loading...
حرفهای رنگین کمانی
رمیصا فخاری فر بازدید : 65 چهارشنبه 05 مهر 1391 نظرات (0)

بچه که بودم وقتی تو بغل مامانم می خوابیدم سعی می کردم نفسمو با نفس مامانم تنظیم کنم که با هم نفس بکشیم .

دم و بازدممون یکی باشه .

بعدش فکر میکردم که چون مامانم از من بزرگتره بخاطره این باید بیشتر نفس بکشه.

خلاصه چقدر تلاش میکردم برا این کار!!!

بعدش وقتی میرفتم مدرسه تو  طول روز همیشه با خودم فکر می کردم همین الان که من نفس کشیدم مامانم هم هر جا که هست نفس کشیده!!

حتی از منم بیشتر داره نفس میکشه!!چقدر از این فکرم خوشم می اومد !!!

بعدش با خودم فکر میکردم داداشم که اینو نمیدونه الان لابد تو مدرسه دلش برا مامانم شور میزنهبعدش به داداشم این کار و که میکردم و گفتم و مثلا میخواسم بهش این کار و یاد بدم!ا

بعدش چشمتون روز بد نبینه!!کنار مامانم که میخوابیدیم دعوامون میشد که صورت مامانم به سمت کی باشه!!

همش من صورت مامانم و میکشیدم و اونم از اون طرف!بنده خدا مامانم آخرش که میخواست دل هر دومون و نشکونه میگفت من روم به خداست اگرم منو دوست دارین روتونو به خدا کنین و بخوابین

یادش بخیر حالا نمیدونم روم هنوز هم به سمت خدا هست یانه ولی فکر کنم مامانم اون موقع همین دعا رو برامون میکرد که همیشه رومون به خدا باشه

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2692
  • کل نظرات : 185
  • افراد آنلاین : 13
  • تعداد اعضا : 3
  • آی پی امروز : 113
  • آی پی دیروز : 54
  • بازدید امروز : 189
  • باردید دیروز : 136
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 5
  • بازدید هفته : 1,385
  • بازدید ماه : 4,201
  • بازدید سال : 27,956
  • بازدید کلی : 283,958