loading...
حرفهای رنگین کمانی
رمیصا فخاری فر بازدید : 66 دوشنبه 14 اسفند 1391 نظرات (0)
روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که 4 زن داشت ...

زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت و غذاهای خوشمزه پذیرایی می کرد. 
بسیار مراقبش بود و هميشه بهترین چیزها را به او می داد .

زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار میکرد . پیش دوستهایش اورا برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مردی دیگر برود و تنهایش بگذارد

واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست می داشت .او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب مرد بود . مرد در هر مشکلی به او پناه می برد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید .

اما زن اول مرد ، كه زنی بسیار وفادار و توانا و در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود ،اصلا مورد توجه مرد نبود . با اینکه از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریبا هیچ توجهی به او نداشت .

روزی مرد احساس مریضی کرد و قبل از آنکه دیر شود فهمید که به زودی خواهد مرد. به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت : 
" من اکنون 4 زن دارم ،اما اگر بمیرم دیگر هیچ کسی را نخواهم داشت ، چه تنها و بیچاره خواهم شد !"

بنابرین تصمیم گرفت با زنانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند . اول از همه سراغ زن چهارم رفت و گفت : 
" من تورا از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام ، حالا دربرابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟ " 
زن به سرعت گفت :" هرگز" همین یک کلمه و مرد را رها کرد .

ناچاربا قلبی که به شدت شکسته بود نزد زن سوم رفت و گفت:
" من در زندگی ترا بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟ " 
زن گفت: البته که نه ! زندگی در اینجا بسیار خوب است . 
تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم . قلب مرد یخ کرد .

مرد تاجر به زن دوم روی آورد و گفت : 
" تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر ، می توانی در مرگ همراه من باشی؟ " 
زن گفت :" این بار با دفعات دیگر فرق دارد . من نهایتا می توانم تا گورستان همراه جسم بی جان تو بیایم اما در مرگ ،...متاسفم!" گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد

در همین حین صدایی او را به خود آورد :
من با تو می مانم ، هرجا که بروی" تاجر نگاهش کرد ، زن اولبود که پوست و استخوان شده بود ، انگار سوء تغذیه بیمارش کرده باشد .غم سراسر وجودش را تیره و ناخوش کرده بود وهیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود . تاجر سرش را به زیر انداخت و آرام گفت:" باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه میکردم و مراقبت بودم..."
 

در حقیقت همه ما چهار زن داریم :

الف: زن چهارم که بدن ماست. مهم نیست چقدرزمان و پول صرف زیبا کردنش بکنی . وقت مرگ ،اول او ترا ترک می کند .

ب: زن سوم که دارایی های ماست . هرچقدر هم برایت عزیز باشند وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد .

ج :زن دوم که خانواده و دوستان ما هستند. هر چقدرهم صمیمی وعزیز باشند ، وقت مردن نهایتا تا سرمزارت کنارت خواهند ماند.

د: زن اول که روح ماست. غالبا به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست می کنیم
او ضامن توانمندیهای ماست اما ما ضعیف و درمانده رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه ما باشد . 
غافل نباشيم كه مبادا دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده باشد .

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 56 شنبه 12 اسفند 1391 نظرات (0)

یک روز وقتى کارمندان به اداره رسيدند، اطلاعيه بزرگى را در تابلوىاعلانات ديدند که روى آن نوشته شده بود: "ديروز فردى که مانع پيشرفت شمادر اين اداره بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشييع جنازه که ساعت١٠ در سالن اجتماعات برگزار مى‌شود دعوت مى‌کنيم".>>در ابتدا، همه از دريافت خبر مرگ يکى از همکاران‌شان ناراحت مى‌شدند امّا پس از مدتى، کنجکاو مى‌شدند که بدانند کسى که مانع پيشرفت آنها در اداره مى‌شده که بوده است. اين کنجکاوى، تقريباً تمام کارمندان را ساعت ١٠ به سالن اجتماعات کشاند.>>رفته رفته که جمعيت زياد مىشد هيجان هم بالا مى‌رفت. همه پيش خود فکر مى‌کردند: اين فرد چه کسى بود که مانع پيشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد که مرد!>>کارمندان در صفى قرار گرفتند و يکى يکى نزديک تابوت مى‌رفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مى‌کردند ناگهان خشک‌شان مىزد و زبان‌شان بند مى‌آمد.>>آينه‌اى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مى‌کرد، تصوير خود را مى‌ديد. نوشته‌اى نيز بدين مضمون در کنار آينه بود: تنها يک نفر وجود دارد که مى‌تواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نيست جز خود شما. شما تنها کسى هستيد که مى‌توانيد زندگى‌تان را متحوّل کنيد. شما تنها کسى هستيد که مى‌توانيد بر روى شادى‌ها، تصورات و موفقيت‌هاي‌تان اثرگذار باشيد. شما تنها کسى هستيد که مى‌توانيد به خودتان کمک کنيد.>>زندگى شما وقتى که رئيس‌تان، دوستان‌تان، والدين‌تان، شريک زندگى‌تان يا محل کارتان تغيير مى‌کند، دستخوش تغيير نمي‌شود. زندگى شما تنها فقط وقتى تغيير مى‌کند که شما تغيير کنيد، باورهاى محدود کننده خود را کنار بگذاريد و باور کنيد که شما تنها کسى هستيد که مسئول زندگى خودتان هستيد

رمیصا فخاری فر بازدید : 66 سه شنبه 08 اسفند 1391 نظرات (0)
آموزگارى تصمیم گرفت که از دانش‌آموزان کلاسش به شیوه جالبى قدردانى کند. 
او دانش‌آموزان را یکى‌یکى به جلوى کلاس می‌آورد و چگونگى اثرگذارى آن‌ها بر خودش را بازگو می‌کرد. 
آن گاه به سینه هر یک از آنان روبانى آبى رنگ می‌زد که روى آن با حروف طلایى نوشته شده بود:
سپس آموزگار تصمیم گرفت که پروژه‌اى براى کلاس تعریف کند تا ببیند این کار از لحاظ پذیرش اجتماعى چه اثرى خواهد داشت. 
آموزگار به هر دانش‌آموز سه روبان آبى اضافى داد و از آن‌ها خواست که در بیرون از مدرسه همین مراسم قدردانى را گسترش داده و نتایج کار را دنبال کنند و ببینند چه کسى از چه کسى قدردانى کرده است و پس از یک هفته گزارش کارشان را به کلاس ارائه نمایند. 
یکى از بچه‌ها به سراغ یکى از مدیران جوان شرکتى که در نزدیکى مدرسه بود رفت و از او به خاطر کمکى که در برنامه‌ریزى شغلى به وى کرده بود قدردانى کرد و یکى از روبان‌هاى آبى را به پیراهنش زد. و دو روبان دیگر را به او داد و گفت
:
ما در حال انجام یک پروژه هستیم و از شما خواهش می‌کنم از اتاقتان بیرون بروید، کسى را پیدا کنید و از او با نصب روبان آبى به سینه‌اش قدردانى کنید. 
مدیر جوان چند ساعت بعد به دفتر رییسش که به بدرفتارى با کارمندان زیر دستش شهرت داشت رفت و به او گفت که صمیمانه او را به خاطر نبوغ کاری‌اش تحسین می‌کند. 
رییس ابتدا خیلى متعجب شد آن گاه مدیر جوان از او اجازه گرفت که اگر روبان آبى را می‌پذیرد به او اجازه دهد تا آن را بر روى سینه‌اش بچسباند. 
رییس گفت: البته که می‌پذیرم. مدیر جوان یکى از روبان‌هاى آبى را روى یقه کت رییسش، درست بالاى قلب او، چسباند و سپس آخرین روبان را به او داد و گفت:
لطفاً این روبان اضافى را بگیرید و به همین ترتیب از فرد دیگرى قدردانى کنید. 
مدیر جوان به رییسش گفت پسر جوانى که این روبان آبى را به من داد گفت که در حال انجام یک پروژه درسى است و آن‌ها می‌خواهند این مراسم روبان زنى را گسترش دهند و ببینند چه اثرى روى مردم می‌گذارد. 
آن شب، رییس شرکت به خانه آمد و در کنار پسر ١
۴ ساله‌اش نشست و به او گفت:
امروز یک اتفاق باور نکردنى براى من افتاد. من دردفترم بودم که یکى از کارمندانم وارد شد و به من گفت که مرا تحسین می‌کند و به خاطر نبوغ کاری‌ام، روبانى آبى به من داد. 
می‌توانى تصور کنی؟
او فکر می‌کند که من یک نابغه هستم!
او سپس آن روبان آبى را به سینه‌ام چسباند که روى آن نوشته شده بود:
«من آدم تاثیرگذارى هستم.»
سپس ادامه داد: او به من یک روبان اضافى هم داد و از من خواست به وسیله آن از کس دیگرى قدردانى کنم. هنگامى که داشتم به سمت خانه می‌آمدم، به این فکر می‌کردم که این روبان را به چه کسى بدهم و به فکر تو افتادم. من می‌خواهم از تو قدردانى کنم. 
مشغله کارى من بسیار زیاد است و وقتى شب‌ها به خانه می‌آیم توجه زیادى به تو نمی‌کنم. من به خاطر نمرات درسی‌ات که زیاد خوب نیستند و به خاطر اتاق خوابت که همیشه نامرتب و کثیف است، سر تو فریاد می‌کشم. 
امّا امشب، می‌خواهم کنارت بنشینم و به تو بگویم که چقدر برایم عزیزى و مى‌خواهم بدانى که تو بر روى زندگى من تاثیرگذار بوده‌اى. 
تو در کنار مادرت، مهم‌ترین افراد در زندگى من هستید. تو فرزند خیلى خوبى هستى و من دوستت دارم. آن گاه روبان آبى را به پسرش داد. 
پسر که کاملاً شگفت زده شده بود به گریه افتاد. نمی‌توانست جلوى گریه‌اش را بگیرد. تمام بدنش می‌لرزید. او به پدرش نگاه کرد و با صداى لرزان گفت:
« پدر، امشب قبل از این که به خانه بیایى، من در اتاقم نشسته بودم و نامه‌اى براى تو و مامان نوشتم و برایتان توضیح دادم که چرا به زندگیم خاتمه دادم و از شما خواستم مرا ببخشید.» 
من می‌خواستم امشب پس از آن که شما خوابیدید، خودکشى کنم. من اصلاً فکر نمی‌کردم که وجود من برایتان اهمیتى داشته باشد. نامه‌ام بالا در اتاقم است.  پدرش از پله‌ها بالا رفت و نامه پرسوز و گداز پسرش را پیدا کرد. 
فردا که رییس به اداره آمد، آدم دیگرى شده بود. او دیگر سر کارمندان غر نمی‌زد و طورى رفتار می‌کرد که همه کارمندان بفهمند که چقدر بر روى او تاثیرگذار بوده‌اند. 
مدیر جوان به بسیارى از نوجوانان دیگر در برنامه‌ریزى شغلى کمک کرد... یکى از آن‌ها پسر رییسش بود و همیشه به آن‌ها می‌گفت که آن‌ها در زندگى او تاثیرگذار بوده‌اند. 
و به علاوه، بچه‌هاى کلاس ، درس با ارزشى آموختند:
« انسان در هر شرایط و وضعیتى می‌تواند تاثیرگذار باشد»
می توانیم همین امروز از کسانی که بر زندگی ما تاثیر مثبت گذاشته‌اند قدردانی کنیم.
 
 
من این روبان آبی را همراه با این روایت به همه کسانی که روی زندگیم تاثیر گذاشتند و با مهربانی درس های بزرگ زندگی را به من دادند تقدیم می کنم.

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 56 جمعه 04 اسفند 1391 نظرات (0)

 

در زمان هاي قديم يک دختر از روي اسب مي افتد و باسنش (لگنش) از جايش درميرود. پدر دختر هر حکيمي را به نزد دخترش ميبرد، دختر اجازه نميدهد کسي دست به باسنش بزند, هر چه به دختر ميگويند حکيم بخاطر شغل و طبابتي که ميکنند محرم بيمارانشان هستند اما دختر زير بار نمي رود و نميگذارد کسي دست به باسنش بزند. به ناچار دختر هر روز ضعيف تر وناتوانتر ميشود. تا اينکه يک حکيم باهوش و حاذق سفارش ميکند که به يک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم... پدر دختر باخوشحالي زياد قبول ميکند و به طبيب يا همان حکيم ميگويد شرط شما چيست؟ حکيم ميگويد براي اين کار من احتياج به يک گاو چاق و فربه دارم, شرط من اين هست که بعد از جا انداختن باسن دخترت گاو متعلق به خودم شود؟ پدر دختر با جان و دل قبول ميکند و با کمک دوستان و آشنايانش چاقترين گاو آن منطقه را به قيمت گراني ميخرد و گاو را به خانه حکيم ميبرد, حکيم به پدر دختر ميگويد دو روز ديگر دخترتان را براي مداوا به خانه ام بياوريد. پدر دختر با خوشحالي براي رسيدن به روز موعود دقيقه شماري ميکند... از آنطرف حکيم به شاگردانش دستور ميدهد که تا دوروز هيچ آب و علفي را به گاو ندهند. شاگردان همه تعجب ميکنند و ميگويند گاو به اين چاقي ظرف دو روز از تشنگي و گرسنگي خواهد مرد. حکيم تاکيد ميکند نبايد حتي يک قطره آب به گاو داده شود. دو روز ميگذرد گاو از شدت تشنگي و گرسنگي بسيار لاغر و نحيف ميشود.. خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را به نزد حکيم مي آورد, حکيم بهپدردختر دستور ميدهد دخترش را بر روي گاو سوار کند. همه متعجب ميشوند،چارهاي نميبينند بايد حرف حکيم را اطاعت کنند.. بنابراين دختر را برروي گاوسوار ميکنند. حکيم سپس دستور ميدهد که پاهاي دختر را از زير شکم گاو با طناب به هم گره بزنند. همه دستورات مو به مو اجرا ميشود، حال حکيم به شاگردانش دستور ميدهد براي گاو کاه و علف بياورند.. گاو با حرص و ولع شروع ميکند به خوردن علف ها، لحظه به لحظه شکمگاوبزرگ و بزرگ تر ميشود، حکيم به شاگردانش دستور ميدهد که براي گاوآببياورند.. شاگردان براي گاو آب ميريزند، گاو هر لحظه متورم و متورم ميشود و پاهاي دختر هر لحظه تنگ و کشيده تر ميشود, دختر از درد جيغ ميکشد.. حکيم کمي نمک به آب اضاف ميکند, گاو با عطش بسيار آب مينوشد,حالاشکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صداي ترق جا افتادن باسن دخترشنيدهميشود.. جمعيت فرياد شادي سر ميدهند, دختر از درد غش ميکند و بيهوش ميشود. حکيم دستور ميدهد پاهاي دختر را باز کنند و او را بر روي تخت بخوابانند. يک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب به تاخت مشغول اسب سواري ميشود و گاو بزرگ متعلق به حکيم ميشود. اين، افسانه يا داستان نيست, آن حکيم، ابوعلي سينا بوده است...
 
رمیصا فخاری فر بازدید : 68 جمعه 04 اسفند 1391 نظرات (0)

 



"والدين بايد سعي كنند به فرزندانشان بياموزند جز براي كارهاي علمي و آموزشي، از رايانه و به‌ويژه بازي‌هاي رايانه‌اي استفاده نكنند."
اينها بخش‌هايي از سخنان پروفسور مجيد سميعي رئيس انجمن جراحي قاعده مغز جهان و چهره ماندگار علمي ايران بود كه صبح دوشنبه در دانشكده مديريت دانشگاه تهران ايراد شد.
وي افزود: تا مي‌توانيد كودكان را از رايانه دور كنيد چون حجم عظيم اطلاعات و داده‌هايي كه به مغز كودك وارد مي‌كند باعث آلودگي مغزي و فكري در او مي‌شود و به‌ويژه بازي‌هاي رايانه‌اي كه به‌مدت طولاني استفاده شود جز تلف كردن انرژي مغزي و آسيب‌هاي جسمي و مغزي به كودكان دستاورد ديگري ندارد.
پروفسور سميعي كه در يك سخنراني بين‌رشته‌اي با موضوع آموزش بهينه مغز براي مديريت سخن مي‌گفت افزود: مغز انسان‌ها معمولاً در حدود ۱۳۰۰تا ۱۴۰۰گرم وزن دارد اما وزن مغز خانم‌ها كمي كمتر از آقايان است اگرچه كيفيت و بازدهي مغز خانم‌ها از آقايان بيشتر است، به همين دليل است كه خانم‌ها قادرنددر آن واحد چند كار را با هم انجام دهند و قبولي بيشتر خانم‌ها در دانشگاه‌ها نيز به همين دليل است.
وي اضافه كرد: مغز انسان در حدود ۱۰۰ميليارد سلول به نام نرون دارد، از ابتداي تولد اين سلول‌ها در مغز كودك وجود دارد اما ارتباطات ميان اين سلول‌ها به‌تدريج شكل مي‌گيرد به‌طوري كه در دو سالگي كودك مي‌تواند همه‌‌چيز را ياد بگيرد اما متأسفانه قدرت درك و فهم كودكان در اين سنين زياد جدي گرفته نمي‌شود. وي ضمن مقايسه مغز انسان با رايانه و ميكروپروسسور آن گفت: با وجود پيشرفت‌هاي گسترده علمي در دنيا و رشد علم روباتيك هنوز رايانه يا روباتي كه بتواند با شنيدن يك لطيفه بخندد وجود ندارد يا روباتي كه بتواند با مشاهده محيط اطراف شعر بگويد ساخته نشده است. وي تصريح كرد: ما تازه در ابتداي راه شناخت رازهاي پيچيده مغز انسان هستيم.
وي با اشاره به ماده‌اي به نام دوپامين كه در مغز ترشح مي‌شود گفت: با ترشح دوپامين، مغز شفافيت پيدا كرده و انسان مي‌تواند خوب فكر كند و بررسي‌ها نشان داده در حالت تمركز فكري، دوپامين مغز بيشتر است و هر انساني خودش مي‌تواند زمان ترشح اين ماده مغزي را تشخيص دهد. اين زمان بهترين وقت براي كارهايي است كه نياز به تمركز شديد دارد. البته بايد مغز را مرتبا تمرين داد و نگذاشت تنبل شود و گرنه كارايي‌اش كمتر مي‌شود.
وي عوامل مهمي را كه باعث تأثير بر آموزش در علم مديريت مي‌شود به اين ترتيب ذكر كرد:
1- قابليت و توانايي دانشجو و استاد
۲- دانش و رفتار استاد
۳- آگاهي و حساسيت استاد
۴- رعايت اخلاق و احترام متقابل
۵- درك نيازهاي دانشجويان
۶- انعطاف پذيري در برابر مسائل جديد.
وي اضافه كرد: استادان بايد به‌طور مرتب دانش و يافته‌هاي جديد را فراگرفته و به دانشجويان خود بياموزند و در رشته تخصصي خود به روز باشند.
وي به نقش انگيزه در رشد علمي افراد اشاره كرد و گفت: انگيزه شامل دو بعد است؛ انگيزه دروني و محيطي. انگيزه دروني يا خودبه‌خودي نوعي عشق است، آيا شما مي‌توانيد عشق را تعريف كنيد. علم مغز و اعصاب هنوز نتوانسته عشق را تعريف كند و عشق هنوز از نظر دانش مغز و اعصاب يك راز است. وي در ادامه به پاداش و جايزه به‌عنوان ايجاد‌كننده انگيزه ثانويه يا محيطي اشاره كرد و گفت: بدون پاداش انگيزه‌اي وجود ندارد و اين براي همه انسان‌ها اثبات شده است.
پروفسور سميعي گفت: انگيزه ثانويه شامل ارتقاي استانداردهاي زندگي انسان و افتخار، شهرت و رضايت است اما انسان‌هايي كه با عشق كار مي‌كنند و انگيزه دروني قوي دارند رمز موفقيت خود و جامعه‌شان هستند. وي گفت: از نظر من بزرگ‌ترين لذت زندگي انسان كمك به همنوع بدون هيچ‌گونه انتظاري است. به همنوعان خود محبت كنيد و هيچ وقت به‌خودتان مغرور نباشيد و قدر سلامتي خود را بدانيد و به استادان خود احترام بگذاريد و فقط به‌دنبال پول درآوردن نباشيد.
 

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 53 جمعه 04 اسفند 1391 نظرات (0)

 


 
خانم معلم به یک پسر هفت ساله ریاضی یاد می‌داد.
یک روز از او پرسید: اگر من به تو یک سیب و یک سیب و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟
پسر بعد از چند ثانیه با اطمینان گفت: 4 تا!
معلم انتظار یک جواب صحیح و آسان را داشت یعنی (3).
او نا امید شده بود. فکر کرد "شاید بچه خوب گوش نکرده است"
تکرار کرد: خوب گوش کن، خیلی ساده است تو می‌توانی جواب صحیح بدهی اگر به دقت گوش کنی. اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگر و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟
پسر که در قیافه معلمش نومیدی را می‌دید دوباره شروع کرد با انگشتانش به حساب کردن در حالیکه دنبال جوابی بود که معلمش رو خوشحال کند. تلاش او برای یافتن جواب صحیح نبود تلاشش برای یافتن جوابی بود که معلمش را خوشحال کند.
برای همین با تامل پاسخ داد: "4".
نومیدی در صورت معلم باقی ماند.
به یادش آمد که پسر توت فرنگی را دوست دارد. او فکر کرد شاید پسرک سیب را دوست ندارد و برای همین نمی‌تواند تمرکز داشته باشد. در این موقع او با هیجان فوق العاده و چشم‌های برق‌زده پرسید: اگر من به تو یک توت فرنگی و یکی دیگر و یکی بیشتر توت فرنگی بدهم تو چند تا توت فرنگی خواهی داشت؟
معلم خوشحال بنظر می‌رسید و پسرک با انگشتانش دوباره حساب کرد و پسر با تامل جواب داد "3"
حالا خانم معلم تبسم پیروزمندانه ای داشت. برای نزدیک شدن به موفقیت او خواست به خودش تبریک بگوید ولی یک چیزی مانده بود.
او دوباره از پسر پرسید: اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگر و یکی دیگر بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟
پسرک فوری جواب داد "4"!
خانم معلم مبهوت شده بود و با صدای گرفته و خشمگین پرسید چطور ؟ آخر چطور؟
پسرک با صدای پایین و با تامل پاسخ داد "برای اینکه من قبلا یک سیب در کیفم داشتم"

نتیجه : اگر کسی جواب غیر قابل انتظاری به سوال ما داد ضرورتا اشتباه نیست شاید بُعدی دیگری از آنرا ما نفهمیده ایم.!!!

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 65 جمعه 04 اسفند 1391 نظرات (0)

 

 

 
داستان از اون جایی شروع میشه که ... 
ظهر یکی از روزهای رمضان بود ....حلاج همیشه برای جزامی ها غذا می برده و اون روز هم ...داشت از خرابه ایی که بیماران جزامی توش زندگی می کردند می گذشت ....جزامی ها داشتند ناهار می خوردند ...ناهار که چه ؟ ته مونده ی غذاهای دیگران و و چیزهایی که تو اشغال ها پیدا کرده بودند و چند تکه نان...یکی از اون ها بلند میشه به حلاج می گه : بفرما ناهار ! 
- مزاحم نیستم ؟ 
- نه بفرمایید. 
حلاج میشینه پای سفره ....یکی از جزامی ها رو بهش می گه : تو چه جوریه که از ما نمی ترسی ...دوستای تو حتی چندششون می شه از کنار ما رد شند ...ولی تو الان.... 
حلاج میگه : خب اون ها الان روزه هستند برای همین این جا نمیاند تا دلشون هوس غذا نکنه . 
- پس تو که این همه عارفی و خدا پرستی چرا روزه نیستی ؟ 
- نشد امروز روزه بگیرم دیگه ... 

حلاج دست به غذا ها می بره و چند لقمه می خوره ...درست از همون غذا هایی که جزامی ها بهشون دست زده بودند ... 

چند لقمه که می خوره بلند میشه و تشکر می کنه و می ره .... 

موقع افطار که میشه منصور غذایی به دهنش می زاره و می گه : خدایا روزه من را قبول کن .... 
یکی از دوستاش می گه : ولی ما تو را دیدیم که داشتی با جزامی ها ناهار می خوردی 

حلاج در جوابش می گه : اون خداست ...روزه ی من برای خداست ...اون می دونه که من اون چند لقمه غذا را از روی گرسنگی و هوس نخوردم ....دل بنده اش را می شکستم روزه ام باطل می شد یا خوردن چند  لقمه غذا ؟؟؟ 
                  
عارفی را دیدند مشعلی و جام آبی در دست 
پرسیدند : کجا میروی؟
گفت : می روم با آتش ، بهشت را بسوزانم
و با آب جهنم را خاموش کنم ،
تا مردم خدا را فقط به خاطر عشق به او بپرستند،
نه به خاطر عیاشی در بهشت و ترس از جهنم

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 69 جمعه 04 اسفند 1391 نظرات (0)

 


 
مرد مقابل گل فروشی ایستاد.او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود .. .

وقتی از گل فروشی خارج شد ٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود وگریه می کرد.

مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه میکنی ؟

دختر گفت : می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است ...

مرد لبخندی زد و گفت : با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی...

وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت.

مرد به دخترک گفت : می خواهی تو را برسانم ؟

دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نیست ...!

مرد دیگرنمی توانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست...

طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد ...

:(((
 

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 56 پنجشنبه 03 اسفند 1391 نظرات (0)

 

ما در سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا هستیم. یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهره‌اش پیداست اروپایی است، سینی غذایش را تحویل می‌گیرد و سر میز می‌نشیند. سپس یادش می‌افتد که کارد و چنگال برنداشته، و بلند می‌شود تا آنها را بیاورد. وقتی برمی‌گردد، با شگفتی مشاهده می‌کند که یک مرد سیاه‌پوست، احتمالا اهل ناف آفریقا (با توجه ...به قیافه‌اش)، آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست!
بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس می‌کند. اما به‌سرعت افکارش را تغییر می‌دهد و فرض را بر این می‌گیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست. او حتی این را هم در نظر می‌گیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعدۀ غذایی‌اش را ندارد. در هر حال، تصمیم می‌گیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند. جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ می‌دهد.
دختر اروپایی سعی می‌کند کاری کند؛ این‌که غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود. به این ترتیب، مرد سالاد را می‌خورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از تاس کباب را برمی‌دارند، و یکی از آنها ماست را می‌خورد و دیگری پای میوه را. همۀ این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است؛ مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرم‌کننده و با مهربانی لبخند می‌زنند.
آنها ناهارشان را تمام می‌کنند. زن اروپایی بلند می‌شود تا قهوه بیاورد. و اینجاست که پشت سر مرد سیاه‌پوست، کاپشن خودش را آویزان روی صندلی پشتی می‌بیند، و ظرف غذایش را که دست‌نخورده روی میز مانده است.
توضیح پائولو کوئلیو:
من این داستان زیبا را به همۀ کسانی تقدیم می‌کنم که در برابر دیگران با ترس و احتیاط رفتار می‌کنند و آنها را افرادی پایین‌مرتبه می‌دانند. داستان را به همۀ این آدم‌ها تقدیم می‌کنم که با وجود نیت‌های خوبشان، دیگران را از بالا نگاه می‌کنند و نسبت به آنها احساس سَروَری دارند.
چقدر خوب است که همۀ ما خودمان را از پیش‌داوری‌ها رها کنیم، وگرنه احتمال دارد مثل احمق‌ها رفتار کنیم؛ مثل دختر بیچارۀ اروپایی که فکر می‌کرد در بالاترین نقطۀ تمدن است، در حالی که آفریقاییِ دانش‌آموخته به او اجازه داد از غذایش بخورد، و هم‌زمان می‌اندیشید: «این اروپایی‌ها عجب خُل‌هایی هستند!»
رمیصا فخاری فر بازدید : 65 پنجشنبه 03 اسفند 1391 نظرات (0)

 

مردی همسر و سه فرزندش را ترک کرد و در پی روزی خود و خانواده اش راهی سرزمینی دور شد... فرزندانش او را از صمیم قلب دوست داشتند و به او احترام می گذاشتند.

 

مدتی بعد ، پدر نامه ی اولش را به آن ها فرستاد. بچه ها آن را باز نکردند تا آنچه در آن بود بخوانند ، بلکه یکی یکی آن را در دست گرفته و بوسیدند و گفتند : این نامه از طرف عزیزترین کس ماست.

 

سپس بدون این که پاکت را باز کنند ، آن را در کیسه‌ی مخملی قرار دادند ... هر چند وقت یکبار نامه را از کیسه درآورده و غبار رویش را پاک کرده و دوباره در کیسه می‌گذاشتند... و با هر نامه ای که پدرشان می فرستاد همین کار را می کردند.

 

سال ها گذشت. پدر بازگشت، ولی به جز یکی از پسرانش کسی باقی نمانده بود، از او پرسید : مادرت کجاست ؟ پسر گفت : سخت بیمار شد و چون پولی برای درمانش نداشتیم، حالش وخیم تر شد و مرد.

 

پدر گفت : چرا ؟ مگر نامه ی اولم را باز نکردید ؟ برایتان در پاکت نامه پول زیادی فرستاده بودم! پسر گفت : نه . پدر پرسید : برادرت کجاست ؟ پسر گفت : بعد از فوت مادر کسی نبود که او را نصیحت کند ، او هم با دوستان ناباب آشنا شد و با آنان رفت .

پدر تعجب کرد و گفت : چرا؟ مگر نامه ای را که در آن از او خواستم از دوستان ناباب دوری گزیند ، نخواندید؟ پسر گفت :نه ... مرد گفت : خواهرت کجاست ؟ پسر گفت : با همان پسری که مدت ها خواستگارش بود ازدواج کرد الآن هم در زندگی با او بدبخت است. پدر با تأثر گفت : او هم نامه‌ی من را نخواند که در آن نوشته بودم این پسر آبرودار و خوش نامی نیست و من با این ازدواج مخالفم ؟ پسر گفت : نه ...

به حال آن خانواده فکر کردم و این که چگونه از هم پاشید ، سپس چشمم به قرآن روی طاقچه افتاد که در قوطی مخملی زیبایی قرار داشت. وای بر من ...! رفتار من با كلام الله مثل رفتار آن بچه ها با نامه های پدرشان است! من هم قرآن را می‌بندم و در کتابخانه ام می گذارم و آن را نمی خوانم و از آنچه در اوست ، سودی نمی برم، در حالی که تمام آن روش زندگی من است

 

.
.
.
ای کاش فکر می کردیم
.
رمیصا فخاری فر بازدید : 61 چهارشنبه 02 اسفند 1391 نظرات (0)

شیخ گفت : هر چه نظر حضرت اشرف باشد همان است ولی به نظر من " اصالت " ارجح است .
و شاه بر خلاف او گفت : شک نکنید که " تربیت " مهم تر است !
بحث میان آن دو بالا گرفت و هیچیک نتوانستند یکدیگر را قانع کنند بناچار شاه برای اثبات حقانیت خود او را به کاخ دعوت کرد تا حرفش را به کرسی نشاند .
فردای آن روز هنگام غروب شیخ به کاخ رسید بعد از تشریفات اولیه وقت شام فرا رسید سفره ای بلند پهن کردند ولی چون چراغ وبرقی نبود مهمانخانه سخت تاریک بود در این لحظه پادشاه دستی به کف زد و با اشاره او چهار گربه شمع به دست حاضر شدند وآنجا را روشن کردند !
درهنگام ِ شام ، شاه دستی پشت شیخ زد و گفت دیدی گفتم " تربیت " از " اصالت " مهم تر است ما این گربه های نا اهل را اهل و رام کردیم که این نتیجه اهميت " تربیت " است
شیخ در عین ِ اینکه هاج و واج مانده بود گفت من فقط به یک شرط حرف شما را می پذیرم و آن اینکه فردا هم گربه ها مثل امروز چنین کنند!!!
شاه که از حرف شیخ سخت تعجب کرده بود گفت : این چه حرفیست فردا مثل امروز وامروز هم مثل دیروز!!! کار ِ آنها اکتسابی است که با تربيت وممارست وتمرین زیاد انجام می شود
ولی شیخ دست بردار نبود که نبود تا جایی که شاه عباس را مجبور کرد تا این کار را فردا تکرار کند .
لذا شیخ فکورانه به خانه رفت .
او وقتی از کاخ برگشت بیدرنگ دست به کار شد چهار جوراب برداشت و چهار موش بخت برگشته در آن نهاد.......
فردا او باز طبق قرار قبلی به کاخ رفت تشریفات همان و سفره همان و گربه های بازیگر همان . . . . . .
شاه که مغرورانه تکرار مراسم دیروز را تاکیدی بر صحت حرفهایش می دید زیر لب برای شیخ رجز
می خواند که در این زمان شیخ موشها را رها کرد که درآن هنگام هنگامه ای به پا شد یک گربه به شرق دیگری به غرب آن یکی شمال واین یکی جنوب
............
واین بار شیخ دستی برپشت شاه زد و گفت : شهریارا ! یادت باشد اصالت ِ گربه موش گرفتن است گرچه
تربیت " هم بسیار مهم است ولی" اصالت " مهم تر !
يادت باشد با " تربيت" ميتوان گربه اهلي را رام و آرام كرد ولي هرگاه گربه موش را ديد به اصل و
” اصالت " خود بر مي گردد و شير ِ نا اهل ونا آرام و درنده مي شود !

 
 
رمیصا فخاری فر بازدید : 54 چهارشنبه 02 اسفند 1391 نظرات (0)
 
پیرمردی ضعیف و رنجور تصمیم گرفت با پسر و عروس و نوه ی چهارساله اش زندگی کند.دستان پیرمرد میلرزید،چشمانش تار شده بودو گام هایش مردد و لرزان بود.
اعضای خانواده هر شب برای خوردن شام دور هم جمع میشدند،اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را تقریبا برایش مشکل می ساخت. نخود فرنگی ها از توی قاشقش قل می خوردند و روی زمین می ریختند، یا وقتی لیوان را می گرفت غالبا شیر از داخل آن به روی رومیزی می ریخت.پسر و عروسش از آن همه ریخت و پاش کلافه شدند.
پسر گفت: ” باید فکری برای پدربزرگ کرد.به قدر کافی ریختن شیر و غذا خوردن پر سر و صدا و ریختن غذا بر روی زمین را تحمل کرده ام.‌” پس زن و شوهر برای پیرمرد، در گوشه ای از اتاق میز کوچکی قرار دادند.در آنجا پیرمرد به تنهایی غذایش را میخورد،در حالی که سایر اعضای خانواده سر میز از غذایشان لذت میبردند و از آنجا که پیرمرد یکی دو ظرف راشکسته بود حالا درکاسه ای چوبی به او غذا میدادند. 
گهگاه آنها چشمشان به پیرمرد می افتاد و آن وقت متوجه می شدند هم چنان که در تنهایی غذایش را می خورد 
چشمانش پر از اشکاست.اما تنها چیزی که این پسر و عروس به زبان می آوردند تذکرهای تند و گزنده ای بود که موقع افتادن چنگال یا ریختن غذا به او میدادند.
اما 
کودک چهارساله اشان در سکوت شاهد تمام آن رفتارها بود.یک شب قبل از شام مرد جوان پسرش را سرگرم بازی با تکه های چوبی دید که روی زمین ریخته بود.با مهربانی از او پرسید: ” پسرم ، داری چی میسازی ؟‌” پسرک هم با ملایمت جواب داد : ” یک کاسه چوبی کوچک ، تا وقتی بزرگ شدم با اون به تو و مامان غذا بدهم.” وبعد لبخندی زد و به کارش ادامه داد.
این سخن کودک آن چنان پدر و مادرش را تکان داد که زبانشان بند آمد و سپس اشک از چشمانشان جاری شد. آن شب مرد جوان دست پدر را گرفت و با مهربانی او را به سمت میز شام برد.

قدرت درک کودکان فوق العاده است .چشمان آنها پیوسته در حال مشاهده ، گوشهایشان در حال شنیدن . ذهنشان در حال پردازش پیام های دریافت شده است.اگر ببینند که ما صبورانه فضای شادی را برای خانواده تدارک میبینیم، این نگرش را الگوی زندگی شان قرار می دهند.

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 63 سه شنبه 01 اسفند 1391 نظرات (0)

 


ﻭﺍﺭﺩ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺷﺪﻡ، ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﻧﺒﻮﺩ، ﻫﻤوﻧ ﺠﺎ ﺭﻭﺑﺮﻭﯼ
ﺩﺭ، ﺩﺳﺘﻢ ﺭو ﺑﻪ ﻣﯿﻠﻪ ﮔﺮﻓﺘﻢ…
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎ ﮐﺘﯽ ﮐﻬﻨﻪ، ﭘﺸﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ، ﺩﺳﺘﺶ ﺑﻪ ﺭﺩﯾﻒ ﺁﺧﺮ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺍﻗﺎﯾﻮﻥ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﺩﺭ ﻗﺴﻤﺖ ﺧﺎﻧﻢ ﻫﺎ،ﮔﺮﻩ ﮐﺮﺩ!
ﺧﺎﻧﻢ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻭﺍﺭﺩ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺷﺪ، ﮐﻨﺎﺭ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ، ﭼﭗ ﭼﭗ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﭘﯿﺮﺩﻣﺮﺩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ، ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﻏﺮﻟﻨﺪ ﮐﺮﺩﻥ!
ـ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯽ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺗﻮ ﻗﺴﻤﺖ ﺯﻧﻮﻧﻪ ! ﻣﮕﻪ ﻣﺮﺩﻭﻧﻪ ﺟﺎ ﻧﺪﺍﺭﻩ؟ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺧﺎﻟﯽ!
ـ ﺧﺎﻧﻢ ﺟﺎﻥ ﺍﯾﻨﻄﻮﺭﯼ ﻧﮕﻮ، ﺣﺘﻤﺎ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﺴﺘﻪ ﺑﺮﻩ!
ـ ﺩﺳﺘﺶ ﮐﺠﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻪ ﺑﺸﯿﻨﻪ ﯾﺎ ﭘﺎﺵ ﺧﻢ ﻧﻤﯿﺸﻪ؟
ـ ﺧﺐ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﻩ ! ﺷﺎﯾﺪ ﭘﺎﺵ ﺩﺭﺩ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻪ ﺑﺮﻩ ﺑﺸﯿﻨﻪ !
ـ ﺁﺩﻡ ﭼﺸﻢ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻪ! ﻧﯿﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﭘﺎﺵ ﺗﮑﻮﻥ ﻣﯿﺨﻮﺭﻩ، ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺣﯿﺎ ﮐﺠﺎ ﺭﻓﺘﻪ؟ …!

ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮﺩﻡ، ﮔﻔﺘﻢ ﺍﮔﺮ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ بدﻢ ﺑﺎﺯﯼ ﺭو ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻣﯽ ﮐﺸوﻧه! ﻓﻘﻂ ﺧﺪﺍ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺻﺤﺒﺖ ﻫﺎ ﺭو ﻧﺸﻨﯿﺪﻩ ﺑﺎﺷه!
ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺷﺪﻡ، ﺻﻮﺭﺗﻢ ﺭﺍ ﻃﺮﻑ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺎﺭﺵ ﺑﺮﻓﻬﺎ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﮐﻨﻢ…
ﺑﻪ ﺍﯾﺴﺘﮕﺎﻩ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﯽ ﺷﺪﯾﻢ ﻭ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷه
ﺩﺳﺘﺶ ﺭو ﺩﺍﺧﻞ ﺟﯿﺒﺶ ﺑﺮﺩ ﻭ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﺗﻮﻣﻨﯽ ﭘﺎﺭﻩ ﺍﯾﯽ ﺭو ﺟﻠﻮﯼ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﺪ ﺗﻮﻣﻨﯿﻪ؟!
ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺣﺮﻓﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻬﺶ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ.
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﺑﻮﺩ!
ﺧﺎﻧﻢ ﺑﻐﻞ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺯﺩﻩ ﺳﺮﺵ ﺭو ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺳﺮﺥ ﺷﺪ…

 
رمیصا فخاری فر بازدید : 51 سه شنبه 01 اسفند 1391 نظرات (0)

 


گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و می خواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست؟ برای همین کار، وزیرش را مامور می کند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و در صورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند، تمام تخت و تاجش را به او بدهد. وزیر هم عازم سفر می شود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد و عازم دیار خود می شود. در نزدیکی های شهر چوپانی را می بیند و به خود می گوید بگذار از او هم سوال کنم شاید جواب تازه ای داشت بعد از صحبت با چوپان او به وزیر می گوید من جواب را می دانم اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را می پذیرد. چوپان هم می گوید تو باید مدفوع خودت را بخوری وزیر آنچنان عصبانی می شود که می خواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید تو می توانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است، تو اینکار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من را بکش.

خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول می کند و آن کار را انجام می دهد سپس چوپان به او می گوید کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر می کردی نجس ترین است بخوری
 

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 64 شنبه 28 بهمن 1391 نظرات (0)

"مطمئن نبودن" ، شروعی خوب است. معنی مطمئن نبودن این است که تو در انتظار چیز تازه ای هستی. با یافتن موفقیت درونی، بهترین، آسان ترین و در واقع تنها راه لذت بردن از هر چیز دیگری را در زندگی به دست آورده ای.

گاهی مراقبت از کار ، به معنی مراقبت از خود می باشد. فکر را به درون خودتان متمرکز کنید. درون شما همانی است که تو هستی.

گروه اینترنتی ایران سان | www.IranSun.net

درون یا نفس ما همان قدر با هم متفاوتند که اثر انگشتانمان. این نفس است که باید از آن مراقبت کنیم زیرا وقتی از نفس های خود به خوبی مراقبت کنیم ، سالم تر خواهیم بود و در چنین شرایطی ، بهتر کار خواهیم کرد و بیشتر قادر به کمک به دیگران خواهیم بود.

کسانی که از خود به خوبی مراقبت نمی کنند و توجه کمی به خود دارند ، مسلما برای دیگران خوب و مفید نیستند. اگر بیشتر از خود مراقبت به عمل آورند ، برای دیگران هم بهتر خواهند بود.

با چشم درون به نتیجه کارتان نگاه کنید. زمانی که شما به کار اهمیت بیشتری می دهید تا به خانواده ؛ و یا زمانی که به خانواده توجه بیشتری می کنید تا به خود ؛ در این زمان تعادل زندگی از دستتان خارج می شود.

برای خوشحال تر شدن کافی است بنشینی و به ساعتت نگاه نکنی تا زمانی که احساس کنی یک دقیقه گذشته است نه یک ثانیه بیشتر و نه کمتر.

با کمک " یک دقیقه بودن با خود" ، ابتدا می توانی از کاری که در حال انجامش هستی آگاه شوی و سپس می توانی با آگاهی یک راه بهتر را برگزینی. وقتی دقیقه ای می ایستی و ساکت و آرام نگاه می کنی ، اغلب راه بهتری می بینی و سپس همان طور که اغلب امکان پذیر است، آن را انجام می دهی.

همین یک دقیقه ساده و صریح نگاه کردن و اندیشیدن به رفتار و افکارمان ، ما را به چیزی بسیار قدرتمند راهنمایی می کند. ما را به درونمان می کشاند تا به خردمندی و فرزانگی خود گوش دهیم.

صرف کردن یک دقیقه چند بار در روز، برای ایستادن و نگاه کردن به آنچه انجام می دهیم بیشترشبیه به رانندگی در شهر و ایستادن در مقابل علایم ایست است. این علامتها به ما کمک می کنند تا به سلامت به مقصدی که در پیش داریم برسیم. آنچه برای خود انجام می دهید این احساس را به ما می دهد که مورد مراقبت و توجه قرار گرفته ایم. این همان چیزی است که ما را خوشحال می کند.

کار دیگری که می توانید برای خودتان انجام دهید خندیدن است. هرچه بیشتر بخندیدی ، سالم تر و شاداب تر می شوی. خندیدن به خود نه دیگران روش خوبی برای مراقبت کردن از خودمان است. با خندیدن به خود و انجام کارهای کوچک برای خودتان واقعا به شما کمک می کند که احساس خوبی داشته باشید.

با خود همان گونه رفتار کنیم که دوست داریم دیگران با ما رفتار کنند. زمانی که احساس یک قربانی را دارید آیا می دانید چه کسی شما را آزار داده؟ خودتان. چون شما می توانید بهترین دوست خود یا بدترین باشید و این بستگی به آن دارد که چه فکری را برمی گزینید و چه کاری را انتخاب می کنید.

نیاز، چیزی است که ما برای زندگی و سلامت خود به آن محتاجیم. یک خواست ، چیزی است که امید داریم ما را خوشحال سازد ولی اغلب این کار را نمی کند. وقتی آنچه را که می خواهید به دست آورید، احساس موفقیت می کنید ولی احساس سعادت ، مربوط به وقتی است که چیزی را به دست آورده و خواسته باشید. ما هرگز نمی توانیم به چیزی که به آن احتیاج نداریم به اندازه کافی دست پیدا کنیم. مانند پول خواستن است که به دست آوردن آن و دریافت این نکته که خوشحالی آور نیست با هم موجب نمی شود که از خواستن بیشتر به این امید که موجب سعادت خواهد شد، دست برداریم.


گاهی می توانیم فشار روانی زندگی خود را با نرفتن به طرف چیزی که به آن نیاز نداریم کاهش دهیم. فکر می کنی من و شما چه احساسی خواهیم داشت وقتی که در نهایت سختی و تلاش خسته کننده چیزی را به دست آوریم که متوجه می شویم از جمله نیازهای درجه یک ما نبوده است؟ قطعا احساس یاس می کنیم و افسرده خواهیم شد. آیا می دانید وقتی امور بر وفق مرادتان نیست چه می کنید؟

چیزهای بد را رها کنیم تا به چیزهای خوب برسیم. وقتی اوضاع خوب به نظر نمی رسد ، تو هم می توانی همین کار را بکنی و یا زندگی را ساده بگیری، آن قدر از چیزهای غیرضروری بزنی تا به هسته اصلی چیزی که خوشحالت می کند برسی. وقتی زندگی در طریق ساده قرار گرفت ، آن را در همان طریق حفظ کنی. هرچه زندگی ساده تر باشد ، بیشتر احساس آرامش می کنی.

اگر دو عاطفه واقعی در زندگی ما وجود دارد، یکی عاطفه مثبت (عشق) است و دیگری عاطفه منفی (ترس). وجود یکی ، یعنی عدم وجود دیگری. می توان گفت تمام عواطف دیگر از این دو مشتق می شوند. وقتی بر اساس عشق تصمیم می گیریم، بدون دخالت ترس احساس خوبی خواهیم داشت حتی قبل از آن که بدانیم نتیجه اش چیست.

هریک از ما می دانیم چه چیز برایمان خوب است. فقط باید از شتاب زدگی به اندازه کافی بکاهیم و از خود مراقبت کنیم. ما باید به طور منظم برای تغییر یافتن تلاش کنیم. یکی از راههای تغییر رفتار، صرف کردن مکرر یک دقیقه برای خود است. شما باید آن قدر به صرف یک دقیقه ادامه دهید که روزی کار برایتان سهل و طبیعی شود.

یک دقیقه برای خودتان شما را به سوی بهتر فکر کردن و بهتر از سابق عمل کردن می برد. ما هر روز باید از نو یاد بگیریم که چگونه از خود بهتر مراقبت کنیم. همه ما بیشتر به خودمان فکر می کنیم. این امری کاملا طبیعی است. وقتی بدون احساس گناه این کار را انجام دهیم خود به خود پیشرفتی حاصل می شود و به جایی می رسیم که به دیگران بیندیشیم. ولی اکثرا از این می ترسیم که مبادا گرفتار خودخواهی شده باشیم. در دوران جوانی افراد خوش نیت نگران ما می شوند. آنها می ترسند که اگر بیش از حد به خود فکر کنیم به فکر دیگران و علائقشان نباشیم. چون آنها می دانند این نوع خودخواهی در زندگی مایه زیان است. در چنین وضعیتی است که به جای اعتماد کردن به ما، به خاطر این که ابتدا به خود اهمیت داده ایم و سپس در ادامه راه برای دیگران اهمیت قایل شده ایم، از ما می خواهند این نظم طبیعی را معکوس کنیم، یعنی اول دیگران را در نظر بگیریم و بعد خودمان را، درست مانند آن که گاری را جلوی اسب ببندیم. ما معمولا در طریق خوشبختی بیشتر اوقات دیگران را بر خود مقدم می داریم و خود را در انتها قرار می دهیم. این کار ما را به جایی نمی رساند و باعث می شود درجا بزنیم. 

منبع : کتاب : " یک دقیقه برای خودم" ،تبیان

رمیصا فخاری فر بازدید : 76 پنجشنبه 26 بهمن 1391 نظرات (0)

 

چنگیز خان مغول و شاهین پرنده


یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.

آن روز با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.
بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه رگه ی آبی دید که از روی سنگی جاری بود. خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.

چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پر کرد. اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت. چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند.

این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت. ولی دیگر جریان آب خشک شده بود ...

چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود. خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند:
یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.
و بر بال دیگرش نوشتند:
هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.




اصالت بهتر است یا تربیت خانوادگی؟


روزی شاه عباس در اصفهان به خدمت عالم زمانه "شیخ بهائی" رسید پس از سلام و احوالپرسی از شیخ پرسید: در برخورد با افراد اجتماع " اصالت ذاتیِ آنها بهتر است یا تربیت خانوادگی شان؟
شیخ گفت : هر چه نظر حضرت اشرف باشد همان است ولی به نظر من "اصالت" ارجح است. و شاه بر خلاف او گفت : شک نکنید که "تربیت" مهم تر است.
بحث میان آن دو بالا گرفت و هیچیک نتوانستند یکدیگر را قانع کنند. بناچار شاه برای اثبات حقانیت خود او را به کاخ دعوت کرد تا حرفش را به کرسی نشاند.

فردای آن روز هنگام غروب شیخ به کاخ رسید بعد از تشریفات اولیه وقت شام فرا رسید سفره ای بلند پهن کردند ولی چون چراغ و برقی نبود مهمانخانه سخت تاریک بود در این لحظه پادشاه دستی به کف زد و با اشاره او چهار گربه شمع به دست حاضر شدند و آنجا را روشن کردند. در هنگام شام، شاه دستی پشت شیخ زد و گفت دیدی گفتم "تربیت" از "اصالت" مهم تر است ما این گربه های نااهل را اهل و رام کردیم که این نتیجه اهمیت "تربیت" است.

شیخ در عین اینکه هاج و واج مانده بود گفت من فقط به یک شرط حرف شما را می پذیرم و آن اینکه فردا هم گربه ها مثل امروز چنین کنند.

شاه که از حرف شیخ سخت تعجب کرده بود گفت: این چه حرفیست فردا مثل امروز و امروز هم مثل دیروز! کار آنها اکتسابی است که با تربیت و ممارست و تمرین یاد انجام می شود ولی شیخ دست بردار نبود که نبود تا جایی که شاه عباس را مجبور کرد تا این کار را فردا تکرار کند.

لذا شیخ فکورانه به خانه رفت. او وقتی از کاخ برگشت بی درنگ دست به کار شد چهار جوراب برداشت و چهار موش در آن نهاد. فردا او باز طبق قرار قبلی به کاخ رفت تشریفات همان و سفره همان و گربه های بازیگر همان. شاه که مغرورانه تکرار مراسم دیروز را تاکیدی بر صحت حرفهایش می دید زیر لب برای شیخ رجز می خواند که در این زمان شیخ موشها را رها کرد. در آن هنگام هنگامه ای به پا شد یک گربه به شرق دیگری به غرب آن یکی شمال و این یکی جنوب ...

این بار شیخ دستی بر پشت شاه زد و گفت: شهریارا ! یادت باشد اصالت گربه موش گرفتن است گرچه "تربیت" هم بسیار مهم است ولی"اصالت" مهم تر. یادت باشد با "تربیت" می توان گربه اهلی را رام و آرام كرد ولی هرگاه گربه موش را دید به اصل و "اصالت" خود بر می گردد.




نجار زندگی


نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده میکرد تا اینکه یک روز او با صاحب کار خود موضوع را درمیان گذاشت.
پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند.
صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد.
سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد، از او خواست تا به عنوان آخرین کار، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.

نجار در حالت رودربایستی، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود.
پذیرفتن ساخت این خانه برخلاف میل باطنی او صورت گرفته بود. برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت، کار را تمام کرد.
او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد. صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد.
زمان تحویل کلید، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!
نجار، یکه خورد و بسیار شرمنده شد.
در واقع اگر او میدانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود، لوازم و مصالح بهتری برای ساخت آن بکار می برد و تمام مهارتی که در کار داشت برای ساخت آن بکار می برد. یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد.
این داستان ماست.
ما زندگیمان را میسازیم. هر روز میگذرد. گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که میسازیم نداریم، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه میفهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم.
اما اگر چنین تصوری داشته باشیم، تمام سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود میکنیم.
فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم، دیگر ممکن نیست.
شما نجار زندگی خود هستید و روزها، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشود.
یک تخته در آن جای میگیرد و یک دیوار برپا میشود.
مراقب سلامتی خانه ای که برای زندگی خود می سازید باشید.




حکایت وقت رسیدن مرگ


یه بنده خدا نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش ...
مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت ...

طرف یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعد ...

مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه ... 
اون مرد گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر ... 
مرگ قبول کرد و اون مرد رفت شربت بیاره ...

توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت ...
مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت ...
مرد وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد و نوشت آخر لیست
و منتظر شد تا مرگ بیدار شه ...

مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت!
بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم!

نتیجه اخلاقی : در همه حال منصفانه رفتار کنیم و بی جهت تلاش مذبوحانه نکنیم !




فرصتی برای خودشناسی


پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد.
پس آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند.
یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است.
اما نمی‌دانم چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است.

این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند.
روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد.
صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است.
پادشاه دستور داد تا معجزه‌گر شاهین را نزد او بیاورند.

درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد.
پادشاه پرسید: تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟

کشاورز که ترسیده بود گفت:
سرورم، کار ساده‌ای بود، من فقط شاخه‌ای را که شاهین روی آن نشسته بود بریدم.
شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد.

گاهی لازم است برای بالا رفتن، شاخه‌های زیر پایمان را ببریم ...
چقدر به شاخه‌های زیر پایتان وابسته هستید؟
آیا توانایی‌ها و استعدادهایتان را می‌شناسید؟
آیا هیچگاه جرات ریسک را به خود داده اید؟




ماجرای چوپان و مشاور‎


چوپانی مشغول چراندن گله گوسفندان خود در یك مرغزار دورافتاده بود. ناگهان سروكله ی یك اتومبیل جدید كروكی از میان گرد و غبار جاده های خاكی پیدا شد. رانندۀ آن اتومبیل كه یك مرد جوان با لباس Brioni ، كفشهای Gucci ، عینك Ray-Ban و كراوات YSL بود، سرش را از پنجره اتومبیل بیرون آورد و پرسید: اگر من به تو بگویم كه دقیقا چند راس گوسفند داری، یكی از آنها را به من خواهی داد؟

چوپان نگاهی به جوان تازه به دوران رسیده و نگاهی به رمه اش كه به آرامی در حال چریدن بود، انداخت و با وقار خاصی جواب مثبت داد.

جوان، ماشین خود را در گوشه ای پارك كرد و كامپیوتر Notebook خود را به سرعت از ماشین بیرون آورد، آن را به یك تلفن راه دور وصل كرد، وارد صفحه ی NASA روی اینترنت، جایی كه میتوانست سیستم جستجوی ماهواره ای( GPS ) را فعال كند، شد. منطقۀ چراگاه را مشخص كرد، یك بانك اطلاعاتی با 60 صفحۀ كاربرگ Excel را به وجود آورد و فرمول پیچیدۀ عملیاتی را وارد كامپیوتر كرد.

بالاخره 150 صفحه ی اطلاعات خروجی سیستم را توسط یك چاپگر مینیاتوری همراهش چاپ كرد و آنگاه در حالی كه آنها را به چوپان میداد، گفت: شما در اینجا دقیقا 1586 گوسفند داری.
چوپان گفت: درست است. حالا همینطور كه قبلا توافق كردیم، میتوانی یكی از گوسفندها را ببری.
آنگاه به نظاره ی مرد جوان كه مشغول انتخاب كردن و قرار دادن آن گوسفند در داخل اتومبیلش بود، پرداخت. وقتی كار انتخاب آن مرد تمام شد، چوپان رو به او كرد و گفت: اگر من دقیقا به تو بگویم كه چه كاره هستی، گوسفند مرا پس خواهی داد؟ مرد جوان پاسخ داد: آری، چرا كه نه!
چوپان گفت: تو یك مشاور هستی.
مرد جوان گفت: راست میگویی، اما به من بگو كه این را از كجا حدس زدی؟
چوپان پاسخ داد: كار ساده ای است. بدون اینكه كسی از تو خواسته باشد، به اینجا آمدی. برای پاسخ دادن به سوالی كه خود من جواب آن را از قبل میدانستم، مزد خواستی. مضافا، اینكه هیچ چیز راجع به كسب و كار من نمیدانی، چون به جای گوسفند، سگ گله را برداشتی.




نامه آبراهام لینکلن به آموزگار پسرش


به پسرم درس بدهید. او باید بداند که همه مردم عادل و همه آنها صادق نیستند، اما به پسرم بیاموزید که به ازای هر شیاد، انسان صدیقی هم وجود دارد. به او بگویید، به ازای هر سیاستمدار خودخواه، رهبر جوانمردی هم یافت می شود. به او بیاموزید، که در ازای هر دشمن، دوستی هم هست. می دانم که وقت می گیرد، اما به او بیاموزید اگر با کار و زحمت خویش، یک دلار کاسبی کند بهتر از آن است که جایی روی زمین پنج دلار بیابد. به او بیاموزید که از باختن پند بگیرد و از پیروز شدن لذت ببرد. او را از غبطه خوردن بر حذر دارید. به او نقش و تاثیر مهم خندیدن را یادآور شوید.

اگر می توانید، به او نقش موثر کتاب در زندگی را آموزش دهید. به او بگویید تعمق کند، به پرندگان در حال پرواز در دل آسمان دقیق شود. به گلهای درون باغچه و به زنبورها که در هوا پرواز می کنند، دقیق شود. به پسرم بیاموزید که در مدرسه بهتر این است که مردود شود اما با تقلب به قبولی نرسد. به پسرم یاد بدهید با ملایم ها، ملایم و با گردن کشان، گردن کش باشد. به او بگویید به عقایدش ایمان داشته باشد حتی اگر همه برخلاف او حرف بزنند.

به پسرم یاد بدهید که همه حرف ها را بشنود و سخنی را که به نظرش درست می رسد انتخاب کند. ارزش های زندگی را به پسرم آموزش دهید. اگر می توانید به پسرم یاد بدهید که در اوج اندوه تبسم کند. به او بیاموزید که از اشک ریختن خجالت نکشد. به او بیاموزید که می تواند برای فکر و شعورش مبلغی تعیین کند، اما قیمت گذاری برای دل بی معناست. به او بگویید که تسلیم هیاهو نشود و اگر خود را بر حق می داند پای سخنش بایستد و با تمام قوا بجنگد.

در کار تدریس به پسرم ملایمت به خرج دهید، اما از او یک نازپرورده نسازید. بگذارید که او شجاع باشد، به او بیاموزید که به مردم اعتقاد داشته باشد. توقع زیادی است اما ببینید که چه می توانید بکنید، پسرم کودک کم سال بسیار خوبی است.

 
رمیصا فخاری فر بازدید : 59 چهارشنبه 25 بهمن 1391 نظرات (0)

 

 

*ملانصرالدین***
در نزدیکی ده ملا مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد
می...شد.دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی
استفاده کنی در آن تپه بمانی, ما یک سور به تو می دهیم و گرنه توباید یک
مهمانی مفصل به همه ما بدهی.****
ملا قبول کرد, شب در آنجا رفت وتا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح
که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.گفتند: ملا از هیچ آتشی
استفاده نکردی؟ملا گفت: نه, فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و
معلوم بود شمعی در آنجا روشن است. دوستان گفتند: همان آتش تورا گرم کرده و
بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار
به منزل ما بیایید. دوستان یکی یکی آمدند, اما نشانی از ناهار نبود گفتند:
ملا, انگار نهاری در کار نیست. ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده, دو سه ساعت
دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود. ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را
درونش بریزم. دوستان به آشپزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید.
دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر
دیگ نهاده.گفتند: ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این
بزرگی را گرم کند. ملا گقت: چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه
گرم کند؟شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود.****
*نکته:*با همان متری که دیگران را اندازه گیری میکنید اندازه گیری می شوید


 

رمیصا فخاری فر بازدید : 78 سه شنبه 24 بهمن 1391 نظرات (0)

 

مرد ملاک وارد روستا شد. آوازه اش را از ماهها پیش شنیده بودند. زمینها را میخرید. خانه ها را ویران میکرد و ساختمانهایی مدرن بر آنها بنا میکرد.
پیشنهادهایش آنقدر جذاب بود که همه را وسوسه میکرد. روستاها یکی پس از دیگری به دست او ویران شده بود. نوعی حرص عجیب داشت. حرص برای زمینخواری...
همه میدانستند که پیشنهادهای مالی جذابش، این روستا را نیز نابود خواهد کرد.
***
کدخدا آمد. روبروی مرد ایستاد. مرد در حالی که به دامنه کوه خیره شده بود گفت: کدخدا! همه این املاک را با هم چند می فروشی؟
کدخدا سکوتی کرد و گفت: در ده ما زمین مجانی است. سنت این است که خریدار، محیط زمین را پیاده میرود و به نقطه اول باز میگردد. هر آنچه پیموده به او واگذار میشود.
مرد ملاک گفت: مرا مسخره میکنی؟
کدخدا گفت: ما نسلهاست به این شیوه زمین می فروشیم.
***
مرد ملاک به راه افتاد. چند ساعتی راه رفت. گاهی با خود فکر میکرد که زودتر دور بزند و به نقطه شروع بازگردد، اما باز وسوسه میشد که چند گامی بیشتر برود و زمینی بزرگتر را از آن خود کند. تمام کوهپایه را پیمود...
غروب بود. روستاییان و کدخدا در انتظار بودند. سایه ای از دور نمایان شد. مرد ملاک کم کم به کدخدا و روستاییان نزدیک می شد.
زمانی که به کدخدا رسید، نمیتوانست بایستد. زانو زد. حتی نمیتوانست حرف بزند. بر روی زمین دراز کشید و جان داد.
نگاهش هنوز به دوردستها، به کوهپایه ها، خیره مانده بود.
کوهپایه هایی که دیگر از آن او نبودند...
لئوتولستوی
رمیصا فخاری فر بازدید : 69 دوشنبه 16 بهمن 1391 نظرات (0)

 


آخرین سطر زندگی را چگونه بخوانیم

مرد ثروتمند بدون فرزندی بود که به پایان زندگی‌اش رسیده بود
کاغذ و قلمی برداشت تا وصیتنامه خود را بنویسد:
((تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم نه برای برادر زاده‌ام هرگز به خیاط هیچ برای فقیران.))
اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته اش را کامل کند
و آنرا نقطه گذاری کند . پس تکلیف آن همه ثروت چه می‌شد ؟

برادر زاده او تصمیم گرفت ، آن را اینگونه تغییر دهد:
«تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم ؟ نه !
برای برادر زاده‌ام . هرگز به خیاط . هیچ برای فقیران . »

خواهر او که موافق نبود آن را اینگونه نقطه‌گذاری کرد :
«تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم.
نه برای برادر زاده‌ام . هرگز به خیاط . هیچ برای فقیران . »

خیاط مخصوصش هم یک کپی از وصیت نامه را پیدا کرد
و آن را به روش خودش نقطه‌گذاری کرد:
«تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم؟ نه .
برای برادرزاده‌ام؟ هرگز . به خیاط . هیچ برای فقیران.»

پس از شنیدن این ماجرا فقیران شهر جمع شدند تا نظر خود را اعلام کنند:
«تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم؟ نه .
برای برادر زاده‌ام ؟ هرگز . به خیاط ؟ هیچ . برای فقیران . »

نکته اخلاقی:
به واقع زندگی نیز این چنین است‌:
او نسخه‌ای از هستی و زندگی به ما می‌دهد که درآن هیچ نقطه و ویرگولی نیست و ما باید به روش خودمان آن را نقطه‌گذاری کنیم. از زمان تولد تا مرگ تمام نقطه گذاریها دست ماست …



وقت رسیدن مرگ

نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش …
مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت …
مرده یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعدا …
مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست.طبق لیست من الان نوبت توئه
مرده گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر …
مرگ قبول کرد و مرده رفت شربت بیاره…
توی شربت ۲ تا قرص خواب خیلی قوی ریخت …
مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت…
مرده وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد نوشت آخر لیست
و منتظر شد تا مرگ بیدار شه …
مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت !
بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم !


نتیجه اخلاقی:
سر هرکسی رو میشه کلاه گذاشت… الا سر مرگ….
سر مرگ رو تابحال هیچ کس نتونسته کلاه بگذاره… بیاییم با زنده ها هم …
منصفانه رفتار کنیم تا به وقت رسیدن مرگ هم منصفانه بپذیریم
که وقت رفتمونه و بی جهت تلاش مذبوحانه نکنیم !



چه کسی در را برویم باز میکند

در اولین صبح عروسی ، زن و شوهر توافق کردند که در را بر روی هیچکس باز نکنند .
ابتدا پدر و مادر پسر آمدند . زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند . اما چون از قبل توافق کرده بودند ، هیچکدام در را باز نکرد .
ساعتی بعد پدر و مادر دختر آمدند . زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند . اشک در چشمان زن جمع شده بود و در این حال گفت : نمی تونم ببینم که پدر و مادرم پشت در باشند و در را روشون باز نکنم .
شوهر چیزی نگفت ، و در را برویشان گشود . اما این موضوع را پیش خودش نگه داشت .
سالها گذشت خداوند به آنها چهار پسر داد . پنجمین فرزندشان دختر بود . برای تولداین فرزند ، پدر بسیار شادی کرد و چند گوسفند را سر برید و میهمانی مفصلی داد .
مردم متعجبانه از او پرسیدند : علت اینهمه شادی و میهمانی دادن چیست ؟ مرد بسادگی جواب داد : چون این همون کسیه که در را برویم باز میکنه !




یه آشی برات بپزم…

در کتاب (سه سال در دربار ایران) نوشته دکتر فووریه٬ پزشک مخصوص ناصرالدین شاه، مطلبی نوشته شده که پاسخ این مسئله یا این ضرب المثل رایج بین ماست.
او نوشته: ناصرالدین شاه سالی یک بار (آنهم روز اربعین) آش نذری می‌پخت و خودش در مراسم پختن آش حضور می‌یافت تا ثواب ببرد. در حیاط قصر ملوکانه اغلب رجال مملکت جمع می‌شدند و برای تهیه آش شله قلمکار هر یک کاری انجام می‌دادند. بعضی سبزی پاک می‌کردند. بعضی نخود و لوبیا خیس می‌کردند.
عده‌ای دیگ‌های بزرگ را روی اجاق می‌گذاشتند و خلاصه هر کس برای تملق و تقرب پیش ناصر الدین شاه مشغول کاری بود. خود اعلیحضرت هم بالای ایوان می‌نشست و قلیان می‌کشید و از آن بالا نظاره‌گر کارها بود. سر آشپزباشی ناصرالدین شاه مثل یک فرمانده نظامی امر و نهی می کرد. بدستور آشپزباشی در پایان کار به در خانه هر یک از رجال کاسه آشی فرستاده میشد
و او می‌بایست کاسه آن را از اشرفی پر کند و به دربار پس بفرستد. کسانی را که خیلی می‌خواستند تحویل بگیرند روی آش آنها روغن بیشتری می‌ریختند. پر واضح است آن که کاسه کوچکی از دربار برایش فرستاده میشد کمتر ضرر می‌کرد و آنکه مثلا یک قدح بزرگ آش (که یک وجب هم روغن رویش ریخته شده) دریافت میکرد حسابی بدبخت میشد.
به همین دلیل در طول سال اگر آشپزباشی مثلا با یکی از اعیان و یا وزرا دعوایش میشد٬ آشپزباشی به او می‌گفت: بسیار خوب! بهت حالی می‌کنم دنیا دست کیه! آشی برات بپزم که یک وجب روغن رویش باشد.

رمیصا فخاری فر بازدید : 89 دوشنبه 09 بهمن 1391 نظرات (0)

 

در روزگاران قدیم انسانها بسیار به هم ظلم کردند و سیاهی و تباهی به نهایت خود رسید .
تا اینکه کتیبه ای از سوی پروردگارشان بر آنان نازل شد  بنام ده فرمان :
1-   هیچ انسانی ، انسان دیگر را نکُشد .
2-   هیچ انسانی ، به انسان دیگر تجاوز نکند .
3-   هیچ انسانی ، به انسان دیگر دروغ نگوید .
4-   هیچ انسانی ، به انسان دیگر تهمت نزند .
5-   هیچ انسانی ، از انسان دیگر غیبت نکند .
6-   هیچ انسانی ، مال انسان دیگر را نخورد .
7-   هیچ انسانی ، به انسان دیگر زور نگوید .
8-   هیچ انسانی ، بر انسان دیگر برتری نجوید .
9-   هیچ انسانی ، در کار انسان دیگر تجسس نکند .
10-   هیچ انسانی ، انسان دیگر را نپرستد !
 
پس از آن
سالیان سختی بر شیطان و همدستانش گذشت ،
تا اینکه روزی شیطان ، چاره ای اندیشید .
او گفت :
ای دوستان ، کلمه ای یافته ام که بسیار از او بیزارم
اما  به زودی با افزودن تنها همین یک کلمه به ده فرمان ، همه چیز را به سود خودمان ، تغییر خواهم داد
 
و ده فرمان چنین شد :
1-هیچ انسانی ، انسان  مؤمن دیگر را نکُشد .
2-   هیچ انسانی ، به انسان مؤمن دیگر تجاوز نکند .
3-   هیچ انسانی ، به انسان مؤمن دیگر دروغ نگوید .
4-   هیچ انسانی ، به انسان مؤمن دیگر تهمت نزند .
5-   هیچ انسانی ، از انسان مؤمن دیگر غیبت نکند .
6-   هیچ انسانی ، مال انسان مؤمن دیگر را نخورد .
7-   هیچ انسانی ، به انسان مؤمن  دیگر زور نگوید .
8-   هیچ انسانی ، بر انسان مؤمن دیگر برتری نجوید .
9-   هیچ انسانی ، در کار انسان مؤمن دیگر تجسس نکند .
10-   هیچ انسانی ، انسان دیگر را نپرستد ! مگر اینکه بسیار مؤمن باشد !
 
و به دوستانش سفارش کرد که:
به سوی انسانها بروید و به وسوسه بپردازید
و کاری کنید که هیچ کس ، هیچ کس را مؤمن نپندارد ، جز آنان که از دنیا رفته اند!
بیایید به ده فرمان اول برگردیم!!؟؟

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 53 شنبه 07 بهمن 1391 نظرات (0)

 

پسرم
پسر خوبم میدونم که تو هم روزی عاشق می شی. میایی جلوی من و بابات می ایستی و از دخترکی میگی که دوستش داری. این لحظه اصلاً عجیب نیست و تو ناگزیری از عشق که تو حاصل عشقی.
پسرم
مامانت برای تو حرف هایی داره. حرف هایی که به درد روزهای عاشقی ات می خوره.
عزیز دلم
یک وقت هایی زن، اخمو و بی حوصله است، روزهایی میرسه که بهونه می گیره. بدقلقی می کنه و حتی اسمت و صدا می کنه و تو به جای جانم همیشگی میگی: بله و اون می زنه زیر گریه. زن ها موجودات عجیبی هستند پسرم. موجوداتی که می تونی با محبت آرومشون کنی و یا با بی توجهی از پا درشون بیاری. باید برای اینجور وقت ها آماده باشی. باید یاد بگیری که نازش رو بکشی.
عزیزم، پسر مغرور و دوست داشتنی من
ناز کشیدن شاید کار مسخره ای به نظر برسه، اما باید یاد بگیری. زن ها به طرز عجیبی محتاج لحظه هایی هستن که نازشون خریدار داره. میدونی؟ این ویژگی زن. گاهی غصه هاش مجبورش می کنه به گریه. خیلی پا پی دلیل گریه اش نشو.  همیشه نیازی نیست دنبال دلیل و چرا باشی تا بتونی راه حل نشون بدی گاهی فقط باید بشنویش. بذاری تو بغلت گریه کنه و بعد فقط دستش رو بگیری و ببریش بیرون یه هدیه کوچولو براش بگیری و بگی که چقدر خوشگله. ازش تعریف کنی و باهاش حرف بزنی. یاد بگیر که با مردونگیت غصه هاش و آب کنی نه از غصه آب بشه. اگر هم پای فاصله در میونه کافی هست که نازش کنی. بهش زنگ بزنی و باهاش حرف بزنی. اگر بازم گریه کرد و آروم نشد دلسرد نشو. باز هم صداش کن. عاشقانه صداش کن، حتی اگر واقعاً خسته ای. قول میدم درست اون لحظه ای که داری فکر میکنی این صدا کردن ها فایده ای نداره و نمی خواد حرف بزنه و می خواد تنها باشه، بر می گرده طرفت و توی آغوشت خودش و رها می کنه و...
زن ها هیچ وقت این لحظه ها رو که پاش وایسادی، فراموش نمی کنن و همه انرژی رو که براش گذاشتی، بهت بر می گردونن.
پسرم
این روزها که می نویسم هنوز دخترکی هستم پر از آرزو، دخترکی که روزی زن می شود، مادر می شود: مادر تو.
...
آنچه خواندید قطعه ای زیبا و دلنشین بود به قلم تهمینه میلانی برای پسرش. تقدیم به همه مادرها و همه دخترها و پسرها...
رمیصا فخاری فر بازدید : 183 پنجشنبه 05 بهمن 1391 نظرات (0)

 

۱ – ابنر دابل دی – Abner Doubleday برای اختراع بیس بال



او یک ژنرال جنگهای داخلی ایالات متحده و طرفدار الغای برده داری بود که مشهور است دفاع از قلعه “سامتر” را با دستور شلیک توپ آغاز کرد.

با اینکه او سوابق نظامی درخشانی داشته، عموماً ازاو به خاطر اختراع بیس بال یاد می کنند، البته توجه داشته باشید که او این کار را نکرده است!

این داستان به سال ۱۹۰۵ برمی گردد، هنگامی که ای جی میلز – A.G. Mills رئیس سابق لیگ ملی ریاست کمیسیونی را برعهده داشت تا درباره تفریح مورد علاقه آمریکائیان تحقیق کند. بر اساس نامه ای از شخصی به نام ابنر گریوز – Abner Graves این کمیسیون اشتباهاً نتیجه گرفت که دابل دی در سال ۱۸۳۹ در کوپرزتاون – Cooperstown نیویورک بیس بال را اختراع کرده است.

درحقیقت در آن سال دابل دی در وست پوینت بود و هیچگاه ادعائی مبنی بر دخالت در بیس بال نکرده بود. با این همه این افسانه سالها ادامه داشت و سالن نامداران بیس بال در کوپرزتاون در سالگرد اشتباهی صد سالگی آن در سال ۱۹۳۹ تاسیس شد.
 



۲ – خانم گادیوا – Lady Godiva برای اسب سواری برهنه



خانم گادیوا برای سوار شدن بر اسب بدون لباس در خیابانهای قرون وسطای کاونتری در اعتراض به مالیات های کمرشکنی که همسرش برای مردم معین کرده بود شناخته شده است.

بر طبق افسانه ها در زمانی در قرن ۱۱ میلادی گادیوا از شوهر قدرتمندش لیوفریک – Leofric خواست تا بدهی های مردمان را کاهش دهد. وقتی که شوهرش با تمسخر به او پاسخ داد که او اینکار را فقط وقتی خواهد کرد که همسرش کار فوق الذکر را انجام دهد، او نیز از جلوی توپ او درآمد و به کتابهای تاریخی راه یافت.

مادامی که این داستان به افسانه تبدیل شده، عالمان بر اینکه این امر اتفاق نیفتاده است توافق دارند. گادیوا قطعاً وجود داشته اما مورخین می گویند که او به سادگی همسر یک نجیب زاده بانفوذ بوده است. در حقیقت اسطوره گادیوا تا قرن ۱۳ میلادی ظاهر نشده یعنی ۲۰۰ سال پس از این اتفاق فرضی.

این داستان بعدها توسط نویسندگان برجسته ای مانند آلفرد لرد تنیسون – Alfred Lord Tennyson انتخاب شد که شعر گادیوای او در سال ۱۸۴۲ این قصه باورنکردنی را به عنوان یک حقیقت تاریخی استحکام بخشید.
 



۳ – نرون – Nero برای ویولون زدن هنگام سوختن شهر رم



یکی از مشهورترین داستانهای انحطاط روم به نرون بر می گردد، امپراطوری که با بیخیالی وقتی که رم در حریق بزرگ سال ۶۴ بعد ازمیلاد می سوخت ویولون می زد. مطابق با گفته برخی مورخین عهد باستان، امپراطور به افرادش دستور داده بود تا برای ایجاد فضا برای ساخت کاخ جدیدش آتش سوزی را شروع کنند. اما در حالیکه نرون که آدم معصومی نبوده – گزارش شده او هنگام به قدرت رسیدن دستور قتل مادر خود را داده بود – در مورد این داستان شریرانه بزرگنمائی شده است.

با وجود اینکه برخی رویدادنامه های باستانی امپراطور عاشق موسیقی را هنگام آتش سوزی شهر در حال آواز خواندن و تماشای آن گزارش کرده اند، تاسیتوس – Tacitus مورخ این ادعاها را به عنوان شایعات خبیثانه رد کرده است. بر طبق گفته او نرون در هنگام مراحل اولیه آتش سوزی بیرون از رم در آنتیوم – Antium بوده و به محض رسیدن به رم دست به کمک وبازسازی زده و حتی درب باغ های قصر خود را به روی آنهائی که خانه های خود را از دست داده بودند باز کرده است.

یک عقیده مخالف دیگر نظریه بالا نیز می گوید در آن زمان و تا صدها سال بعد ویولون هنوز اختراع نشده بود. اگر نرون در هنگام نواختن یک آلت موسیقی در هنگام آتش سوزی بوده – هنوز این بحث به جای خود باقی است – احتمال زیاد این آلت یک سیتارا – cithara بوده که نوعی چنگ است.
 



۴ – ماری آنتوانت – Marie-Antoinette برای “پس بگذار کیک بخورند”



وقتی که به ماری آنتوانت گفته شد که مردم از نبود نان در گرسنگی شدید به سر می برند، ملکه قرن هجدهم فرانسه به طعنه می گوید که پس بگذارید کیک بخورند. این گفته مشهور به طور سنتی برای برجسته نشان دادن نادانی اسفناک ملکه در مورد مسائل جاری بوده اما تقریباً هیچ مدرکی وجود ندارد که نشان دهد ماری آنتوانت این سخنان را بر لب رانده باشد.

این جمله نخستین بار در کتاب “اعترافات” فیلسوف فرانسوی ژان ژاک روسو در خصوص یک “شاهزاده بزرگ” پدیدار گشت که در سال ۱۷۶۶ نوشته شد. اگربه واقع منظور روسو ماری آنتوانت بوده یعنی این که او در هنگام بیان این جمله ۱۰ سال داشته و هنوز ملکه نبوده است. محققین معتقدند که یا روسو این گفته را معروفیت بخشیده یا این امربرای توهین در انتقاد از اشراف زادگان قرن هجدهم معمول بوده است.

بنابراین اگر گفته “پس بگذار کیک بخورند” واقعاً به ماری آنتوانت در زمان زندگیش ربط داشته باشد به احتمال بسیار این یک تلاش عمدی از جانب رقیبان سیاسی او برای بی اعتبار کردنش بوده است.
 



۵ – جوزف ایگناس گیوتین – Joseph-Ignace Guillotin برای اختراع گیوتین



برخلاف عقیده عموم جوزف گیوتین که یک دکتر فرانسوی بود مستقیماً ماشین ترسناک گردن زنی که اسم او را برخود دارد را اختراع نکرده است. دکتر گیوتین یک مخالف برجسته مجازات اعدام بود. او که مایوسانه در سال ۱۷۸۹ در صدد متوقف کردن جدا کردن سر با تبر و حلق آویز کردن در مجازات های دولتی بود، به شورای ملی فرانسه پیشنهاد کرد که شیوه ای انسانانه تر و کم درد گسترش یابد.

با وجود دکتر گیوتین در نقش مدیریت طرح هائی که منتهی به گیوتین شد، این وسیله بوسیله جراحی به نام آنتوان لوئی – Antoine Louis طراحی شد که آنرا از ماشین های موجود در اسکاتلند وایتالیا مدل سازی کرده بود.

پس از آنکه یک آلمانی به نام توبایس اشمیت – Tobias Schmidt اولین نمونه آن را ساخت، این وسیله توسط دولت فرانسه از آن استفاده مکرر شد. با وجودی که دکتر گیوتین نه آن را طراحی کرده و نه این دستگاه را ساخته ظاهراً با تمام نفرتی که از این جهاز داشت به نام او شناخته شد. ادعای عامه پسندی دیگر می گوید که بعدها در انقلاب فرانسه گیوتین با گیوتین گردنش زده شد ولی این ادعا خیلی افسانه ای است.
 



۶ – جرج واشنگتن کارور – George Washington Carver برای اختراع کره بادام زمینی



او یک دانشمند و مخترع آمریکائی بود که شهرتش برای ابداع محصولات غذائی متفاوت وشیوه های کشاورزی بود. اما با وجودی که نوآوری های بسیار اوباعث شد تا او را با لئوناردو داوینچی مقایسه کنند، باور دور از انتظار این که او کره بادام زمینی را اختراع کرده درتصور عموم باقی مانده است.

کارور در استفاده از بادام زمینی پیشتاز بود – او معروف به یافتن ۳۰۰ مورد استفاده از این حبوبات در سابقه شغلی اش بوده است – اما او اولین کسی نبود که کره بادام زمینی را ابداع کرد. در حقیقت شواهد استفاده از خمیر بادام زمینی در آمریکای جنوبی یافت شده که به ۹۵۰ سال قبل از میلاد باز می گردد.

در این فاصله بادام زمینی با محتویات مدرن نخستین بار در سال ۱۸۸۴ بوسیله مارسلوس ادسون – Marcellus Edson ثبت اختراع شد – او آن را آبنبات بادام زمینی نامید – و بعداً جان هاروی کلاگ – John Harvey Kellogg نیز فرآیندی برای ایجاد کره بادام زمینی را در سال ۱۸۹۵ ثبت کرد. در حالیک ه کارور مشهورترین نماینده کره بادام زمینی شده او آزمایشات خود بر آن را تا سال ۱۹۰۳ شروع نکرده بود.
 



۷ – بتسی راس – Betsy Ross برای درست کردن اولین پرچم آمریکا



یکی از اسطوره های باقیمانده تاریخ آمریکا پای بتسی راس را به میان کشیده، زنی خیاط اهل فیلادلفیا که مفروض است اولین پرچم آمریکا را او ساخته است. آن طور که این داستان می گوید در سال ۱۷۷۶ راس از طرف کمیته ای کوچک که جرج واشنگتن جزو آن بود احضار و به او دستور داده شد تا پرچم آمریکا را بدوزد – که در آن دایره ای از ۱۳ ستاره باشد.

گفته شده راس این پرچم را در چند روز دوخته و بعداً با تغییر ستاره های آن از شش سر به پنج سر طرح آن را عوض کرده است. در حالی که این داستان در کلاسهای درس آمریکا یاد داده می شود بیشتر مورخین آن را به عنوان یک قصه باور نکردنی رد می کنند.

روزنامه های آن زمان هیچ گونه نامی از راس و یا این ملاقات به میان نیاورده اند و واشینگتن هم مطلقاً نامی از دخالت این زن در ساختن پرچم آمریکا نیاورده است. در حقیقت افسانه راس تا سال ۱۸۷۰ که نوه او ویلیام کنبی – William Canby آن را به مجتمع تاریخی پنسیلوانیا ربط داد به میان نیامد. اما به غیر از نشان دادن سوگندنامه اعضای فامیل کنبی هیچگونه مدرک قابل اعتمادی که ادعایش را تایید کند رو نکرد. این درست است که بتسی راس در اواخر دهه ۱۷۷۰ پرچم آمریکا می دوخته اما حکایت اولین پرچم بدست او احتمالاً درست نیست.

منبع:روزنه

 

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 105 دوشنبه 02 بهمن 1391 نظرات (0)

 

 
مصاحبه شغلی
در پایان مصاحبه شغلی برای استخدام در شرکتی، مدیر منابع انسانی شرکت از مهندس جوان صفر کیلومتر ام آی تی پرسید: « برای شروع کار، حقوق مورد انتظار شما چیست؟»
مهندس گفت: «حدود 75000 دلار در سال، بسته به اینکه چه مزایایی داده شود.»
مدیر منابع انسانی گفت: «خب، نظر شما درباره 5 هفته تعطیلی، 14 روز
تعطیلی با حقوق، بیمه کامل درمانی و حقوق بازنشستگی ویژه و خودروی شیک و مدل بالا چیست؟»
مهندس جوان از جا پرید و با تعجب پرسید: «شوخی می‌کنید؟ »
مدیر منابع انسانی گفت: «بله، اما یادت باشه اول تو شروع کردی.
 
 
کارمند تازه وارد
مردی به استخدام یک شرکت بزرگ درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا
تماس گرفت و فریاد زد: «یک فنجان قهوه برای من بیاورید.»
صدایی از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو
با کی داری حرف می ‌زنی؟»
کارمند تازه وارد گفت: «نه»
صدای آن طرف گفت: «من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق.»
مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: «و تو میدانی با کی حرف میزنی، بیچاره.»
مدیر اجرایی گفت: «نه»
کارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشت.
 
 
اشتباه موردی
کارمندی به دفتر رئیس خود می‌رود و می‌گوید: «معنی این چیست؟ شما 200
دلار کمتر از چیزی که توافق کرده بودیم به من پرداخت کردید.»
رئیس پاسخ می دهد: «خودم می‌دانم، اما ماه گذشته که 200 دلار بیشتر به تو پرداخت کردم هیچ شکایتی نکردی.»
کارمند با حاضر جوابی پاسخ می دهد: «درسته، من معمولا از اشتباه های
موردی می گذرم اما وقتی تکرار می شود وظیفه خود می دانم به شما گزارش
کنم.»
 
 
زندگی پس از مرگ
رئیس: شما به زندگی پس از مرگ اعتقاد دارید؟
کارمند: بله!
رئیس: خوب است. چون ساعتی پیش پدربزرگتان به اینجا آمده و می‌خواهد شما را ببیند، همان که دیروز برای شرکت در مراسم تشییع جنازه اش مرخصی گرفته بودید.
 
 
تصمیم قاطع مدیریتی
روزی مدیر یکی از شرکت های بزرگ در حالیکه به سمت دفتر کارش می رفت چشمش به جوانی افتاد که در راهرو ایستاده بود و به اطراف خود نگاه میکرد. جلو رفت و از او پرسید: «شما ماهانه چقدر حقوق دریافت می‌کنی؟»
جوان با تعجب جواب داد: «ماهی 2000 دلار.»
مدیر با نگاهی آشفته دست به جیب شد و از کیف پول خود 6000 دلار را در
آورده و به جوان داد و به او گفت: «این حقوق سه ماه تو، برو و دیگر اینجا
پیدایت نشود، تو اخراجی ! ما به کارمندان خود حقوق می‌دهیم که کار کنند نه اینکه یکجا بایستند و بیکار به اطراف نگاه کنند.»
جوان با خوشحالی از جا جهید و به سرعت دور شد. مدیر از کارمند دیگری که
در نزدیکیش بود پرسید: «آن جوان کارمند کدام قسمت بود؟»
کارمند با تعجب از رفتار مدیر خود به او جواب داد: «او پیک پیتزا فروشی
بود که برای کارکنان پیتزا آورده بود.»
نکته:
برخی از مدیران حتی کارکنان خود را در طول دوره مدیریت خود ندیده و آنها
را نمی‌شناسند. ولی در برخی از مواقع تصمیمات خیلی مهمی را در باره آنها
گرفته و اجرا می‌کنند.
 
 
زنگ تفریح
مردی به یک مغازه فروش حیوانات رفت و درخواست یک طوطی کرد. صاحب فروشگاه به سه طوطی خوش چهره اشاره کرد و گفت: «طوطی سمت چپ ۵۰۰ دلار است.»
مشتری: «چرا این طوطی اینقدر گران است؟»
صاحب فروشگاه: «این طوطی توانایی انجام تحقیقات علمی و فنی را دارد.»
مشتری: «قیمت طوطی وسطی چقدر است؟‌
صاحب فروشگاه: طوطی وسطی ۱۰۰۰ دلار است. برای اینکه این طوطی توانایی نوشتن مقاله ای که در هر مسابقه ای پیروز شود را دارد.»
و سرانجام مشتری از طوطی سوم پرسید و صاحب فروشگاه گفت: «‌ ۴۰۰۰ دلار.»  مشتری: «این طوطی چه کاری می تواند انجام دهد؟»
صاحب فروشگاه جواب داد:‌ «صادقانه بگویم من چیز خاصی از این طوطی ندیدم
ولی دو طوطی دیگر او را مدیر صدا می زنند.»
 
رمیصا فخاری فر بازدید : 59 جمعه 29 دی 1391 نظرات (0)

 


گاهی اوقات از خودمان می پرسیم:
انجام چه اشتباهی باعث شده که مستحق چنین شرایطی شوم؟

چرا خدا اجازه می دهد این طور چیزها برای من اتفاق بیافتد؟
در این مورد تعبیری را بخوانید:

دختری به مادرش می گوید چطور همه چیز برای او اشتباه پیش می رود؟
شاید او در امتحان ریاضی رد شده!
در همین احوال نامزدش هم او را رها کرده...

در اوقاتی چنین غمناک یک مادر خوب دقیقا می داند چه چیز دخترش را دلخوش می کند...

”من یه کیک خوشمزه درست می کنم“

مادر دخترش را در آغوش می کشد و او را به آشپزخانه می برد در حالی که دختر تلاش می کند لبخند بزند.

در حالی که مادر وسایل و مواد لازم را آماده می کند، و دخترش مقابل او نشسته، مادر می پرسد:

- عزیزم یه تکه کیک می خوای؟
- آره مامان! تو که حتما می دونی من چقدر کیک دوست دارم!

- بسیار خوب، مقداری از روغن کیک بخور.
دختر با تعجب جواب می ده: چی؟ نه ابدا!

- نظرت در مورد خوردن دو تا تخم مرغ خام چیه؟
در مقابل این حرف مادر، دختر جواب می ده: شوخی می کنین؟

- یه کم آرد؟
- نه مامان مریض می شم!

مادر جواب داد:
همه اینا نپخته هستن و طعم بدی دارن اما اگه اونا رو با هم استفاده کنی، اونوقت یه کیک خوشمزه رو درست می کنن.


خدا هم همین طور عمل می کند!

هنگامی که ما از خودمان می پرسیم:

چرا او ما را در چنین شرایط سختی قرار داده، در حقیقت ما نمی فهمیم تمام این وقایع کی، کجا و چه چیزی را به ما می بخشد.
رمیصا فخاری فر بازدید : 82 جمعه 15 دی 1391 نظرات (0)

 


 
اولین روزهایی که در سوئد بودم، یکى از همکارانم هر روز صبح مرا با ماشینش از هتل برمی داشت و به محل کار می برد. 
ماه سپتامبر بود و هوای سوئد در این ماه کمى سرد و گاهی هم برفى است. در آن زمان، دو هزار کارمند ولوو با ماشین شخصى به سر کار می آمدند.
ما صبح ها زود به کارخانه می رسیدیم و همکارم ماشینش را در نقطه دورترى نسبت به ورودى ساختمان پارک می کرد و ما کلی پیاده راه می پیمودیم تا وارد ساختمان محل کارمان شویم. 
روز اوّل، من چیزى نگفتم، همین طور روز دوم و سوم. تا اینکه بالاخره روز چهارم به همکارم گفتم:
"آیا جاى پارک ثابتى داری؟ چرا ماشینت را این قدر دور از در ورودى پارک می کنى در حالى که جلوتر هم جاى پارک هست؟
او در جواب گفت:چون ما زود می رسیم و وقت براى پیاده رفتن داریم.

بعد ادامه داد: باید این جاهای نزدیک را براى کسانى خالی بگذاریم که دیرتر می رسند و احتیاج به جاى پارکى نزدیک تر به در ورودى دارند تا به موقع به سرکارشان برسند.
 
 

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 88 چهارشنبه 13 دی 1391 نظرات (0)

 

بچه ای نزد شیوانا رفت (در تاریخ مشرق زمین شیوانا کشاورزی بود که او را استاد عشق و معرفت ودانایی می دانستند) و گفت : " مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید ."
 
شیوانا سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دخترخردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودندو کاهن معبد نیز با غرور وخونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود.
 
شیوانا به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را درآغوش می گیرد و می بوسد. اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد. تا بت اعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد.
 
شیوانا از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند. زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند، تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه ارزانی دارد.
 
شیوانا تبسمی کرد و گفت : " اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست. چون تصمیم به هلا کش گرفته ای. عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیم گرفته ای دختر نازنین ات را بکشی. بت اعظم که احمق نیست. او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی . هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطرسرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد ! "
 
زن لختی مکث کرد. دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه درحالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود، به سمت پله سنگی معبد دوید.اماهیچ اثری از کاهن معبد نبود! می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید!!
جمله روز :  هیچ چیز ویرانگرتر از این نیست كه متوجه شویم كسی كه به آن اعتماد داشته ایم عمری فریبمان داده است...
در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد و آن آگاهی‌ است.
و تنها یک گناه و آن جهل است.
عارف بزرگ- مولانا
رمیصا فخاری فر بازدید : 74 سه شنبه 12 دی 1391 نظرات (0)

 

 

اولین درس مهم ؛

مانعى در مسير

 

 

 

 

در روزگار قديم، پادشاهى سنگ بزرگى را که در يک جاده اصلى قرار داد. سپس

در گوشه‌اى قايم شد تا ببيند چه کسى آن را از جلوى مسير بر می‌دارد. برخى

از بازرگانان ثروتمند با کالسکه‌هاى خود به کنار سنگ رسيدند، آن را دور

زدند و به راه خود ادامه دادند. بسيارى از آن‌ها نيز به شاه بد و بيراه

گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند. امّا هيچيک از آنان کارى به

سنگ نداشتند.

 

 

سپس يک مرد روستايى با بار سبزيجات به نزديک سنگ رسيد. بارش را زمين

گذاشت و شانه‌اش را زير سنگ قرار داد و سعى کرد که سنگ را به کنار جاده

هل دهد. او بعد از زور زدن‌ها و عرق ريختن‌هاى زياد بالاخره موفق شد.

هنگامى که سراغ بار سبزيجاتش رفت تا آن‌ها را بر دوش بگيرد و به راهش

ادامه دهد متوجه شد کيسه‌اى زير آن سنگ در زمين فرو رفته است. کيسه را

باز کرد پر از سکه‌هاى طلا بود و يادداشتى از جانب شاه که اين سکه‌ها مال

کسى است که سنگ را از جاده کنار بزند. آن مرد روستايى چيزى را می‌دانست

که بسيارى از ما نمی‌دانيم

هر مانعى، فرصتى

 

 

      دومین درس مهم - زن نظافتچى

 

من دانشجوى سال دوم بودم.. يک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر

افتاد، خنده‌ام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است.

سوال اين بود: «نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت می‌کند چيست؟

من آن زن نظافتچى را بارها ديده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و

حدوداً شصت ساله بود. امّا نام کوچکش را از کجا بايد می‌دانستم؟

من برگه امتحانى را تحويل دادم و سوال آخر را بی‌جواب گذاشتم. درست قبل

از آن که از کلاس خارج شوم دانشجويى از استاد سوال کرد آيا سوال آخر هم

در بارم‌بندى نمرات محسوب می‌شود؟

استاد گفت: حتماً و ادامه داد: شما در حرفه خود با آدم‌هاى بسيارى ملاقات

خواهيد کرد. همه آن‌ها مهم هستند و شايسته توجه و ملاحظه شما می‌باشند،

حتى اگر تنها کارى که می‌کنيد لبخند زدن و سلام کردن به آنها باشد

من اين درس را هيچگاه فراموش نکرده‌ام

---------------------------------------------------------------------------------------

 

سومین درس مهم- کمک در زير باران

يک شب، حدود ساعت ٥/١١ بعدازظهر، يک زن مسن سياه پوست آمريکايى در کنار

يک بزرگراه و در زير باران شديدى که می‌باريد ايستاده بود. ماشينش خراب

شده بود و نيازمند استفاده از وسيله نقليه ديگرى بود. او که کاملاً خيس

شده بود دستش را جلوى ماشينى که از روبرو می‌آمد بلند کرد. راننده آن

ماشين که يک جوان سفيدپوست بود براى کمک به او توقف کرد. البته بايد توجه

داشت که اين ماجرا در دهه ١٩٦٠ و اوج تنش‌هاى ميان سفيدپوستان و

سياه‌پوستان در آمريکا بود. مرد جوان آن زن سياه‌پوست را به داخل ماشينش

برد تا از زير باران نجات يابد و بعد مسيرش را عوض کرد و به

ايستگاه قطار رفت و از آن جا يک تاکسى براى زن گرفت و او را کمک کرد تا

سوار تاکسى شود

 

زن که ظاهراً خيلى عجله داشت از مرد جوان تشکر کرد و آدرس منزلش را

پرسيد. چند روز بعد، مرد جوان در خانه بود که صداى زنگ در برخاست. با

کمال تعجب ديد که يک تلويزيون رنگى بزرگ برايش آورده‌اند. يادداشتى هم

همراهش بود با اين مضمون

از شما به خاطر کمکى که آن شب به من در بزرگراه کرديد بسيار متشکرم.

باران نه تنها لباس‌هايم که روح و جانم را هم خيس کرده بود. تا آن که شما

مثل فرشته نجات سر رسيديد. به دليل محبت شما، من توانستم در آخرين

لحظه‌هاى زندگى همسرم و درست قبل از اين که چشم از اين جهان فرو بندد در

کنارش باشم. به درگاه خداوند براى شما به خاطر کمک بی‌شائبه به ديگران

دعا می‌کنم

 

ارادتمند

خانم نات کينگ ‌کول

 

---------------------------------------------------------------------------------------

 

 

 

 

چهارمین درس- هميشه کسانى که خدمت می‌کنند را به ياد داشته باشيد

 

 

 

در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر ١٠ ساله‌اى وارد

قهوه فروشى هتلى شد و پشت ميزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت

 

 

 

 

- پسر پرسيد: بستنى با شکلات چند است؟

 

- خدمتکار گفت: ٥٠ سنت

پسر کوچک دستش را در جيبش کرد، تمام پول خردهايش را در آورد و شمرد. بعد پرسيد

- بستنى خالى چند است؟

خدمتکار با توجه به اين که تمام ميزها پر شده بود و عده‌اى بيرون قهوه

فروشى منتظر خالى شدن ميز ايستاده بودند، با بی‌حوصلگى گفت

- ٣٥ سنت

- پسر دوباره سکه‌هايش را شمرد و گفت

- براى من يک بستنى بياوريد

خدمتکار يک بستنى آورد و صورت‌حساب را نيز روى ميز گذاشت و رفت. پسر

بستنى را تمام کرد، صورت‌حساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت

کرد و رفت. هنگامى که خدمتکار براى تميز کردن ميز رفت، گريه‌اش گرفت. پسر

بچه روى ميز در کنار بشقاب خالى، ١٥ سنت براى او انعام گذاشته بود

يعنى او با پول‌هايش می‌توانست بستنى با شکلات بخورد امّا چون پولى براى

انعام دادن برايش باقى نمی‌ماند، اين کار را نکرده بود و بستنى خالى

خورده بود

 
 

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 70 پنجشنبه 30 آذر 1391 نظرات (0)

 


مرد بیکاری برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد. رئیس هیئت مدیره مصاحبه‌ش کرد و تمیز کردن زمین‌ش رو -به عنوان نمونه کار- دید و گفت: «شما استخدام شدید، آدرس ایمیل‌تان را بدهید تا فرم‌های مربوطه رابرای شما بفرستم تا پر کنید و همین‌طور تاریخی که باید کار راشروع کنید..»
مرد جواب داد: «اما من کامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم!»
رئیس هیئت مدیره گفت: «متأسفم. اگه ایمیل ندارین، یعنی شما وجود خارجی ندارید. و کسی که وجود خارجی ندارد، شغل هم نمی‌تواند داشته باشد.»
مرد در کمال نومیدی آنجا راترک کرد. نمی‌دانست با تنها 10 دلاری که در جیبش داشت چه کار کند. تصمیم گرفت به سوپرمارکتی برود و یک صندوق 10 کیلویی گوجه‌فرنگی بخرد. یعد خانه به خانه گشت و گوجه‌فرنگی‌ها رافروخت. در کمتر از دو ساعت، تونست سرمایه ا‌ش را دو برابر کند. این عمل را سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خانه برگشت. مرد فهمید می‌تواند به این طریق زندگی ا‌ش را بگذراند، و شروع کرد به این که هر روز زودتر برودو دیرتر برگردد خانه. در نتیجه پولش هر روز دو یا سه برابر می‌شد. به زودی یک گاری خرید، بعد یک کامیون، و به زودی ناوگان خودش را در خط ترانزیت (پخش محصولات) داشت.
5 سال بعد، مرد تبدیل به یکی از بزرگترین خرده‌فروشان امریکاشده بود . شروع کرد تا برای آینده‌ی خانواده‌ش برنامه‌ربزی کند، و تصمیم گرفت بیمه‌ی عمر بگیرد. به یک نمایندگی بیمه زنگ زد و سرویسی را انتخاب کرد. وقتی صحبت‌شان به نتیجه رسید، نماینده‌ی بیمه از آدرس ایمیل مرد پرسید. مرد جواب داد: «من ایمیل ندارم.»
نماینده‌ی بیمه با کنجکاوی پرسید: «شما ایمیل ندارید، ولی با این حال توانستید یک امپراتوری در شغل خودتان به وجود بیاورید. می‌توانید فکر کنید به کجاها می‌رسیدید اگر یک ایمیل هم داشتید؟» مرد برای مدتی فکر کرد و گفت: «آره! احتمالاً می‌شدم یک آبدارچی در شرکت مایکروسافت..
رمیصا فخاری فر بازدید : 83 پنجشنبه 30 آذر 1391 نظرات (0)

 


 
يک روز خانم مسني با يک کيف پر از پول به يکي از شعب بزرگترين بانک کانادا مراجعه نمود و حسابي با موجودي 1 ميليون دلار افتتاح کرد . سپس به رئيس شعبه گفت به دلايلي مايل است شخصاً مدير عامل آن بانک را ملاقات کند . و طبيعتاً به خاطر مبلغ هنگفتي که سپرده گذاري کرده بود ، تقاضاي او مورد پذيرش قرار گرفت . قرار ملاقاتي با مدير عامل بانک براي آن خانم ترتيب داده شد . 
پيرزن در روز تعيين شده به ساختمان مرکزي بانک رفت و به دفتر مدير عامل راهنمائي شد . مدير عامل به گرمي به او خوشامد گفت و ديري نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پيرامون موضوعات متنوعي شدند . تا آنکه صحبت به حساب بانکي پيرزن رسيد و مدير عامل با کنجکاوي پرسيد راستي اين پول زياد داستانش چيست آيا به تازگي به شما ارث رسيده است . زن در پاسخ گفت خير ، اين پول را با پرداختن به سرگرمي مورد علاقه ام که همانا شرط بندي است ، پس انداز کرده ام . پيرزن ادامه داد و از آنجائي که اين کار براي من به عادت بدل شده است ، مايلم از اين فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که شما شکم داريد ! 
مرد مدير عامل که اندامي لاغر و نحيف داشت با شنيدن آن پيشنهاد بي اختيار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسيد مثلاً سر چه مقدار پول . زن پاسخ داد : بيست هزار دلار و اگر موافق هستيد ، من فردا ساعت ده صبح با وکيلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندي مان را رسمي کنيم و سپس ببينيم چه کسي برنده است . مرد مدير عامل پذيرفت و از منشي خود خواست تا براي فردا ساعت ده صبح برنامه اي برايش نگذارد .
روز بعد درست سر ساعت ده صبح آن خانم به همراه مردي که ظاهراً وکيلش بود در محل دفتر مدير عامل حضور يافت .
پيرزن بسيار محترمانه از مرد مدير عامل خواست کرد که در صورت امکان پيراهن و زير پيراهن خود را از تن به در آورد .
مرد مدير عامل که مشتاق بود ببيند سرانجام آن جريان به کجا ختم مي شود ، با لبخندي که بر لب داشت به درخواست پيرزن عمل کرد .
وکيل پيرزن با ديدن آن صحنه عصباني و آشفته حال شد . مرد مدير عامل که پريشاني او را ديد ، با تعجب از پير زن علت را جويا شد .
پيرزن پاسخ داد : من با اين مرد سر يکصد هزار دلار شرط بسته بودم که کاري خواهم کرد تا مدير عامل بزرگترين بانک کانادا در پيش چشمان ما پيراهن و زير پيراهن خود را از تن بيرون کند !
 

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 79 دوشنبه 27 آذر 1391 نظرات (0)

 

روزي سقراط ، حکيم معروف يوناني، مردي را ديد که خيلي ناراحت و متاثراست. علت ناراحتيش را پرسيد ،پاسخ داد:"در راه که مي آمدم يکي از  آشنايان را ديدم.سلام کردم جواب نداد و با بي اعتنايي و خودخواهي گذ شت  و رفت و من از اين طرز رفتار او خيلي رنجيدم."
  سقراط گفت:"چرا رنجيدي؟" مرد با تعجب گفت :"خب معلوم است، چنين رفتاري   ناراحت کننده است."
سقراط پرسيد:"اگر در راه کسي را مي ديدي که به زمين افتاده و از درد وبيماري به خود مي پيچد، آيا از دست او دلخور و رنجيده مي شدي؟"
مرد گفت:"مسلم است که هرگز دلخور نمي شدم.آدم که از بيمار بودن کسي دلخور نمي شود."
سقراط پرسيد:"به جاي دلخوري چه احساسي مي يافتي و چه مي کردي؟"
مرد جواب داد:"احساس دلسوزي و شفقت و سعي مي کردم طبيب يا دارويي به او برسانم."
سقراط گفت:"همه ي اين کارها را به خاطر آن مي کردي که او را بيمار مي دانستي،آيا انسان تنها جسمش بيمار مي شود؟ و آيا کسي که رفتارش نادرست است،روانش بيمار نيست؟ اگر کسي فکر و روانش سالم باشد،هرگز رفتار بدي از او ديده نمي شود؟ بيماري فکر و روان نامش "غفلت" است و بايد به جاي دلخوري و رنجش ،نسبت به کسي که بدي مي کند و غافل است،دل سوزاند و کمک کرد و به او طبيب روح و داروي جان رساند.
پس از دست هيچکس دلخور مشو و کينه به دل مگير و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسي بدي مي کند، در آن لحظه بيمار است

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 63 دوشنبه 27 آذر 1391 نظرات (0)

 


The IRS decides to audit Grandpa, and summons him to the IRS office. The IRS auditor was not surprised when Grandpa showed up with his attorney. The auditor said, 'Well, sir, you have an extravagant lifestyle and no full-time employment, which you explain by saying that you win money gambling. I'm not sure the IRS finds that believable.
مامور اداره ماليات (آی آر اس) تصميم ميگرد تا پدر بزرگ پيری را حسابرسی بکند و اورا با فرستاده احضاريه ای به اداره ماليات فرامی خواند. حسابرس اداره ماليات شگفت زده می شود هنگامی که می بيند پدربزرگ همراه وکيلش به اداره آمدند. حسابرس می گويد: «خوب آقا؛ شما زندگی بسيار لوکس وفوق العاده ای داريد ولی شغل تمام وقتی هم نداريد، که می تواند گويای اين باشد که شما ميگوييد ازراه قمار اين پولهارا بدست می آوريد. خاطرجمع نيستم اداره ماليات اين موضوع را باور دارد.
'I'm a great gambler, and I can prove it,' says Grandpa. 'How about a demonstration?'
The auditor thinks for a moment and said, 'Okay. Go ahead.'
پدربزرگ پاسخ میدهد من يک قماربارز ماهری هستم آيا حاضرید آنرا با يک نمايش کوچک ثابت کنم؟
حسابرس فکری میکندوپاسخ میدهد اشکال ندارد.
Grandpa says, 'I'll bet you a thousand dollars that I can bite my own eye.'  The auditor thinks a moment and says, 'It's a bet.'  Grandpa removes his glass eye and bites it. The auditor's jaw drops.
پدربزرگ میگويد، با شما هزار دلار شرط میبندم که چشم خودم را گاز بگيرم. حسابرس يک لحظه فکر میکند و می گويد. شرط. پدربزرگ چشم شيشه ای خودرا در می آوردو آنرا گاز میگيرد. حسابرس چانه اش از شگفتی می افتد.
Grandpa says, 'Now, I'll bet you two thousand dollars that I can bite my other eye.' Now the auditor can tell Grandpa isn't blind, so he takes the bet. 
Grandpa removes his dentures and bites his good eye. The stunned auditor now realizes he has wagered and lost three grand, with Grandpa's attorney as a witness. He starts to get nervous.
پدربزرگ می گويد، حالا با شما شرط دوهزار دلار میبندم که می توانم چشم ديگرم را هم گاز بگيرم. حالا که حسابرس میداند پدر بزرگ نمی تواند از هردوچشم نابينا باشد فوری شرط را می پذيرد. پدربزرگ دندان های مصنوعی اش را درمی آورد و چشم بينای ديگرش را گاز میگيرد. حسابرس همانطور که در شگفتی بود بسيار ناراحت است که سه هزار دلار به اين مرد باخته است و وکيل اين آقا هم شاهد ماجرا است، دراين زمان بسيار ناراحت واعصابش خط خطی است.
'Want to go double or nothing?'  Grandpa asks 'I'll bet you six thousand dollars that I can stand on one side of your desk, and pee into that wastebasket on the other side, and never get a drop anywhere in between.' The auditor, twice burned, is cautious now, but he looks carefully and decides there's no way this old guy could possibly manage that stunt, so he agrees again. Grandpa stands beside the desk and unzips his pants, but although he strains mightily, he can't make the stream reach the waste basket on the other side, so he pretty much urinates all over the auditor's desk.
پدربزرگ می گويد میخواهی دوبرابر بکنی يا بی حساب بشويم، شش هزار دلار باشما شرط میبندم که اين سوی ميز شما بايستم و از اينجا به آن سبد آشغال ادرار کنم بدون اينکه قطره ای به زمين بين ايندو بريزد. حسابرس که دوبار سوخته بود بسيار محتاط است و با دقت نگاه ميکند و تصميم میگيرد که امکان ندارد اين پيرمرد بتواند چنين هنری را از خود نشان بدهد بنابراين می پذيرد. پدربزرگ در کنار ميز تحرير می ايستد و زيپ شلوار را بازمیکند ولی باوجوداينکه با فشار لازم کاررا انجام میدهدولی نمی تواند جريان را به سبد آشغال برساند وبنابراين تمام ميز حسابرس را حسابی آلوده و مرطوب میکند.
The auditor leaps with joy, realizing that he has just turned a major loss into a huge win.
حسابرس نمی تواند از خوشحالی در پوست بگنجد، وباخودمیگويد يک زخم باخت را به يک پيروزی مبدل کردم.
But Grandpa's own attorney moans and puts his head in his hands. 'Are you okay?' the auditor asks. 'Not really,' says the attorney. 'This morning, when Grandpa  told me he'd been summoned for an audit, he bet  me twenty-five thousand dollars that he could  come in here and pee all over your desk and  that you'd be happy about it!'
ولی وکيل پدربزرگ را میبيند که سرش را ميان دستهايش گرفته است، میپرسد شما حالتان خوب است؟ وکيل پاسخ میدهد «نه واقعا نه» امروز بامدادان هنگاميکه پدربزرگ به من گفت به منظور حسابرسی احضاريه دريافت داشته بامن 25 هزار دلار شرط بست که به اينجا بيايد و به سرتاسر ميزتحرير شما ادرار خواهد کرد و با اينکارش شما بسيار هم خوشحال خواهيد بود.
I keep telling you! Don't Mess with Old People!!
من همه اش بشما میگويم! با مردان وزنان پير سربسر نگذاريد.!!
 
 

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 200 پنجشنبه 23 آذر 1391 نظرات (0)

 

گل رز و شمعدانی!

توی مبل فرو رفته بودم و به یکی از مجلات مُدی که زنم همیشه می خرد نگاه میکردم. 83;ر زیبا، چقدر شکیل و تمنا برانگیز.

زنم داشت به گلدان شمعدانی که همیشه گوشه اتاق است ور می رفت. شاخه های اضافی را می گرفت و برگ های خشک شده را جدا می کرد. از دیدن اندام گرد و قلنبه اش لبخندی گوشه لبم پیدا شد. از مقایسه او با دخترهای توی مجله خنده ام گرفته بود.

... زنم آنچنان سریع برگشت و نگاهم کرد که فرصت نکردم لبخندم را جمع و جور کنم.
گلدان شمعدانی را برداشت و روبروی من ایستاد و گفت:
نگاه کن! این گل ها هیچ شکل رزهای تازه ای نیستند که دیروز خریده ام.
من عاشق عطر و بوی رز هستم. جوان، نورسته، خوشبو و با طراوت.
گل های شمعدانی هرگز به زیبائی و شادابی آنها نیستند، اما می دانی تفاوتشان چیست؟
بعد، بدون این که منتظر پاسخم باشد اشاره ای به خاک گلدان کرد و گفت:
اینجا! تفاوت اینجاست. در ریشه هائی که توی خاک اند. رزها دو روزی به اتاق صفا می دهند و بعد پژمرده می شوند
ولی این شمعدانی ها، ریشه در خاک دارند و به این زودی ها از بین نمی روند. سعی می کنند همیشه صفابخش اتاقمان باشند.
چرخی زد و روی یک صندلی راحتی نشست و کتاب مورد علاقه اش را به دست گرفت.
کنارش رفتم و گونه اش را بوسیدم. این لذت بخش ترین بوسه ای بود که بر گونه یک گل شمعدانی زدم

شتر!

يک افسانه صحرايی، از مردی ميگويد که می خواست به واحه ديگری مهاجرت کند و شروع کرد به بار کردن شترش.
فرشهايش، لوازم پخت و پز، صندوق های لباسش را بار کرد. و حيوان همه را پذيرفت.
وقتی می خواستند به راه بيفتند، مرد پر آبی زيبايی را به ياد آورد، که پدرش به او داده بود.
پر را برداشت و بر پشت شتر گذاشت.
اما با این کار, جانور زير بار تاب نياورد و جان سپرد.
حتما مرد فکر کرده است: "شتر حتی نتوانست وزن يک پر را تحمل کند..."

نتیجه اخلاقی:گاهی ما هم در مورد ديگران همين طور فکر می کنيم.
متوجه نمی شويم که شوخی کوچک ما شايد همان قطره ای بوده است، که جامی پر از درد و رنج را لبريز کرده..

روزی مردی ثروتمند سبدی بزرگ را پر از گردو کرد،آن را پشت اسب گذاشت
و وارد بازار دهکده شد، سپس سبد را روی زمین گذاشت و به مردم گفت:
" این سبد گردو را هدیه میدهم به مردم دهکده، فقط در صف بایستید و هرکس یک گردو بردارد
به اندازه همه گردو در این سبد است و به همه می‌رسد "

مرد ثروتمند این را گفت و رفت. مردم دهکده پشت سر هم صف ایستادند و یکی‌یکی از داخل سبد گردو برداشتند.

پسربچه باهوشی هم در صف ایستاد. اما وقتی نوبتش رسید در کنار سبد ایستاد و نوبتش را به نفر بعدی داد. به این ترتیب هر کسی یک گردو برمی‌داشت و پی کار خود می‌رفت. مردی که خیلی احساس زرنگی می‌کرد با خود گفت:
"نوبت من که رسید دو تا گردو برمی‌دارم و فرار می‌کنم. در نتیجه به این پسر چیزی نمی‌رسد."

او چنین کرد و در لابه‌لای جمعیت گم شد. سرانجام وقتی همه گردوهایشان را گرفتند و رفتند
پسرک با لبخند سبد را از روی زمین برداشت و بر دوش خود گذاشت و گفت:
"من از همان اول گردو نمی‌خواستم این سبد ارزشی بسیار بیشتر از همه گردوها دارد."

خیلی‌ها دلشان به گردوبازی خوش است
و از این غافلند که آنچه گرانبهاست و ارزش بسیار بیشتری دارد سبدی است که این گردوها در آن جمع شده‌اند.

خیلی‌ها قدر خانواده و همسر و فرزند خود را نمی‌دانند و دایم با آنها کلنجار می‌روند و از این نکته طلایی غافلند که
این سبدی که این افراد را گرد هم و به اسم خانواده جمع کرده ارزشی به مراتب بیشتراز لجاجت‌ها و جدل‌های افراد خانواده دارد.

بسیاری اوقات در زندگی گردوها آنقدر انسان را به خود سرگرم می‌کنند که فرد اصلا متوجه نمی‌شود به خاطر لجاجت و یا یکدندگی و کله‌شقی و تعصب و خودخواهی فردی و گروهی در حال از دست دادن سبد نگهدارنده گردوهاست و وقتی سبد از هم می‌پاشد و گردوها روی زمین ولو می‌شوند و هر کدام به سویی می‌روند، تازه می‌فهمند که نقش سبد در این میان چقدر تعیین‌کننده بوده است.

بیایید در هر جمعی که هستیم سبد و تور نگهدارنده اصلی را ببینیم و آن را قدر نهیم و نگذاریم تار و پود سبد ضعیف شود. چرا که وقتی این تور نگهدارنده از هم بپاشد دیگر هیچ چیزی در جای خود بند نخواهد شد و به هیچ‌کس سهم شایسته و درخورش نخواهد رسید.

بسیاری از شکارچیان باهوش به دنبال سبد هستند و نه گردوهای داخل آن.
بنابراین حواسمان جمع باشد که بی‌جهت سرگرم گردوبازی نشویم و اصل کاررا ازدست ندهیم

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 66 سه شنبه 21 آذر 1391 نظرات (0)


اگر مردی زن نگیرد عاقل است
ولی اگر زنی شوهر نکند ، «بیخ ریش پدرش مانده» است
اگر مرد شبها تا صبح بیرون از منزل بماند ، «مهمانی» بوده است
ولی اگر زن بعد از غروب آفتاب به منزل بیاد «ددر» رفته بوده و رفیق دارد
اگر مرد با خشونت صحبت کند «لحن مردانه» دارد
و اگر زن با خشونت حرف بزند «بی ادب و دریده» است
اگر مرد ضیف النفس و سهل انگار باشد «جوانمرد» است
ولی اگر زن بردبار و با گذشت باشد «بی ع

رضه و شلخته» است
اگر مرد ساعتها با کسی در گوشی صحبت کند «کسب اخبار» است
و اگر زنی قدری حرف بزند «وراج» است
اگر مرد در حضور دیگران به زنش محبت کند و او را ببوسد «مهربان و وفادار» است
ولی اگر زن اینکار را بکند «بی حیا» است
اگر مرد پر خور باشد «خوش اشتهاء» است
ولی اگر زن پر خور باشد «شکمو» است
اگر مرد چهل سال داشته باشد «جوان» است و اول چلچلیش
ولی اگر زنی سی و پنج سال بیشتر داشته باشد «مادر فولاد زره» است
اگر مرد خراّج باشد «دست و دل باز است»
و اگر زنی خراّج از آب در بیاید «خانه خراب کن» است
اگر مرد خسیس باشد «مقتصد و صرفه جو» است
و اگر زن بخیل باشد «گدا» است
اگر مرد موهایش سفید شده باشد «پخته و موقر» است
ولی اگر زن موهایش قدری خاکستری باشد «عجوزه و پیر کفتار» است
اگر مرد کم حرف باشد «متین و سنگین» است
ولی اگر زن کم حرف بزند «از خود راضی و اخمو» است
اگر مرد سبیل داشته باشد ولو هر قدر دراز و گنده و بد قواره «علامت مردانگی و زینت» است
ولی اگر زنی موئی در صورت داشته باشد «وای خدا بدور» نگو نگو
رمیصا فخاری فر بازدید : 71 سه شنبه 21 آذر 1391 نظرات (0)

 

یکی از صبح‌های سرد دی ماه  در سال1390 ، مردی در متروی تهران، ویولن می نواخت

او به مدت ۴۵ دقیقه، ۶ قطعه از باخ را نواخت. در این مدت، تقریبا دو هزار نفر وارد ایستگاه شدند، بیشتر آنها سر کارشان می‌رفتند.

بعد از سه دقیقه یک مرد میانسال، متوجه نواخته شدن موسیقی شد. او سرعت حرکتش را کم کرد و چند ثانیه ایستاد، سپس عجله کرد تا دیرش نشود.

۴ دقیقه بعد: ویولنیست، نخستین پولش را دریافت کرد. یک زن پول را در کلاه انداخت و بدون توقف به حرکت خود ادامه داد.

 ۵ دقیقه بعد: مرد جوانی به دیوار تکیه داد و به او گوش داد، سپس به ساعتش نگاه کرد و رفت.

 ۱۰ دقیقه بعد: پسربچه سه‌ساله‌ای که در حالی که مادرش با عجله دستش را می‌کشید، ایستاد. ولی مادرش دستش را محکم کشید و او را همراه برد. پسربچه در حالی که دور می‌شد، به عقب نگاه می‌کرد و ویولنیست را می‌دید.

 چند بچه دیگر هم کار مشابهی کردند، اما همه پدرها و مادرها بچه‌ها را مجبور کردند که نایستند و سریع با آنها بروند.

۴۵ دقیقه بعد: نوازنده بی‌توقف می‌نواخت.

 تنها شش نفر مدت کوتاهی ایستادند و گوش کردند.

 بیست نفر پول دادند، ولی به مسیر خود بدون توقف ادامه داند.

 ویولینست، در مجموع 14500 تومان کاسب شد.


یک ساعت بعد: مرد، نواختن موسیقی را قطع کرد.

هیچ کس متوجه قطع موسیقی نشد.

 بله. هیچ کس این نوازنده را نمی‌شناخت و نمی‌دانست که او «سَیّد محمّد شریفی» است، یکی از بزرگ‌ترین موسیقی‌دان‌های دنیا.

او یکی از بهترین و پیچیده‌ترین قطعات موسیقی را که تا حال نوشته شده، با ویولن‌اش که ۳۵ میلیون تومان می‌ارزید، نواخته بود.

تنها دو روز قبل، سَیّد محمّد شریفی در برج میلاد کنسترتی داشت که قیمت هر بلیط ورودی‌اش به طور متوسط 100 هزار تومان بود.

این یک داستان واقعی است.

 روزنامۀ همشهری در جریان یک آزمایش اجتماعی با موضوع ادراک، سلیقه و ترجیحات مردم، ترتیبی داده بود که سَیّد محمّد شریفی به صورت ناشناس در ایستگاه مترو بنوازد. 
سؤالاتی که بعد از خواندن این حکایت در ذهن ایجاد می‌شوند: در طول زندگی خود چقدر زیبایی در اطرافمان بوده که از دیدن آنها غافل شده ایم و حال به جز خاطره ای بسیار کمرنگ چیزی از آن نداریم؟

به زیبایی هایی که مجبور به پرداخت هزینه برای آن ها نبوده ایم چقدر اهمیت داده ایم؟

در تشخیص زیبایی های اطرافمان چقدر استقلال نظر داریم؟

چقدر از کنار هم بودن لذت برده ایم؟

چطور از کنار یک گل گذشته ایم؟

چقدر زیبایی هایی که بخاطر ما خلق شده اند را دیده ایم؟

چقدر نگاه عزیزانی را ستودیم که عشق به ما در آن موج می زند ؟

چقدر بی تفاوت از کنار لحظات زیبای دوست داشتن ها گذشته ایم؟

تبلیغ زیبایی ها چقدر در تشخیص واقعی زیبایی توسط خودمان تاثیر گذار بوده؟ (به عبارت دیگر آیا زیبایی را خودمان تشخیص میدهیم یا هیجان تبلیغات و قیمت آن؟؟؟!!!)

و نتیجه‌ای که از این داستان گرفته می‌شود: اگر ما یک لحظه وقت برای ایستادن و گوش فرا دادن به یکی از بهترین موسیقی‌دان‌های دنیا که در حال نواختن یکی از بهترین موسیقی‌های نوشته شده با یکی از بهترین سازهای دنیاست، نداریم، …

 پس: از چند چیز خوب دیگر در زندگی‌مان غفلت کرده آیم؟؟؟

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 79 سه شنبه 21 آذر 1391 نظرات (0)

 


هفت پند از  بيل گيتس
 
 
بيل گيتس  هر از گاهی در دانشگاهها و دبيرستانهای آمريکا با دانشجويان و دانش آموزان  ملاقات  داشته  و برای  آنها  سخنرانی می کند .گيتس  اخيرا طی يک  سخنرانی  در يکی  از دبيرستانهای  آمريکا  خطاب به دانش آموزان  جمله ای  گفت که خيلی  سروصدا کرد. او گفت  در دبيرستان های آمريکا خيلی  چيزها  را به دانش  آموزان نمی آموزند. او در ادامه سخنرانی اش هفت اصل مهم را که  دانش آموزان در دبيرستان فرا نمی گيرند به شرح زير نام برد:
اصل اول: در زندگی  هيچ چيز  عادلانه نيست  و بهتر است  با اين حقيقت کنار بياييد.
اصل دوم: دنيا  هيچ ارزشی برای  عزت نفس  شما قايل  نيست .در اين دنيا  از شما انتظار می رود  قبل از اينکه  نسبت به خودتان  احساس خوبی داشته باشيد کار مثبتی  انجام دهيد.
اصل سوم: پس  از فارغ التحصيل شدن  از دبيرستان  و استخدام  شدن، کسی به شما حقوق فوق  العاده  زيادی  پرداخت نخواهد کرد.به همين  ترتيب قبل از  آنکه بتوانيد به مقام  و موقعيت بالاتری  برسيد بايد برای  مقام و مزايايش زحمت بکشيد.
اصل چهارم: اگر فکر می کنيد آموزگارتان سخت گير  است در اشتباه هستيد.پس  از استخدام شدن  متوجه خواهيد شد که رييس  شما سخت گيرتر از آموزگارتان است چون  امنيت  شغلی  آموزگارتان  را ندارد.
اصل پنجم: آشپزی  در رستورانها  با غرور و شان  شما تضاد ندارد.پدربزرگ های ما برای  اين کار  اصطلاح  ديگری  داشتند از نظر آنها  اين  کار يک فرصت  بود .
اصل ششم: اگر در کارتان موفق نيستيد والدين خودتان را ملامت  نکنيد از ناليدن  دست بکشيد و از  اشتباهات خود درس  بگيريد.
اصل هفتم: قبل از آنکه  شما  متولد بشويد  والدين  شما هم جوانان  پر شوری  بودند و شايد  هرگز  به قدری که اکنون  به نظر شما می رسد  ملال آور نبوده اند

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 63 دوشنبه 20 آذر 1391 نظرات (0)

تصاویر احساسی عاشقانه جدید

 



زن و شوهر جوانی که تازه ازدواج کرده بودند برای تبرک و گرفتن نصیحتی از پير دانا نزد او رفتند.
پيرمرد دانا به حرمت زوج جوان از جا برخاست و آنها را کنار خود نشاند او از مرد پرسید: تو چقدر همسرت را دوست داری!؟
مرد جوان لبخندی زد و گفت: تا سرحد مرگ او را می پرستم! و تا ابد هم چنین خواهم بود!

و از همسرش نيز پرسید: تو چطور! به همسرت تا چه اندازه علاقه داری!؟
زن شرمناک تبسمی کرد و گفت: من هم مانند او تا سرحد مرگ دوستش دارم و تا زمان مرگ از او جدا نخواهم شد و هرگز از این احساسم نسبت به او کاسته نخواهد شد.
پير عاقل تبسمی کرد و گفت: بدانید که در طول زندگی زناشویی شما لحظاتی رخ می دهند که از یکدیگر تا سرحد مرگ متنفر خواهید شد و اصلا هیچ نشانه ای از علاقه الآنتان در دل خود پیدا نخواهید کرد.
در آن لحظات حتی حاضرنخواهید بود که یک لحظه چهره همدیگر را ببینید.
اما در آن لحظات عجله نکنید و بگذارید ابرهای ناپایدار نفرت از آسمان عشق شما پراکنده شوند و دوباره خورشید محبت بر کانون گرمتان پرتوافکنی کند.
در این ایام اصلا به فکر جدایی نیافتید و بدانید که "تاسرحد مرگ متنفر بودن" تاوانی است که برای "تا سرحد مرگ دوست داشتن" می پردازید.
عشق و نفرت دو انتهای آونگ زندگی هستند که اگر زیاد به کرانه ها بچسبید، این هردو احساس را در زندگی تجربه خواهید کرد.
سعی کنید همیشه حالت تعادل را حفظ کنید و تا لحظه مرگ لحظه ای از هم جدا نشوید..!
 
 
 

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 64 یکشنبه 19 آذر 1391 نظرات (0)

 

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها به موضوع «خدا» رسیدند؛
آرایشگر گفت: “من باور نمی‌کنم خدا وجود داشته باشد.”
مشتری پرسید: “چرا؟
آرایشگر گفت: “کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می‌شدند؟ بچه‌های بی‌سرپرست پیدا می‌شدند؟ این همه درد و رنج وجود داشت؟ نمی‌توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این چیزها وجود داشته باشد.”
 
مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد؛ چون نمی‌خواست جروبحث کند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. در خیابان مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده..
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: “به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.”
آرایشگر با تعجب گفت: “چرا چنین حرفی می‌زنی؟ من این‌جا هستم، همین الان موهای تو را کوتاه کردم!”
مشتری با اعتراض گفت: “نه! آرایشگرها وجود ندارند؛ چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی‌شد.”
آرایشگر گفت: “نه بابا؛ آرایشگرها وجود دارند، موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی‌کنند.”
مشتری تایید کرد: “دقیقاً! نکته همین است. خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمی‌کنند و دنبالش نمی‌گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.”

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 62 شنبه 18 آذر 1391 نظرات (0)

پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت: نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی میدهم که بتواند مرا معالجه کند.

تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را م
عالجه کرد، اما هیچ یک ندانستند.

تنها یکی از مردان دانا گفت: "فکر کنم می توانم ش
اه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود".

شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد....
آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.

آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا میزد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.

آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید. "شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟"

پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.

پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!

رمیصا فخاری فر بازدید : 72 شنبه 18 آذر 1391 نظرات (0)

می دانید اولین جمله ای که ما دراول دبستان یاد می گیریم چیه؟
.

.
.
.
بابا آب داد بابا نان داد
می دانید اولین جمله ای که انگلیسها در اول دبستان یاد می گیرند چیه؟
.
.
.
من می توانم بخوانم و بنویسم
.
.
.
می دانید اولین جمله ای که ژاپنیها در اول دبستان یاد می گیرند چیه؟
.
.
.
من می توانم بدوم

و این است که ما همیشه چشممون دنبال دست پدر است کار از ریشه خراب است

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 74 شنبه 18 آذر 1391 نظرات (0)

 


آورده اند روزی سفیر دولت فخیمه بریتانیا در تهران با درشکه به جایی می رفت. در راه مدام درشکه چی به سفیر و دولتش زیر لب بد و بیراه می گفت. همراه ایرانی سفیر معذب از گستاخی درشکه چی به سفیر می گوید: شما که متوجه الفاظ توهین آمیز این مرد می شوید پس چرا سکوت کرده و هیچ واکنشی نشان نمی دهید؟ سفیر انگلیس چنین پاسخ می دهد: «مهم نیست چه می گوید! مهم آن است که ما را به مقصد می رساند

تعداد صفحات : 8

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2692
  • کل نظرات : 185
  • افراد آنلاین : 121
  • تعداد اعضا : 3
  • آی پی امروز : 303
  • آی پی دیروز : 62
  • بازدید امروز : 1,833
  • باردید دیروز : 291
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 3,062
  • بازدید ماه : 7,325
  • بازدید سال : 31,080
  • بازدید کلی : 287,082