺪ . ﺍﻭ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﺳﮑﻪ ﻧﺎﻗﺎﺑﻞ ﺩﺭ ﺟﯿﺐ ﺩﺍﺷﺖ . ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﺳﺨﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻓﺸﺎﺭ ﻣﯿﺎﻭﺭﺩ، ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺗﻘﺎﺿﺎﯼ ﻏﺬﺍ ﮐﻨﺪ. ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻝ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺧﺘﺮ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﻭﯾﺶ ﮔﺸﻮﺩ، ﺩﺳﺘﭙﺎﭼﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻏﺬﺍ ﯾﮏ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺁﺏ ﺧﻮﺍﺳﺖ . ﺩﺧﺘﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﺳﺖ . ﺑﺮﺍﯾﺶ ﯾﮏ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺷﯿﺮ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﺁﻭﺭﺩ . ﭘﺴﺮﮎ ﺷﯿﺮ ﺭﺍ ﺳﺮ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﻭ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﮔﻔﺖ: ﭼﻘﺪﺭ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﻡ؟ ﺩﺧﺘﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ : ﻫﯿﭻ. ﻣﺎﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﺎ ﯾﺎﺩ ﺩﺍﺩﻩ ﺩﺭ ﻗﺒﺎﻝ ﮐﺎﺭ ﻧﯿﮑﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽ ﺩﻫﯿﻢ ﭼﯿﺰﯼ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﻧﮑﻨﯿﻢ . ﭘﺴﺮﮎ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﺻﻤﯿﻢ ﻗﻠﺐ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺗﺸﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ . ﭘﺴﺮﮎ ﮐﻪ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﮐﻠﯽ ﻧﺎﻡ ﺩﺍﺷﺖ، ﭘﺲ ﺍﺯ ﺗﺮﮎ ﺧﺎﻧﻪ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺟﺴﻤﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﻮﯾﺘﺮ ﺣﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ، ﺑﻠﮑﻪ ﺍﯾﻤﺎﻧﺶ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎﯼ ﻧﯿﮑﻮﮐﺎﺭ ﻧﯿﺰ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺷﺪ . ﺗﺎ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺍﻭ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﺑﮑﺸﺪ . ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﻌﺪ ... ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﻣﻬﻠﮑﯽ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ ﺷﺪ . ﭘﺰﺷﮑﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﻭﯼ ﻋﺎﺟﺰ ﺷﺪﻧﺪ . ﺍﻭ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯼ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﺷﺪ. ﺩﮐﺘﺮ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﮐﻠﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺸﺎﻭﺭﻩ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ﻓﺮﺍﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﺷﺪ . ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭ ﻧﺎﻡ ﺷﻬﺮﯼ ﮐﻪ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺷﻨﯿﺪ، ﺑﺮﻕ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﻧﻤﺎﯾﺎﻥ ﺷﺪ. ﺍﻭ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺧﺖ . ﻣﺼﻤﻢ ﺑﻪ ﺍﺗﺎﻗﺶ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻋﻬﺪ ﮐﺮﺩ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﺭ ﺗﻮﺍﻥ ﺩﺍﺭﺩ، ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺠﺎﺕ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻭﯼ ﺑﮑﺎﺭ ﮔﯿﺮﺩ. ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮐﺸﻤﮑﺶ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺑﺎ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﭘﯿﺮﻭﺯﯼ ﺭﺳﯿﺪ . ﺭﻭﺯ ﺗﺮﺧﯿﺺ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﻓﺮﺍ ﺭﺳﯿﺪ. ﺯﻥ ﺑﺎ ﺗﺮﺱ ﻭ ﻟﺮﺯ ﺻﻮﺭﺗﺤﺴﺎﺏ ﺭﺍ ﮔﺸﻮﺩ . ﺍﻭ ﺍﻃﻤﯿﻨﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﺎ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻋﻤﺮ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﺻﻮﺭﺗﺤﺴﺎﺏ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﺪ. ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺗﺤﺴﺎﺏ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ . ﺟﻤﻠﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺶ ﺧﻮﺭﺩ : ﻫﻤﻪ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺑﺎ ﯾﮏ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺷﯿﺮ ﭘﺮﺩﺍﺧﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﺍﻣﻀﺎ ﺩﮐﺘﺮ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﮐﻠﯽ ﺯﻥ ﻣﺎﺕ ﻭ ﻣﺒﻬﻮﺕ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻧﺮﻭﺯ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﭘﺴﺮﮐﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﮏ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺁﺏ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺻﺪﺍ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﻭ ﺩﺭ ﻋﻮﺽ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﯾﮏ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺷﯿﺮ ﺁﻭﺭﺩ . ﺍﺷﮏ ﺍﺯ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺯﻥ ﺳﺮﺍﺯﯾﺮ ﺷﺪ. ﻓﻘﻂ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﮕﻮﯾﺪ: ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮ ... ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮ ﮐﻪ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺩﺭ ﻗﻠﺒﻬﺎ ﻭ ﺩﺳﺘﻬﺎﯼ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ . ﺁﺭﺯﻭﺗﻮﺍﺯﺧﺪﺍﺑﺨﻮﺍﻩ،ﺑﻌﺪﺁﯾﻪ ﺯﯾﺮﻭﺑﺨﻮﻥ : ﺑﺴﻢ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﺮﺣﻤﻦ ﻭﺍﻟﺮﺣﯿﻢ ﻻﺣﻮﻝ ﻭﻻﻗﻮﻩ ﺍﻻﺑﺎﻟﻠﻪ ﺍﻟﻌﻠﯽ ﺍﻟﻌﻈﯿﻢ،ﺍ

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 156 سه شنبه 22 مرداد 1392 نظرات (0)

 

گروه اینترنتی ایران سان | www.IranSun.net

مردجوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود. شیوانا از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست. مرد جوان وقتی شیوانا را دید بی اختیار گفت:" عجیب آشفته ام و همه چیز زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟"

شیوانا برگی از شاخه افتاده روی زمین کند و آن را داخل نهر آب انداخت و گفت:" به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آن می سپارد وبا آن می رود." سپس شیوانا سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت . سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت.

شیوانا گفت:"این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و درعمق نهر قرار گیرد.حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را!"

مرد جوان مات و متحیر به شیوانا نگاه کرد و گفت:" اما برگ که آرام نیست. او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست!؟ لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم!"

شیوانا لبخندی زد و گفت:" پس چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری زندگی ات می نالی؟ اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده."

شیوانا این را گفت و بلند شد تا برود. مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و مسافتی با شیوانا همراه شد. چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی مرد جوان از شیوانا پرسید:" شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟"

شیوانا لبخندی زد و گفت:" من تمام زندگی ام خودم را با اطمینان به خالق رودخانه هستی به جریان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی شوم. من آرامش برگ را می پسندم چون اصلا دلم نمی آید حتی یک لحظه فرصت هم نفسی و حرکت همراه جریان حیات را ازدست بدهم. 

در دل افت و خیزهای هیجان آور زندگی است که آن آرامش عمیق و ناگفتنی بدست می آید. اما این تو هستی که نهایتا باید انتخاب کنی که آرامش دائما در حال افت و خیز اما همزمان جاری بودن برگ را بپذیری یا آرامش و وقار و سکون سنگ را. در هر دو حالت داخل آب هستی

رمیصا فخاری فر بازدید : 188 دوشنبه 21 مرداد 1392 نظرات (0)

 

گروه اینترنتی ایران سان | www.IranSun.net

شیوانا با چند تن از شاگردانش همراه کاروانی راه می‌سپردند. در این کاروان یک زوج جوان بودند و یک زوج پیر و میان‌سال. زوج جوان تازه ازدواج کرده بودند و زوج پیر سال‌ها از ازدواجشان گذشته و گرد سفید پیری بر سر و چهره‌شان پاشیده شده بود. در یکی از استراحت‌گاه‌ها زن جوان به همراه بانوی پیر به همراه زنان دیگری از کاروان برای چیدن علف‌های گیاهی از کاروان فاصله گرفتند و شوهران آنها کنار شیوانا و شاگردانش در سایه نشستند و از دور مواظب آنها بودند.

در این هنگام زن جوان و زن پیر روی زمین نشستند و با ناراحتی به پاهای خود چسبیدند. یکی از شاگردان شیوانا به آن دو اشاره کرد و گفت: "آن‌جایی که آنها ایستاده‌اند پر از خارهای گزنده است و اگر این خارها در پای انسان فرو روند درد زیادی را به همراه دارند. به گمانم این خارها در پای آنها فرو رفته است."

مرد جوان بی‌خیال با خنده گفت: "بگذار عذاب بکشند تا دیگر هوس علف‌چینی به سرشان نزند!"

مرد پیر در حالی که چهره‌اش بسیار درهم شده بود و انگاری داشت درد می‌کشید از جا پرید و به سمت همسرش دوید و به کمک او رفت. مرد جوان هم با خنده دنبال او رفت تا به همسرش کمک کند.

شب‌هنگام موقع استراحت، شیوانا با شاگردانش کنار آتش نشسته بودند و راجع به وقایع روزانه صحبت می‌کردند. شیوانا در حین صحبت گفت: "متوجه شدید مرد پیر چقدر همسرش را دوست دارد؟! حتی بیشتر از مرد جوان!"

یکی از شاگردان با تعجب گفت: "از کجا فهمیدید که عشق مرد پیر بیشتر از جوان بود؟! هر دو برای کمک نزد همسرانشان شتافتند؟"

شیوانا تبسمی کرد و گفت: "از روی چهره‌شان! مرد پیر وقتی متوجه شد به پای همسرش خار گزنده فرو رفته همان لحظه درد تمام وجودش را فراگرفت و چهره‌اش در هم رفت و چنان از جا پرید انگار هم‌زمان او هم به پایش خار فرو رفته است و هم‌پای همسرش داشت زجر می‌کشید. اما مرد جوان با وجودی که زن جوانش داشت عذاب می‌کشید با او "هم‌احساس" نبود و درد او را درک نمی‌کرد و می‌خندید و جملاتی می‌گفت تا خودش را توجیه کند و همسرش را سزاوار ناراحتی بداند. عشق واقعی یعنی ناراحت شدن از درد محبوب و شاد شدن از شادی او.

رمیصا فخاری فر بازدید : 96 جمعه 04 مرداد 1392 نظرات (0)

هنگامی که جوان بودم زندگی خانوادگی وحشتناکی داشتم. تنها به این دلیل به مدرسه می‌رفتم که بتوانم چند ساعتی از خانه دور باشم و خودم را میان بچه‌های دیگر گم کنم. عادت کرده بودم مثل یک سایه، بی‌سر و صدا به مدرسه بیایم و به همان شکل به خانه برگردم. هیچ کس توجهی به من نداشت و من نیز با کسی کاری نداشتم. ترجیح می‌دادم هیچ توجهی را به خود جلب نکنم زیرا باور داشتم همه از من بدشان می‌آید. گرچه در خلوت خود تمنای دیده شدن و توجه را داشتم.
زندگی سایه‌وار من به همین شکل می‌گذشت تا این که لنی (Lenny)به مدرسه ما آمد. لنی دبیر ادبیات انگلیسی در دبیرستان ما بود. ۴٢ ساله، با ریش کم پشتی که تمام صورتش را پوشانده بود و لبخند دلنشینی که همیشه بر لب داشت. ریز نقش و پر جنب و جوش بود و اصرار داشت او را با نام کوچک صدا کنیم. برای اولین بار در زندگی‌ام کسی به من توجه کرد و با من مهربان بود. برای اولین بار در زندگی‌ام کسی مرا می‌دید، لنی
!
متاهل بود و یک فرزند داشت. عاشق همسرش بود و معلوم بود که توجهش به من رنگ دلباختگی ندارد. گاهی پس از پایان ساعت درس در مدرسه می‌ماند و با هم حرف می‌زدیم. از این که به حرف‌هایم گوش می‌داد تعجب می‌کردم و لذت می‌بردم و زمانی که کیف چرمی‌اش را بر می‌داشت و می‌گفت: "خوب بهتر است بروم." هرگز لحنش به شکلی نبود که حس کنم از بودن با من خسته شده است. برخلاف دیگران، به نظر می‌رسید از بودن با من خوشش می‌آید. حتا یک بار مرا به خانه‌اش دعوت کرد. همسرش برای‌مان نان خانگی پخته بود و من با شگفتی دیدم که لنی برای فرزند کوچکش کتاب داستان می‌خواند. رویداد عجیبی که هرگز در خانواده خودم ندیده بودم
!
لنی توانست نظر مرا نسبت به خودم تغییر دهد. او به من گفت که می‌توانم یک نویسنده شوم. گفت نوشته‌هایم پر از احساس هستند و او از خواندن‌شان لذت می‌برد. ابتدا باور نکردم. خودم را موجود بی‌ارزشی می‌دانستم که کاری از او ساخته نیست و ایمان داشتم لنی به خاطر تشویق من دروغ می‌گوید. اما او یک بار در میان کلاس و در برابر چشمان تمام همکلاسی‌هایم، به خاطر متن ادبی که نوشته بودم برایم دست زد و به همه گفت که من می‌توانم یک نویسنده بزرگ شوم. زمانی که به اتاق آموزگاران می‌رفت دیدم که در راه با سایر دبیران در مورد من و متنی که نوشته بودم حرف می‌زند
.
همان روز تصمیم گرفتم یک نویسنده شوم، چون لنی این طور می‌خواست. اما متاسفانه اغلب میان آنچه که می‌خواهید و آنچه که واقعا انجام می‌دهید سال‌ها فاصله وجود دارد و من زمانی شروع به نوشتن کردم که بیست سال از آن روز می‌گذشت.
در همان سالی که لنی مرا تحسین کرد، به دلیل مشکلات شدید خانوادگی، کشیدن سیگار را در پانزده سالگی شروع کردم. سال بعد، هم مشروب می‌خوردم و هم مواد مخدر استعمال می‌کردم. هنوز هم لنی را دوست داشتم و با این که دیگر معلم من نبود او را گاه گاهی می‌دیدم تا این که خبردار شدم لنی مبتلا به سرطان شده است. از شدت غم داشتم دیوانه می‌شدم. به خودم، دنیا و به خدا بد و بیراه می‌گفتم. نمی‌دانستم چرا مردی به این خوبی باید در جوانی از دنیا برود (زمانی که جوان هستیم انتظار داریم دنیا به همان شکلی باشد که ما می‌خواهیم). به دیدنش رفتم. برخلاف آنچه که تصور می‌کردم با این که لاغر و رنگ پریده شده بود، آرام و خوشرو بود. همان لبخند همیشگی را بر لب داشت و مثل همیشه از دیدن من خوشحال شد. رفته بودم تا به او دلداری بدهم و به زندگی امیدوارش کنم اما گریه امانم را برید و نتوانستم هیچ حرفی بزنم. در عوض او بود که مرا دلداری می‌داد و می‌خواست به زندگی امیدوارم کند. از من خواست اعتیاد را ترک کنم و زندگی را دوست بدارم چون ارزش دوست داشته شدن را دارد
.
از خانه‌اش که بیرون آمدم تصمیم داشتم مانند او زندگی کنم. دوست داشتم زمانی که هنگام مرگ من نیز فرا می‌رسد بتوانم مانند لنی به همین اندازه آرام، صبور و راضی باشم. اما نشد. نتوانستم در برابر مشکلات خانواده‌ام دوام بیاورم و تنها چند روز بعد از ملاقاتم با لنی از خانه فرار کردم و به لندن رفتم
.
بیست سال گذشت. تمام روزهای این بیست سال را در اعتیاد و فساد غوطه خوردم. از تمام مردم و از خودم متنفر بودم. هیچ اعتقاد، هیچ باور و هیچ ایمانی را قبول نداشتم. در زندگی هیچ هدف، هیچ امید و هیچ آینده‌ای نمی‌دیدم و زندگی برایم تنها عبور کُند روزها بود. روزی به طور اتفاقی و برای این که از سرما فرار کنم وارد یک گالری نقاشی شدم. درون گالری یکی از همکلاسی‌های قدیمی‌ام را دیدم. قبل از این که بتوانم از دیدش فرار کنم، مرا دید و به طرفم آمد. هیچ اشتیاقی نداشتم که از شهری که در گذشته در آن زندگی می‌کردم برایم حرف بزند اما او آدم پرحرفی بود و از همه کس و همه چیز حرف زد. تقریبا به حرف‌هایش گوش نمی‌دادم تا این که نام لنی را در میان حرف‌هایش شنیدم. گفت، لنی تنها یک سال پس از فرار من، با زندگی وداع کرده است. گفت، یک بار همراه با سایر بچه‌ها به دیدن لنی رفته بود. تنها یک هفته قبل از مرگش. لنی به آنها گفته بود که ایمان دارد من روزی نویسنده بزرگی خواهم شد. نویسنده‌ای که همکلاسی‌هایم به آشنایی با او افتخار می‌کنند. برای این‌که نگاه تمسخرآمیز همکلاسی سابقم بیش از آن آزارم ندهد به سرعت از گالری بیرون آمدم و به آپارتمان کوچک، کثیف و حقیرم پناه بردم. ساعت‌ها گریه کردم. برای اولین بار احساس کردم لیاقتم بیش از این زندگی نکبت باری است که برای خودم درست کرده‌ام. برای اولین بار دعا کردم و از خدا خواستم کمکم کند تا بتوانم همان کسی شوم که لنی انتظار داشت
.
قبل از این که بتوانم به رویای آموزگارم جامه عمل بپوشانم، دو سال طول کشید تا توانستم اعتیادم را ترک کنم و خودم را به طور کامل از منجلابی که در آن گرفتار شده بودم نجات دهم. در تمام این مدت، هر روز این جمله لنی را با خود تکرار می‌کردم: "روزی نویسنده بزرگی خواهم شد"
.
زمانی که برنده جایزه بزرگ ادبی انگلستان شدم، در مصاحبه مطبوعاتی‌ام گفتم: هرگز از قدرت کلمات غافل نشوید. گاه یک جمله ساده می‌تواند زندگی فردی را به طور کامل دگرگون کند، می‌تواند به او زندگی ببخشد و یا زندگی را از او دریغ کند. خواهش می‌کنم مراقب آنچه که می‌گویید باشید.

 

داستان زندگی کاترین رایان (Catherine Ryan) نویسنده داستان‌های کوتاه و برنده جایزه بزرگ ادبی انگلستان

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 76 چهارشنبه 02 مرداد 1392 نظرات (0)

 


هروقت این روایت رو میخونم دلم میلرزه از عطوفت و گذشت و مظلومیت کریم اهل بیت(ع) آقا امام حسن(ع).

*مهرباني در برابر نامهرباني*
همواره امام، مهرباني را با مهرباني پاسخ مي گفت، حتي پاسخ وي در برابر نامهرباني نيز مهرباني بود. چنان که نوشته اند، امام، گوسفند زيبايي داشت که به آن علاقه نشان مي داد. روي ديد گوسفند، خوابيده است و ناله مي کند. جلوتر رفت و ديد که پاي آن را شکسته اند. امام از غلامش پرسيد: «چه کسي پاي اين حيوان را شکسته است:؟ غلام گفت: «من شکسته ام.»
حضرت فرمود: «چرا چنين کردي؟» گفت: «براي اينکه تو را ناراحت کنم». امام با تبسمي دل نشين فرمود: «ولي من در عوض، تو را خشنود مي کنم، و غلام را آزاد کرد» 
( باقر شريف القرشي، حياة الامام الحسن بن علي (عليه السلام) ج1، ص 314)
رمیصا فخاری فر بازدید : 84 دوشنبه 31 تیر 1392 نظرات (0)

 

گروه اینترنتی ایران سان | www.IranSun.net

روزی آهنگری جوان وارد دهکده شیوانا شد. او در کار خود بسیار ماهر بود و می‌توانست وسایل مختلف را با کیفیت خوب و قیمت مناسب بسازد و به مردم عرضه کند. در ابتدا فروش خوبی هم داشت اما به تدریج میل و رغبت مردم به خرید از او کاهش یافت و چند هفته که گذشت دیگر هیچ‌کس سراغ او نرفت. دلیل این عدم استقبال مردم از او، بدگویی آهنگر جوان از آهنگر پیر قبلی دهکده بود که با وجود سن زیاد به کسی کاری نداشت و اصلا هم از ورود آهنگر جوان به دهکده گله‌مند نبود. اما برعکس او آهنگر جوان حتی یک لحظه از بدگویی و تهمت و افترا علیه آهنگر پیر دریغ نمی‌کرد. 

سرانجام مدتی که از بیکاری آهنگر جوان گذشت او نزد شیوانا آمد و به او گفت: "استاد می‌بینید چه بلایی سرم افتاد! این آهنگر پیر و مکار با مظلوم‌نمایی و سکوت خودش کاری کرد که مردم دهکده از من گریزان و به سمت او متمایل شوند. دیگر کاری از من ساخته نیست و به ناچار باید هر چه زحمت کشیده‌ام را زیر قیمت بفروشم و از این دهکده بروم. بگذار مردم دهکده مجبور شوند از جنس‌های نامرغوب همین آهنگر پیر و قدیمی و ناوارد استفاده کنند تا قدر مرا بدانند."

شیوانا با لبخند گفت: "تو خودت به تنهایی به قدر کافی مهارت و شایستگی داری که مورد تحسین اهالی قرار بگیری. اگر کاری به کسی نداشتی و با هنر و مهارتی که داشتی توانمندی و برتری خود را اثبات می‌کردی سال‌ها بین مردم خوش می‌درخشیدی و کسی با تو دشمن نمی‌شد. اما چون همه چیز را برای خودت می‌خواستی و حرص چشمانت را کور کرده بود با وجودی که این همه امکان و استعداد برای جذب اهالی داشتی با حسادت بی‌مورد و دشنام و اهانت به کسی که سکوت می‌کرد و چیزی نمی‌گفت خودت با دست خودت نزد مرد حرمت خودت را از بین بردی. 

برای محبوب شدن نیازی به بدگویی و تهمت و دشمنی نبود. تو همین‌طوری محبوب دل‌ها بودی. خودت باعث تنهایی و کنار گذاشتن خودت شدی. کافی است خرابکاری‌های گذشته را طوری ترمیم کنی و دست از سر آهنگر قدیمی دهکده برداری و به کارخودت بپردازی. خواهی دید که چند سال دیگر هنر و مهارتت دوباره تو را محبوب خواهد ساخت. البته به شرطی که دست از حرص و حسادت برداری."

آهنگر جوان لبخند تلخی زد و گفت: "در این دهکده آنقدر خرابکاری کرده‌ام که گمان نکنم به سادگی از خاطر اهالی برود. به دهی دیگر می‌روم و آنجا این‌گونه که گفتید زندگی می‌کنم."

روز بعد آهنگر جوان اسباب و وسایلش را جمع کرد و به دهکده مجاور رفت و آنجا برای خود از نو کارگاهی ساخت و به کار مشغول شد. اما این بار به هیچ‌کس کاری نداشت و سرش به کار خود مشغول بود. یک‌سال بعد شیوانا از آن دهکده می‌گذشت. اهالی دهکده خود را دید که اطراف مغازه آهنگر جوان جمع شده‌اند و به او سفارش کار می‌دهند. شیوانا نزدیک او رفت و جویای حالش شد. آهنگر جوان با خنده گفت: "می‌بینید استاد نه تنها اهالی این دهکده جدید از کار من استقبال کردند بلکه اهالی دهکده شما هم از راه دور می‌آیند و به من سفارش می‌دهند و حسابی سرم شلوغ است. 

همان آهنگر پیر دهکده شما هم وقتی سرش شلوغ می‌شود کارهای اضافی‌اش را به من ارجاع می‌دهد. انگار حق با شما بود برای محبوب شدن نیازی به دشمنی و حسادت و کینه‌ورزی و تهمت به دیگران نیست. هر انسانی اگر با تکیه بر استعداد و توانایی خودش خوش بدرخشد مورد تحسین و استقبال بقیه قرار می‌گیرد و در حد لیاقت خود محبوب جمع می‌شود. فقط باید کاری به کار دیگران نداشت و خوش درخشید

رمیصا فخاری فر بازدید : 74 یکشنبه 30 تیر 1392 نظرات (0)

 

بسم الله الرحمن الرحیم
خیلی موارد پیش میاد که ما از دوستان ویا خانواده یا هم اتاقی یا همکار و ...ناراحت میشیم .در این مواقع تا جایی که میتونیم باید سعی کنیم خیلی راحت فراموش کنیم اما اگر میبینیم نمیتونیم فراموش کنیم و اونقدرها سعه صدر نداریم بهتره این گلایه را به اون بفهمونیم چون اگر از طرفی فراموش نکنیم واز طرفی گلایه نکنیم این کینه میشود وممکن است بعدا یکدفعه خالیش کنیم یا باعث قطع ارتباط یا دلخوری خیلی جدی بشه.امام هادی علیه السلام این نکته رو در غالب یک جله کوتاه زیبا اینطور بیان کردند:

أَلْعِتابُ مِفْتاحُ الثِّقالِ، وَ الْعِتابُ خَیْرٌ مِنَ الْحِقْد
خشم و تندى کردن، کلیدِ گرانبارى وسرد شدن است ولی همین خشم کردن بهتر از کینه توزى است
***************************************
فرازی زیبا از دعای ابوحمزه ثمالی
اَي رَبِّ جَلِّلْني بِسِتْرِكَ وَاعْفُ عَنْ تَوْبيخي بِكَرَمِ وَجْهِكَ فَلَوِ اطَّلَعَ الْيوْمَ عَلي ذَنْبي غَيرُكَ ما فَعَلْتُهُ
پروردگارا مرا به پوشش خود بپوشان و به كرم ذاتت از سرزنش كردن من درگذر پس اگر ديگري جز تو بر گناهم آگاه مي‌شد آن گناه را انجام نمي‌دادم
وَلَوْ خِفْتُ تَعْجيلَ الْعُقوُبَةِ لاَ اجْتَنَبْتُهُ لا لاِنَّكَ اَهْوَنُ النّاظِرينَ وَاَخَفُّ الْمُطَّلِعينَعَلَي ]بَلْ لاِنَّكَ يارَبِّ خَيرُ السّاتِرينَ وَاَحْكَمُ الْحاكِمينَ
و اگر از زود به كيفر رسيدن مي‌ترسيدم باز هم خودداري مي‌كردم و اينكه با اين وصف گناه كردم نه براي آن بود كه تو سبك‌ترين بينندگاني و يا بي مقدارترين مطلعين هستي بلكه براي آن بود كه تو اي پروردگار من، بهترين پوشندگان و حكم كننده‌ترين حاكمان
وَاَكْرَمُ الاْكْرَمينَ سَتّارُ الْعُيوُبِ غَفّارُ الذُّنوُبِ عَلاّمُ الْغُيوُبِ
و گرامي‌ترين گراميان و پوشاننده عيوب و آمرزنده گناهاني
رمیصا فخاری فر بازدید : 91 یکشنبه 30 تیر 1392 نظرات (0)

 

عتیقه‌فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد.. دید كاسه‌ای نفیس و قدیمی دارد كه در گوشه‌ای افتاده و گربه در آن آب می‌خورد. دید اگر قیمت كاسه را بپرسد رعیت ملتفت مطلب می‌شود و قیمت گرانی بر آن می‌نهد. لذا گفت: عموجان چه گربه قشنگی داری آیا حاضری آن را به من بفروشی؟ رعیت گفت: چند می‌خری؟ گفت: یك درهم. رعیت گربه را گرفت و به دست عتیقه‌فروش داد و گفت: خیرش را ببینی. عتیقه‌فروش پیش از خروج از خانه با خونسردی گفت: عموجان این گربه ممكن است در راه تشنه‌اش شود بهتر است كاسه آب را هم به من بفروشی. رعیت گفت: قربان من به این وسیله تا به حال پنج گربه فروخته‌ام. كاسه فروشی نیست.
 
هرگز فکر نکنید
دیگران احمقند
رمیصا فخاری فر بازدید : 83 پنجشنبه 20 تیر 1392 نظرات (0)

 

04693802715713389745.jpg
 
یکی از دیالوگ های خیلی زیبا بین فامیل دور و آقای مجری در برنامه نوروزی کلاه قرمزی
آقای مجری: واسه چی در ُ باز گذاشتی؟
فامیل دور: واسه بهار .از در بسته دزد رد می‌شه ولی از در باز رد نمی‌شه. وقتی یه در ُ باز بذاری که دزد نمیاد توش. فکر می‌کنه یکی هست که در ُباز گذاشتی دیگه. ولی وقتی در بسته باشه، فکر می‌کنه کسی نیست ُ یه عالمه چیز خوب اون ‌تو هست ُ می‌ره سراغ‌شون دیگه. در باز ُ کسی نمی‌زنه. ولی در بسته رو همه می‌زنند. خود شما به خاطر این‌که بدونی توی این پسته دربسته چیه، می‌شکنیدش. شکسته می‌شه اون در. دل آدم هم مثل همین پسته می‌مونه. یه سری از دل‌ها درشون بازه. می‌فهمی تو دلش چیه. ولی یه سری از دل‌ها هست که درش بسته ‌اس. این‌قدر بسته نگهش می‌دارند که بالاخره یه روز مجبور می‌شند بشکنند و همه‌چی خراب می‌شه.
آقای مجری: در دل آدم چه‌جوری باز می‌شه؟
فامیل دور: در دل آدم با درد دله که باز می‌شه

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 79 چهارشنبه 19 تیر 1392 نظرات (0)

 

 

جان بلانکارد " از روی نیمکت برخاست لباس ارتشی اش را مرتب کرد
و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد.
 
اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ.
از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود.
از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا، با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود،
اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد،
که در حاشیه صفحات آن به چشم می‌خورد.
دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت
در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب را بیابد:
نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.
"جان" برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد
که به نامه نگاری با او بپردازد.
روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود .
در طول یکسال و یک ماه پس از آن ، آن دو بتدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند .
" جان " درخواست عکس کرد ولی با مخالفت " میس هالیس " روبه رو شد.
به نظر هالیس اگر "جان" قلباً به او توجه داشت
دیگر شکل ظاهری‌اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد.
 
" 7 بعد ازظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک "
 
 
" بنابراین رأس ساعت 7 "جان" به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می‌داشت
اما چهره اش را هرگز ندیده بود.
ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنوید:
 
 
 
من بی اراده به سمت او قدم برداشتم،
کاملاً بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد.
اما به آهستگی گفت "ممکن است اجازه دهید عبور کنم؟"
بی‌اختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم ودر این حال میس هالیس را دیدم.
 
زنی حدوداً 40 ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود.
اندکی چاق بود و مچ پایش نسبتا کلفتش توی کفش‌های بدون پاشنه جا گرفته بودند.
دختر سبز پوش از من دور می شد،
از طرفی شوق وتمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا میخواند
و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه
مسحور کرده بود، به ماندن دعوتم می کرد.
او آن جا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید
وچشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید.
دیگر به خود تردید راه ندادم.
کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد،
از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود.
اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود.
دوستی گرانبهایی که می توانستم همیشه به آن افتخار کنم.
به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم.
با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تأثری که در کلامم بود متحیر شدم:
من "جان بلانکارد" هستم و شما هم باید دوشیزه می نل باشید.
چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت:
فرزندم من اصلا متوجه نمی‌شوم ! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت
و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم
و گفت که اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم
که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست.
 

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 79 یکشنبه 16 تیر 1392 نظرات (1)

علامه جعفری می گفتند توی یکی از زیارت هام که مشهد رفته بودم، به امام رضا گفتم: «یا امام رضا! دلم می خواد توی این زیارت، خودم رو از نظر تو بشناسم که چه جوری منو می بینی. نشونه اش هم این باشه که تا وارد صحن شدم، از اولین حرف اولین کسی که با من حرف می زنه، من پیامت رو بگیرم.»

گفتند وارد صحن که شدم خانمم رو گم کردم. این ور بگرد، اون ور بگرد، یه دفعه دیدم داره می ره، خودم رو رسوندم بهش و از پشت سر صداش زدم که "کجایی؟" روشو که برگردوند دیدم زن من نیست. بلافاصله بهم گفت: «خیلی خری!». حالا من هم مات شده بودم که امام رضا عجب رک حرف می زنه! زنه دید انگار دست بردار نیستم دارم نگاهش می کنم گفت «نه فقط خودت، پدر و مادر و جد و آبادت هم خرند!».

علامه می گن این داستان رو برای شهید مطهری تعریف کردم تا ۲۰ دقیقه می خندید!

خاطره، لطیف و صادقانه است؛ حال، مقایسه کنید با گزافه گو هایی که ادعای ارتباط با امام زمان می کنند.

رمیصا فخاری فر بازدید : 81 دوشنبه 10 تیر 1392 نظرات (0)
 
مرد فقیرى بود که همسرش کره مى ساخت .

زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت. مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و مایحتاج خانه را مى خرید.

روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و آنها را وزن کرد . اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود.
او عصبانى شد و به مرد فقیر گفت:

دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است.

مرد فقیر سرش را پایین انداخت و گفت:
ما ترازویی نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن را به عنوان وزنه قرار مى دادیم .

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 67 شنبه 18 خرداد 1392 نظرات (0)

 



دو خلبان نابينا که هر دو عينک‌هاي تيره به چشم داشتند، در کنار ساير خدمه پرواز به سمت هواپيما آمدند، در حالي که يکي از آن‌ها عصايي سفيد در دست داشت و ديگري به کمک يک سگ راهنما حرکت مي‌کرد. زماني که دو خلبان وارد هواپيما شدند، صداي خنده ناگهاني مسافران فضا را پر کرد. اما در کمال تعجب دو خلبان به سمت کابين پرواز رفته و پس از معرفي خود و خدمه پرواز، اعلام مسير و ساعت فرود هواپيما، از مسافران خواستند کمربندهاي خود را ببندند. در همين حال، زمزمه‌هاي توام با ترس و خنده در ميان مسافران شروع شده و همه منتظر بودند، يک نفر از راه برسد و اعلام کند اين ماجرا فقط يک شوخي يا چيزي شبيه دوربين مخفي بوده است. اما در کمال تعجب و ترس آنها، هواپيما شروع به حرکت روي باند کرده و کم کم سرعت گرفت. هر لحظه بر ترس مسافران افزوده مي‌شد چرا که مي‌ديدند هواپيما با سرعت به سوي درياچه کوچکي که در انتهاي باند قرار دارد، مي‌رود. هواپيما همچنان به مسير خود ادامه مي‌داد و چرخ‌هاي آن به لبه درياچه رسيده بود که مسافران از ترس شروع به جيغ و فرياد کردند. اما در اين لحظه هواپيما ناگهان از زمين برخاست و سپس همه چيز آرام آرام به حالت عادي بازگشته و آرامش در ميان مسافران برقرار شد.
در همين هنگام در کابين خلبان، يکي از خلبانان به ديگري گفت: «يکي از همين روزها بالاخره مسافرها چند ثانيه ديرتر شروع به جيغ زدن مي‌کنند و اون‌وقت کار همه‌مون تمومه!»...
 
رمیصا فخاری فر بازدید : 92 پنجشنبه 16 خرداد 1392 نظرات (0)
 

 

دیشب خواب پریشونی دیده بودم. داشتم دنبال کتاب تعبیر خواب می‌گشتم که مامان صدا زد امیر جان مامان بپر سه تا سنگک بگیر. اصلا حوصله نداشتم گفتم من که پریروز نون گرفتم.مامان گفت خوب دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان هیچی نون نداریم. گفتم چرا سنگگ، مگه لواشی چه عیبی داره؟ مامان گفت می‌دونی که بابا نون لواش دوست نداره.
گفتم صف سنگگ شلوغه. اگه نون می‌خواهید لواش می‌خرم. مامان اصرار کرد سنگک بخر، قبول نکردم. مامان عصبانی شد و گفت بس کن تنبلی نکن مامان حالا نیم ساعت بیشتر تو صف وایسا.
این حرف خیلی عصبانیم کرد. آخه همین یه ساعت پیش حیاط رو شستم. دیروز هم کلی برای خرید بیرون از خونه علاف شده بودم. داد زدم من اصلا نونوایی نمیرم. هر کاری می‌خوای بکن!
داشتم فکر می‌کردم خواهرم بدون این که کار کنه توی خونه عزیز و محترمه اما من که این همه کمک می‌کنم باز هم باید این حرف و کنایه‌ها رو بشنوم. دیگه به هیچ قیمتی حاضر نبودم برم نونوایی. حالا مامان مجبور میشه به جای نون برنج درسته کنه. این طوری بهترم هست. با خودم فکر کردم وقتی مامان دوباره بیاد سراغم به کلی می‌افتم رو دنده لج و اصلا قبول نمی‌کنم. اما یک دفعه صدای در خونه رو شنیدم. اصلا انتظارش رو نداشتم که مامان خودش بره نونوایی.آخه از صبح ده کیلو سبزی پاک کرده بود و خیلی کارهای خونه خسته‌اش کرده بود. اصلا حقش نبود بعد از این همه کار حالا بره نونوایی. راستش پشیمون شدم. کاش اصلا با مامان جر و بحث نکرده بودم و خودم رفته بودم. هنوز هم فرصت بود که برم و توی راه پول رو ازش بگیرم و خودم برم نونوایی اما غرورم قبول نمی‌کرد.
سعی کردم خودم رو بزنم به بی‌خیالی و مشغول کارهای خودم بشم اما بدجوری اعصبابم خورد بود. یک ساعت گذشت و از مامان خبری نشد. به موبایلش زنگ زدم صدای زنگش از تو آشپزخونه شنیده شد. مامان مثل همیشه موبایلش رو جا گذاشته بود. دیر کردن مامان اعصابمو بیشتر خورد می‌کرد. نیم ساعت بعد خواهرم از مدرسه رسید و گفت: تو راه که می‌اومدم تصادف شده بود. مردم می‌گفتند به یه خانم ماشین زده. خیابون خیلی شلوغ بود. فکر کنم خانمه کارش تموم شده بود.
گفتم نفهمیدی کی بود؟
گفت من اصلا جلو نرفتم.
دیگه خیلی نگران شدم. یاد خواب دیشبم افتادم. فکرم تا کجاها رفت. سریع لباسامو پوشیدم و راه افتادم دنبال مامان. رفتم تا نونوایی سنگکی نزدیک خونه اما مامان اونجا نبود.یه نونوایی سنگکی دیگه هم سراغ داشتم اما تا اونجا یک ساعت راه بود و بعید بود مامان اونجا رفته باشه هر طوری بود تا اونجا رفتم، وقتی رسیدم، نونوایی تعطیل بود. تازه یادم افتاد که اول برج‌ها این نونوایی تعطیله. دلم نمی‌خواست قبول کنم تصادفی که خواهرم می‌گفت به مامان ربط داره. اما انگار چاره‌ای نبود. به خونه برگشتم تا از خواهرم محل تصادف رو دقیق‌تر بپرسم.
دیگه دل تو دلم نبود. با یک عالمه غصه و نگرانی توی راه به مهربونی‌ها و فداکاری‌های مامانم فکر می‌کردم و از شدت حسرت که چرا به حرفش گوش نکردم می‌سوختم. هزار بار با خودم قرار گذاشتم که دیگه این اشتباه رو تکرار نکنم و همیشه به حرف مامانم گوش بدم وقتی رسیدم خونه انگشتم رو گذاشتم روی زنگ و با تمام نگرانی که داشتم یک زنگ کشدار زدم. منتظر بودم خواهرم در رو باز کنه اما صدای مامانم رو شنیدم که داد زد بلد نیستی درست زنگ بزنی …..؟
تازه متوجه شدم صدای مامانم چقدر قشنگه ….. یه نقس عمیق کشیدم و گفتم الهی شکر و با خودم گفتم قول‌هایی که به خودت دادی یادت نره.
رمیصا فخاری فر بازدید : 83 پنجشنبه 16 خرداد 1392 نظرات (0)

ابویزید بسطامی را پرسیدند:

که این پایگاه به دعای مادر یافتی، این معروفی (شهرت) به چه یافتی؟

گفت: آن را هم به دعای مادر، که شبی مادر از من آب خواست. بنگریستم در خانه آب نبود، کوزه برداشتم.

به جوی رفتم آب بیاوردم.چون بر سر مادر آمدم، خوابش برده بود. با خود گفتم که اگر بیدارش کنم من بزهکار باشم.

بایستادم تا مگر بیدار شود. تا بامداد بیدار شد. سربلند کرد و گفت: چرا ایستاده ای؟ قصه بگفتم.

برخاست و نماز کرد و دست بر دعا برداشت و گفت:

الهی چنان که این پسر مرا بزرگ و عزیز داشت، اندر میان خلق او را بزرگ و عزیز گردان.

رمیصا فخاری فر بازدید : 87 چهارشنبه 15 خرداد 1392 نظرات (0)


گفت: این روزها کمی افسرده به نظر می رسی.
گفتم: واقعا؟
گفت: حتما نیمه شبها زیادی فکر می کنی. من فکر کردن های نیمه شب را کنار گذاشته ام.
گفتم: چطور تونستی این کار را بکنی؟

او گفت: هر وقت افسردگی به سراغم میاد، شروع به تمیز کردن خانه می کنم. حتی اگر دو یا سه صبح باشد. ظرف ها را می شویم، اجاق را گردگیری می کنم، زمین را جارو می کشم، دستمال ظرف ها را در سفیدکننده می اندازم، کشوهای میزم را منظم می کنم و هر لباسی را که جلوی چشم باشد اتو می کشم. آن قدر این کار را می کنم تا خسته شوم، بعد چیزی می نوشم و می خوابم. صبح بیدار می شوم و وقتی جوراب هایم را می پوشم، حتی یادم نمی اید شب قبل به چه فکر می کردم.

بار دیگر به اطراف نگاهی انداختم. اتاق مثل همیشه تمیز و مرتب بود.

گفت: آدم ها در ساعت سه صبح به هر جور چیزی فکر می کنند. همه ما اینطور هستیم. برای همین هر کدام مان باید شیوه ی مبارزه خود را با آن پیدا کنیم.

 


برگرفته از کتاب "کجا ممکن است پیدایش کنم؟"| هاروکی موراکامی | مترجم: بزرگمهر شرف الدین

رمیصا فخاری فر بازدید : 80 دوشنبه 13 خرداد 1392 نظرات (0)

کی از دانشجویان قدیمی که سال ها قبل در آلمان درس می خواند ، تعریف می کرد که در مقطعی یک کالا - احتمالاً روغن یا برنج دچار کمبود و گرانی شد.
رادیو و تلویزیون اعلام کردند که در فلان فروشگاه ها ، این کالا را به قیمت ارزان عرضه می کنند تا کسانی که بنیه مالی مناسبی ندارند ، از این فروشگاه ها خرید کنند.
من و دوستانم ، به همان سبک و سیاق ایرانی ، فرصت را مغتنم شمردیم و به چند فروشگاه مراجعه کردیم و از هر کدام به اندازه سهمیه ای که می دادند ، خریدیم و به خانه مان که در آن مستأجر بود ، بازگشتیم.
هنگام ورود ، صاحبخانه را که پیرزنی 80 ساله بود دیدیم. نگاهی به کیسه هایی که در دست داشتیم کرد و پرسید: این ها چی هستند؟ 
با شور و شوق برایش از زرنگی مان گفتیم و به او هم آدرس فروشگاه ها را دادیم و اعلام آمادگی کردیم که اگر بخواهد ،فردا برای او هم خرید ارزان کنیم.
پیر زن آلمانی به حرف هایمان گوش داد و سپس گفت: فردا به جای خرید برای من ، خانه مرا تخلیه کنید و از اینجا بروید!
با تعجب علت را پرسیدیم ؛ گفت: شما با این خریدهای مازاد بر نیازتان ، به جامعه آلمان خیانت کردید ؛ خانه من جای خیانتکاران نیست.

رمیصا فخاری فر بازدید : 80 جمعه 27 اردیبهشت 1392 نظرات (0)

 

باب باتلر در سال ١٩٦٥ در انفجار مین زمینی در ویتنام پاهایش را از دست داد؛ قهرمان جنگ شد و با استقبال رسمی به وطن بازگشت. بیست سال بعد او ثابت کرد که قهرمانی از قلب انسان نشأت می‌گیرد.
یک روز گرم تابستانی، باتلر در تعمیرگاهش، در شهر کوچکی در آریزونای امریکا، کار می‌کرد که ناگهان صدای فریادهای ملتمسانۀ زنی را از منزلی نزدیک کارگاهش شنید. صندلی چرخ‌دارش را به آن سو هدایت کرد امّا بوته‌های درهم و انبوه مانع از حرکت صندلی چرخ‌دار و رسیدن او به منزل مزبور میشد. از صندلی‌اش پایین آمد و روی سینه در میان خاک و خاشاک و بوته‌ها خزید؛ اگرچه سخت دردناک بود، امّا توانست راه خود را باز کرده پیش برود.
خودش تعریف می‌کند که، "باید به آنجا می‌رسیدم، هر قدر که زخم و درد رنجم می‌داد." وقتی باتلر به آنجا رسید متوجّه شد که دختر سه سالۀ آن زن به نام استفانی هینز به درون استخر افتاده و چون دست‌هایش را از بازو از دست داده امکان شنا نداشته و اینک زیر آب بی‌حرکت مانده بود. مادرش بالای استخر ایستاده و سراسیمه و دیوانه وار جیغ میزد و فریاد می‌کشید. باتلر به درون آب شیرجه رفت و خود را به ته استخر رساند و استفانی کوچک را بیرون آورد و در کنارۀ استخر نهاد. رنگش سیاه شده و ضربان قلبش قطع شده بود و از نفس هم خبری نبود.
باتلر بلافاصله تنفّس مصنوعی و احیاء ضربان قلب را شروع کرد و مادر استفانی هم به آتش نشانی زنگ زد. به او جواب دادند که متأسّفانه پزشک‌یاران به دلیل تلفنی قبل از او، بیرون رفته‌اند. مادر نومید و درمانده باتلر را بغل کرده هق هق می‌گریست.
باتلر در حین تنفّس مصنوعی و احیاء قلبی به مادر درمانده امید می‌داد و اطمینان می‌بخشید و می‌گفت؛ "نگران نباشید؛ من دستان او بودم و از استخر بیرونش آوردم؛ حالش خوب خواهد شد. حالا هم ریه‌های او هستم؛ با هم از عهدۀ زندگی مجدّد بر خواهیم آمد."
چند ثانیه بعد، دخترک کوچک سرفه‌ای کرد و دیگربار نفسی کشید و قلبش به حرکت آمد و زد زیر گریه. مادرش او را در آغوش کشید و هر دو شادمان و مسرور بودند. مادر از باتلر پرسید، "از کجا می‌دانستید که حالش خوب خواهد شد؟" باتلر گفت، "راستش را بخواهید نمی‌دانستم. امّا وقتی زمان جنگ پاهایم را از دست دادم، در آن میدان تنهای تنها بودم. هیچ کس آنجا نبود به من کمک کند مگر دخترکی ویتنامی. دخترک تلاش می‌کرد مرا به طرف روستایش بکشد و در آن حال به انگلیسی دست و پا شکسته‌ای زمزمه می‌کرد، "طوری نیست؛ زنده می‌مانی. من پاهای تو هستم. با هم از عهدۀ این کار بر می‌آییم." کلام محبّت آمیز او به روح و جانم امید بخشید و حالا خواستم همان کار را برای استفانی بکنم."
رمیصا فخاری فر بازدید : 69 دوشنبه 16 اردیبهشت 1392 نظرات (0)

آرش گفت: زمين كوچك است. تير و كماني مي خواهم تا جهان را بزرگ كنم…
به آفريد گفت: بيا عاشق شويم. جهان بزرگ خواهد شد، بي تير و بي كمان.
به آفريد كماني به قامت رنگين كمان داشت و تيري به بلنداي ستاره.كمانش دلش بود و تيرش عشق...

به آفريد گفت: از اين كمان تيري بينداز، اين تير ملكوت را به زمين مي دوزد.
آرش اما كمانش غيرتش بود و جز خود تيري نداشت.
آرش مي گفت: جهان به عياران محتاج تر است تا به عاشقان. وقتي كه عاشقي تنها تيري براي خودت مي اندازي و جهان خودت را مي گستري.

اما وقتي عياري، خودت تيري؛ پرتاب مي شوي؛ تا جهان براي ديگران وسعت يابد.
به آفريد گفت: كاش عاشقان همان عياران بودند و عياران همان عاشقان...
آن گاه كمان دل و تير عشقش را به آرش داد و چنين شد كه كمان آرش رنگين شد و قامتش به بلنداي ستاره و تيري انداخت تيري كه هزاران سال است مي رود...
هيچ كس اما نمي داند كه اگر به‌آفريد نبود، تير آرش اين همه دور نمي رفت

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 66 یکشنبه 15 اردیبهشت 1392 نظرات (0)

 

اوبونتو
 
یک پژوهشگرانسان شناس، در آفریقا، به تعدادی از بچه های بومی یک بازی را پیشنهاد کرد
او سبدی از میوه را در نزدیکی یک درخت گذاشت و گفت هر کسی که زودتر به آن برسد آن میوه های خوشمزه را برنده می شود
هنگامی که  فرمان دویدن داده شد ، آن بچه ها دستان هم را گرفتند و  بایکدیگر دویده و در کنار درخت، خوشحال به دور آن سبد میوه نشستندوقتی پژوهشگر علت این رفتار آن ها را پرسید وگفت درحالی که یک نفراز شما می توانست به تنهایی همه میوه ها را برنده شود،چرا از هم جلو نزدید؟ آنها گفتند "اوبونتو"* ؛ به این معنا که"چگونه یکی از ما می تونه خوشحال باشه، در حالی که دیگران ناراحت اند"؟
 
اوبونتودر فرهنگ "ژوسا" یعنی : من هستم، چون ما هستیم "

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 63 شنبه 14 اردیبهشت 1392 نظرات (0)

 

در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می کردند.
بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می کردند و به راحتی می شد فکرشان را از نگاهشان خواند:
«نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می کنند و چقدر در کنار هم خوشبختند
پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد ، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست.
یک ساندویچ همبرگر ، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود.
پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه ی مساوی تقسیم کرد.
سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد.
پیرمرد کمی نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی نوشید. همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می زد مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه می کردند و این بار به این فــکر می کردند که آن زوج پیــر احتمالا آن قدر فقیــر هستند که نمی توانند دو ساندویچ سفــارش بدهند.
پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب زمینی هایش. مرد جوانی از جای خو بر خاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد. اما پیر مرد قبول نکرد و گفت : « همه چیز رو به راه است ، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم . »
مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می خورد، پیرزن او را نگاه می کند و لب به غذایش نمی زند.
بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد: « ما عادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم
همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد ، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: «می توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟»
پیرزن جواب داد: «بفرمایید
- چرا شما چیزی نمی خورید ؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید . منتظر چی هستید؟ »
پیرزن جواب داد: منتظر دندانهــــــا

 

 

 

نویسنده/منبع

 

 

لوکال

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 73 پنجشنبه 12 اردیبهشت 1392 نظرات (0)

کودكي ده ساله كه دست چپش در يك حادثه رانندگي از بازو قطع شده بود ،
براي تعليم فنون رزمي جودو به يك استاد سپرده شد. پدر كودك اصرار داشت
استاد از فرزندش يك قهرمان جودو بسازد استاد پذيرفت و به پدر كودك قول
داد كه يك سال بعد مي تواند فرزندش را در مقام قهرماني كل باشگاه ها
ببيند.

در طول شش ماه استاد فقط روي بدن سازي كودك كار كرد و در عرض اين شش ماه
حتي يك فن جودو را به او تعليم نداد. بعد از 6 ماه خبررسيد كه يك ماه بعد
مسابقات محلي در شهر برگزار مي شود.استاد به كودك ده ساله فقط يك فن
آموزش داد و تا زمان برگزاري مسابقات فقط روی آن تك فن كار كرد.سر انجام
مسابقات انجام شد و كودك توانست در ميان اعجاب همگان با آن تك فن همه
حريفان خود را شكست دهد!

سه ماه بعد كودك توانست در مسابقات بين باشگاه ها نيز با استفاده از همان
تك فن برنده شود و سال بعد نيز در مسابقات كشوري، آن كودك يك دست موفق شد
تمام حريفان را زمين بزند و به عنوان قهرمان سراسري كشورانتخاب گردد.
وقتي مسابقات به پايان رسيد، در راه بازگشت به منزل، كودك از استاد
رازپيروزي اش را پرسيد. استاد گفت: "دليل پيروزي تو اين بود كه اولاً به
همان يك فن به خوبي مسلط بودي، ثانياً تنها اميدت همان يك فن بود، و سوم
اينكه راه شناخته شده مقابله با اين فن ، گرفتن دست چپ حريف بود كه تو
چنين دست نداشتي!
ياد بگير كه در زندگي ، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده
كني.راز موفقيت در زندگي ، داشتن امكانات نيست ، بلكه استفاده از "بي
امكاني" به عنوان نقطه قوت است

رمیصا فخاری فر بازدید : 66 سه شنبه 27 فروردین 1392 نظرات (0)

 

این داستان شما را بیشتر از یک فنجان قهوه‌ی در یک روز سرد زمستانی گرم خواهد کرد...
 
با یکی از دوستانم وارد قهوه‌خانه‌‌ای کوچک شدیم و سفارش‌ دادیم...
بسمت میزمان می‌رفتیم که دو نفر دیگر وارد قهوه‌خانه شدند...
و سفارش دادند پنج‌تا قهوه لطفا... دوتا برای ما و سه تا هم قهوه مبادا...سفارش‌شان را حساب کردند،
و دوتا قهوه‌شان را برداشتند و رفتند...
از دوستم پرسیدم: ماجرای این قهوه‌های مبادا چی بود؟
دوستم گفت: اگه کمی صبر کنی بزودی تا چند لحظه دیگه حقیقت رو می‌فهمی...
 
قهوه مبادا
آدم‌های دیگری وارد کافه شدند... دو تا دختر آمدند، نفری یک قهوه سفارش دادند، پرداخت کردند و رفتند...
سفارش بعدی هفت‌تا قهوه بود از طرف سه تا وکیل... سه تا قهوه برای خودشان و چهارتا قهوه مبادا...
همان‌طور که به ماجرای قهوه‌های مبادا فکر می‌کردم و از هوای آفتابی و منظره‌ی زیبای میدان روبروی کافه لذت می‌بردم،
مردی با لباس‌های مندرس وارد کافه شد که بیشتر به گداها شباهت داشت... با مهربانی از قهوه‌چی پرسید: قهوه‌ی مبادا دارید؟
خیلی ساده‌ ست! مردم به جای کسانی که نمی‌توانند پول قهوه و نوشیدنی گرم بدهند، به حساب خودشان قهوه مبادا می‌خرند...
سنت قهوه‌ی مبادا از شهرناپل ایتالیا شروع شد و کم‌کم به همه‌جای جهان سرایت کرد...
بعضی‌ جاها هست که شما نه تنها می‌توانید نوشیدنی گرم به جای کسی بخرید،
بلکه می‌توانید پرداخت پول یک ساندویچ یا یک وعده غذای کامل را نیز تقبل کنید...
قهوه مبادا برگردانی‌ است از........ suspended coffee
نتیجه اخلاقی:
گاهی لازمه که ما هم کمی سخاوت بخرج بدهیم و قهوه مبادا... ساندویچ مبادا... آب میوه مبادا... لبخند مبادا... بوسه مبادا...و مباداهای دیگر...
که دل خیلی ها از اونا می خواد... و چشم انتظارند... که ما همت نموده و قدمی در سرزمین صورتی محبت و عشق بگذاریم ...
و به موجودات زنده... و بخصوص به انسانهای امیدوار و آرزومند توجهی کنیم...
بیاییم و پیام های مبادا را هم برای کسانی که دوستشان داریم بفرستیم.

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 65 سه شنبه 27 فروردین 1392 نظرات (0)

 

 
 
روزی مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی
بزرگ با درختان میوه داشت. در همسایگی او خانه ای قدیمی بود
که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ
کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش
می داد

یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که به
ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است. سطل را تمیز
کرد ، برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خود
پر کرد تا برای همسایه ببرد .وقتی همسایه صدای در زدن او را
شنید خوشحال شد و پیش خود فکر کرد این بار دیگر برای دعوا
آمده است . وقتی در را باز کرد مرد به او یک سطل پر از میوه
های تازه و رسیده داد و گفت :1

 
هر کس آن چیزی را با دیگری
قسمت می کند که از آن بیشتر دارد .

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 78 یکشنبه 25 فروردین 1392 نظرات (0)

 


 

حج عمره, ضرب المثل

داستان ضرب المثل حاجی حاجی مکه

عبارت مثلی بالا که مصطلح میان عارف و عامی است در مواردی به کار می رود که دوست و آشنایی پس از دیرزمان به ملاقات و دیدار آمده و اصولاً همین رویه را تعقیب کند و دیردیربه سراغ دوستان و بستگان آید . یا کسی وامی را که گرفته مسترد نکند ، و یا بالاخره کسانی که مالی را به رعایت گیرند و باز نگردانند و... در این گونه موارد اصطلاحاً و از باب تمثیل و کنایه گفته می شود حاجی حاجی مکه و یا به عبارت دیگر می گویند حاجی حاجی را به مکه ببیند که البته صورت اولیه به علت روانی و سهولت و ایجاز کلام بیشتر مورد استفاده قرار دارد .

به طوری که می دانیم کلمه حج از لحاظ ریشه لغوی به معنی :« آهنگ کردن به چیزی » است ولی در شریعت ، قصد به سوی بیت الحرام یعنی کعبه است با شرایط معلوم . یا به عبارت دیگر لفظ حج اطلاق شده است بر: قدوم به سوی مکه و زیارت مکه بدانسان که در شرع وارد است . حج بر چند قسم است که از همه معمول و مهمترحج تمتع و حج عمره است .

حج عمره جنبه استحباب دارد و آن را حج اصغر نیز می گویند که آن را چهارعمل است احرام ، طواف ، سعی بین صفا و مروه ، حلق .

حج تمتع عبادتی است که اقدام بدان در صورت وجود استطاعت مالی و صحت مزاج و امنیت ، واجب ، و هر شخص بالغ و عاقلی مکلف است در تمام عمر یک مرتبه آن را اتیان کند . حج تمتع از اعمال ذیل مرکب است :
1. احرام ؛ 2 . طواف خانه کعبه هفت مرتبه ؛ 3 . نماز طواف دو رکعت ؛ 4 . سعی بین صفا و مروه هفت مرتبه ؛ 5 . توقف درعرفات یک شب ؛ 6. توقف در مشعر یک شب ؛ 7 . توقف در منی ؛ 8 . قربانی در منی ؛ 9 . رمی جمرات در منی ؛ 10 . بازگشت به مکه معظمه و هفت مرتبه طواف خانه خدا و طواف نساء و خروج از لباس احرام و حاجی شدن .

بدیهی است زایران سفر مکه موظف اند قبل یا بعد از انجام مناسک حج ، به منظورادای احترام ، از مدینه منوره هم دیدار کرده مرقد مطهرحضرت خاتم المرسلین (ص) و قبرستان بقیع و سایر مشاهد متبرکه در آن منطقه را نیز زیارت کنند تا حج آنان کامل گردد نمانده باشد که زیارت نکرده و مراسمی را که در کتب ادعیه و مناسک مندرج است انجام نداده باشند .

به طوری که مسلمین قاطبتاً علم و اطلاع دارند علت العلل فلسفه حج که بر همه مسلم مومن مستطیع متمکن واجب و فرض لازم گردیده این است که با هم دیدار کنند ، به خلق و خوی یکدیگر آشنا شوند ، موانع و مشکلات موجود را در میان گذارند و به طور خلاصه در اتحاد و انسجام جامعه مسلمین سعی بلیغ مبذول دارند .

در عصر حاضر زایران ایرانی خانه خدا علی الاکثر با هواپیماهای سریع السیر به کشور عربستان سعودی رهسپار می شوند که طول زمان پرواز آنان در مدت رفتن و بازگشتن ، روی هم رفته بیش از چند ساعت طول نمی کشد به همین جهت حاجیان مناطق مختلفه ایران در طول مدت عمر خویش چند و بلکه چندمین بار می توانند به مکه و مدینه مشرف شوند و دیدار تازه کنند .

به علاوه ارتباطات بین المللی پست و تلگراف و تلفن و علم جدید اینترنت سرتاسری ایران نیز مانع از تداوم دوستی و آشنایی آنان نمی شود ، ولی در قرون قدیمه که ناگزیر بودند با اسب و قاطر و شتر و کجاوه از صحاری سوزان و بیابانهای بی آب و علف عبور کنند این مسافرتها بین چهار الی شش ماه طول می کشید تا اگر احیاناً از گردبادهای بنیان کن و دستبرد قاطعان طریق و حرارت سوزان و عطش جانکاه و بی آبی و جز اینها ، جان سالم به در می بردند به زیارت خانه خدا و مدینه النبی نایل آیند .

با توجه به علل و جهات گوناگون حجاج ایرانی که از گوشه و کنار ایران در مکه دیدار می کردند چون امکان دیدار و ملاقات در ایران برای آنان میسر نبود – زیرا هر کدام به دیار خویش می رفتند – لذا هنگامی که مراسم حج برگزار می شد و آهنگ بازگشت به وطن و زادگاه خود می کردند پس از تودیع و خداحافظی از باب طنز و طیبت و در لفافه تعریض و ظرافت ، و گاهی هم به جد و حقیقت به یکدیگر می گفتند حاجی حاجی مکه ، یعنی دیگر امکان دیدار و ملاقات به دست نمی آید مگر آنکه دست تقدیر و سرنوشت بار دیگر تدارک سفر حج کند و در مکه معظمه و مدینه منوره یکدیگر را ببینیم و خاطرات شیرین گذشته را تجدید نماییم .

منبع:avaxnet.com

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 77 پنجشنبه 22 فروردین 1392 نظرات (0)
 
شخصی بود که تمام زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود و وقتی ازدنیا رفت همه می گفتند به بهشت رفته است.
آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت می رفت. در آن زمان بهشت هنوز به مرحله کیفیت فراگیر نرسیده بود. استقبال از او باتشریفات مناسب انجام نشد. دختری که باید او را راه می داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به دوزخ فرستاد.
در دوزخ هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود. آن شخص وارد شد و آنجا ماند. چند روز بعد ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه پطرس قدیس را گرفت. پطرس که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده است؟ ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت: آن شخص را که به دوزخ فرستاده اید آمده و کار و زندگی ما را به هم زده. از وقتی که رسیده نشسته وبه حرفهای دیگران گوش می دهد... در چشم هایشان نگاه می کند... به درد و دلشان می رسد. حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت وگو می کنند... یکدیگر را در آغوش می کشند و می بوسند. دوزخ جای این کارهانیست!!! بیایید و این مرد را پس بگیرید.
وقتی راوی قصه اش را تمام کرد با مهربانی به من نگریست و گفت:

با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی، خودشیطان تو را به بهشت بازگرداند...

پائولو کوئلیو

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 57 پنجشنبه 22 فروردین 1392 نظرات (0)

یک خانمی باردار بود و همسرش به او گفت بیا نرویم کربلا ممکن است بچه از دست برود. کربلا رفتند حال خانم بد شد و دکتر گفت بچه مرده. این خانم با آرامش تمام گفت درست می‌شود فقط کارش این است که بروم کنار ضریح امام حسین بعد خودشان هوای‌مان را دارند.

در کنار ضریح امام حسین وقتی چند وقت گریه کرد خواب دید که بانویی یک بچه را توی بغلش گذاشته .از خواب که بلند شد دکتر گفت این بچه همان بچه‌ای که مرده بود نیست؛ معجزه شده؛ می‌دانید این خانم کیست؟

مادر حاج ابراهیم همت که وقتی سر بچه‌اش جدا شد و خواست جنازه بچه را داخل قبر بگذارد به حضرت زهرا گفت خانم امانتی‌تان را بهتان برگرداندم.

رمیصا فخاری فر بازدید : 68 پنجشنبه 22 فروردین 1392 نظرات (0)
 
گويند روزي پادشاهي اين سوال برايش پيش مي آيد و مي خواهد بداند که نجس ترين چيزها در دنياي خاکي چيست؟ براي همين کار، وزيرش را مامور مي کند که برود و اين نجس ترين نجس ترينها را پيدا کند و در صورتي که آنرا پيدا کند و يا هر کسي که بداند، تمام تخت و تاجش را به او بدهد. وزير هم عازم سفر مي شود و پس از يکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به اين نتيجه رسيد که با توجه به حرفها و صحبتهاي مردم بايد پاسخ همين مدفوع آدميزاد اشرف باشد و عازم ديار خود مي شود. در نزديکي هاي شهر چوپاني را مي بيند و به خود مي گويد بگذار از او هم سوال کنم شايد جواب تازه اي داشت بعد از صحبت با چوپان او به وزير مي گويد من جواب را مي دانم اما يک شرط دارد و وزير نشنيده شرط را مي پذيرد. چوپان هم مي گويد تو بايد مدفوع خودت را بخوري وزير آنچنان عصباني مي شود که مي خواهد چوپان را بکشد ولي چوپان به او مي گويد تو مي تواني من را بکشي اما مطمئن باش پاسخي که پيدا کرده اي غلط است، تو اينکار را بکن اگر جواب قانع کننده اي نشنيدي من را بکش.

خلاصه وزير به خاطر رسيدن به تاج و تخت هم که شده قبول مي کند و آن کار را (اسمشو نبر را) انجام مي دهد سپس چوپان به او مي گويد کثيف ترين و نجس ترين چيزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدي آنچه را فکر مي کردي نجس ترين است بخوري :|
رمیصا فخاری فر بازدید : 61 سه شنبه 13 فروردین 1392 نظرات (0)
 
 
 
پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند.

یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است.
این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند.

روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد.
صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است.


پادشاه دستور داد تا معجزه‌گر شاهین را نزد او بیاورند.
درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد.

پادشاه پرسید: «تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟

کشاورز گفت: سرورم، کار ساده‌ای بود، من فقط شاخه‌ای راکه شاهین روی آن نشسته بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد.

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 74 سه شنبه 06 فروردین 1392 نظرات (0)

ضرب المثل ها, معنی ضرب المثل, ضرب و المثل, ضرب المثل

 

این عبارت به لحاظ معنی و مفهوم واقعی یعنی کسی را با چوب زدن و به وسیله چوب تنبیه و سیاست کردن است ولی مجازاً کسی را خجل و شرمسار کردن از بسیاری احسان و نیکی ، بیش ازحد معمول و انتظار از کسی پذیرایی و به کسی محبت کردن ، نیکی کردن به آن که نسبت به تو نیکی نکرده است ، وبالاخره با انعام و اکرام کسی را که انعام و اکرام وظیفه او بوده خجل کردن است .

در تمام این موارد طرف مقابل خجلت و شرمساریش را با عبارت بالا به صور و اشکال زیر پاسخ می گوید : چوبکاری نفرمایید ، فلانی مرا چوبکاری می کند ، خودم شرمنده هستم دیگر چوبکاری نفرمایید ، و قس علی هذا . چوبکاری همان طوری که در بالا ذکر شده حاکی از سیاست و تنبیه طرف مقابل به وسیله چوب زدن است . این نوع تنبیه و مجازات از قدیمیترین ایام تاریخی بلکه از بدو خلقت بشرکه فقط چوب درختان جنگلی آلت و ابزار کار انسانهای اولیه بوده معمول و متداول بوده است . اطفال خردسال بازیگوش را با چوبهای نازک که به دست و پایشان می زدند تنبیه می کردند .

مردان متاهل همسرانشان را البته در دوره مردسالاری  با چوبهای ضخیم مخصوصاً چوب انار که ضربه هایش دردناک بوده و بدن را متورم و خون آلود می کرده است مجازات می کرده اند . چوبکاری براثر زمان پیشرفت کرد! و از درون خانه داخل سیاست شده گوشه ای از گوشمالی و مجازات سیاست پیشه گان گناهکار را بر عهده گرفته است . در این مورد اگرگناهکار محکوم به مرگ می شد او را به پشت می خوابانیدند و با چوبهای ضخیم آن قدر به شکمش می نواختند که روده هایش پاره می شد و محکوم بیچاره بر اثر خونریزی داخلی به فجیعترین وضعی جان می داد . چنانچه محکومیت گناهکار در حد مرگ و اعدام نبود این گونه محکومان را که اکثراً شاهزادگان و امرای ارتش وحکام ولایت بوده اند به طریق چوب زدن و نقره داغ ! کردن ، یعنی جریمه نقدی ، و نفی بلد و تبعید محکوم می کردند تا سایر ماموران دولت تکلیف خود را بدانند و سرجایشان بنشینند .

به طوری که یادآور شد اگرچه چوب زدن از قدیمیترین ایام تاریخی رایج و معمول بود ولی چوبکاری رجال و زعمای قوم فتحعلی شاه قاجار اتفاق افتاد و بخصوص در اوایل سلطنت ناصرالدین شاه بنابرنقشه و تصمیم میرزا تقی خان امیرکبیر شاهزادگان و حکام ولایات و فرماندهان قشون را که در انجام وظایف محوله تهاون و قصور می ورزیدند بدین وسیله چوبکاری و مجازات می کردند تا درس عبرتی برای سایرخدمتگزاران و عمال دولت باشد .

براثر نقشه و تدبیر امیرکبیر تا آنجا که مدارک موجود حکایت می کند علاوه بر حکام ولایات در حدود چهارده تن از عموها و عموزاده های شاه و حتی پسران خاقان مغفور به علت خطاهایی که مرتکب شده بودند چوب خورده جریمه شده اند ولی پس از قتل امیرکبیر این نظم و نسق و سختگیری بلاتفاوت نیز در عصر قاجار با خود او متروک شده است . به هرصورت در حال حاضر که جزء امثال وحکم در صحبتهایمان می گوییم فلانی مرا چوبکاری می کند از دوره قاجاریه به خصوص در زمان صدارت امیرکبیر که چوبکاری نسبت به تمام مقامات کشور رواج وکمال یافته به یادگار مانده است .

منبع:iketab.com

رمیصا فخاری فر بازدید : 61 سه شنبه 22 اسفند 1391 نظرات (0)

حتما یه خیری درش هست ...!


یه پادشاهی بود یه رفیقی داشت همیشه این دوتا باهم بودن. هر اتفاق خوب یا بدی می افتاد این رفیقه میگفت که حتما خیری درش هست. یه روز اینا با هم میرن شکار. طی یه اتفاق انگشت دست پادشاه قطع میشه.

خیلی داغون بود که رفیقش میگه حتما یه خیری تو این قضیه هست. پادشاهم قاط میزنه و میگه چه خیری و رفیقش رو میندازه زندان. چند وقت بعد پادشاه میره شکار اما این بار گیر یه قبیله ادم خوار میفته. ادمخوارها میبندنش به درخت و میخواستن مراسم خوردنش رو شروع کنن که متوجه انگشت قطع شده پادشاهه میشن.

اونا یه اعتقادی داشتن و اونم این بوده که اگر کسی نقص عضوی داشته باشه و اینا برن بخورنش همون نقص گریبانگیر اونام میشه. پادشاه رو ازاد میکنن.

پادشاه یاد دوستش میفته و میره از زندان درش میاره و ببخشید اشتباه کردم انداختمت زندان حق با تو بود اگر انگشتم قطع نشده بود منو میخوردن... دوستش میگه اینم یه خیری داشته که منو انداختی زندان. پادشاه میگه بابا چه خیری من تو رو اذیت کردم زندان رفتی و... . میگه من اگر زندان نمیرفتم با تو بودم من که نقص عضو نداشتم ادمخوارها منو که میخوردن!



چرا وقتی عصبانی هستیم داد می زنیم؟

استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟

چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟

شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را ازدست می‌دهیم.

استاد پرسید: اینکه آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟

چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟

شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.

سرانجام استاد چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد. آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند.

هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها بایدصدای شان را بلندتر کنند.

سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟

آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است .

استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟

آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود.

سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد....
امیدوارم روزی رسد که تمامی انسان ها قلب هایشان به یکدیگر نزدیک شود
.

سوالی سخت در مصاحبۀ استخدام!

مردی به نام استیو، برای انجام مصاحبه حضوری شغلی که صدها متقاضی داشت به شرکتی رفت. مدیر شرکت، به جاى آن که سین جیم کند، یک ورقه کاغذ گذاشت جلوی استیو و از او خواست برای استخدام، تنها به یک سوال پاسخ بدهد.

سوال این بود: شما در یک شب بسیار سرد و توفانى، در جاده اى خلوت رانندگى می کنید، ناگهان متوجه می شوید که سه نفر در ایستگاه اتوبوس، به انتظار رسیدن اتوبوس، این پا و آن پا می کنند و در آن باد، باران و توفان چشم به راه کمک هستند.

یکى از آن ها پیر زن بیمارى است که اگر هر چه زودتر کمکى به او نشود ممکن است همان جا در ایستگاه اتوبوس غزل خداحافظى را بخواند.

دومین نفر، صمیمى ترین و قدیمى ترین دوست شماست که حتى یک بار شما را از مرگ نجات داده است و نفر سوم، همسر آینده شماست که حالا با او در دوران نامزدی به سر می برید؛ اما خودروی شما فقط یک جاى خالى دارد، شما از میان این 3 نفر کدام یک را سوار مى کنید؟ پیرزن بیمار؟ دوست قدیمى؟ یا نامزدتان را؟

جوابى که استیو نوشت باعث شد از میان صدها متقاضى، به استخدام شرکت در آید. پاسخ این بود: من سوئیچ ماشینم را می دهم به آن دوست قدیمى ام تا پیر زن بیمار را به بیمارستان برساند، و با نامزدم در ایستگاه اتوبوس می مانم تا شاید اتوبوس از راه برسد.

دلیل رشـوه دادن

شب که می‌شود حوصله‌ها مانند سایه ماه کوتاه است و کمرنگ. داستانک، قلقلکی کوتاه برای فکر و روحمان است تا در ساعات پایانی شب، لحظات کوتاه امروز را با خواندن جملاتی کوتاه بهتر و بیشتر قدر بدانیم.

پادشاهی دلقکی داشت که با همه درباریان مزاح می کرد و آن ها را مسخره می کرد جز یک نفر به نام اصیل الدین.

روزی پادشاه به دلقک گفت: تو چرا همه را مسخره می کنی جز اصیل الدین.

گفت: چون همه به من دو دینار می دهند و او صددینار.

شاه اصیل الدین را احضار کرد و سبب پرسید، اصیل الدین گفت: دینار به دو تن می دهند، یکی آن که دستشان بگیرد و دیگر آن که پایشان نگیرد. امیر بسیار خندید و او را مرخص کرد.

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 87 سه شنبه 15 اسفند 1391 نظرات (0)
 
زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود . چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و برروی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد...
مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می‌خواند.
وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت.
پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.»
ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمی‌داشت ، آن مرد هم همین کار را می‌کرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی‌خواست واکنش نشان دهد.
وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد: «حالا ببینم این مرد بی‌ادب چکار خواهد کرد؟»
مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش را خورد.
این دیگه خیلی پرروئی بود!
زن حسابی عصبانی شده بود.
در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلی‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!
خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.

آن مرد بیسکوئیت‌هایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد...

در صورتی که خودش آن موقع که فکر می‌کرد آن مرد دارد از بیسکوئیت‌هایش می‌خورد خیلی عصبانی شده بود. و متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرت‌خواهی نبود...

چهار چیز است که نمی‌توان آن‌ها را بازگرداند :

1. سنگ ... پس از رها کردن!

2.حرف ... پس از گفتن!

3.موقعیت... پس از پایان یافتن!

4. و زمان ... پس از گذشتن!

 

تعداد صفحات : 8

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2692
  • کل نظرات : 185
  • افراد آنلاین : 18
  • تعداد اعضا : 3
  • آی پی امروز : 133
  • آی پی دیروز : 54
  • بازدید امروز : 218
  • باردید دیروز : 136
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 5
  • بازدید هفته : 1,414
  • بازدید ماه : 4,230
  • بازدید سال : 27,985
  • بازدید کلی : 283,987