loading...
حرفهای رنگین کمانی
رمیصا فخاری فر بازدید : 66 یکشنبه 15 مرداد 1391 نظرات (0)

 

 مردی كه همسرش را از دست داده بود ، دختر سه ساله اش را بسیار دوست می داشت . دخترك به بیماری سختی مبتلا شد ، پدر به هر دری زد تا كودك سلامتی اش را دوباره به دست آورد ، هرچه پول داشت برای درمان او خرج كرد ولی بیماری جان دخترك را گرفت و او مرد . 
پدر در خانه اش را بست و گوشه گیر شد . با هیچكس صحبت نمی كرد و سركار نمی رفت . دوستان و آشنایانش خیلی سعی كردند تا او را به زندگی عادی برگردانند ولی موفق نشدند . 
شبی پدر رویای عجیبی دید . دید كه در بهشت است و صف منظمی از فرشتگان كوچك در جاده ای طلایی به سوی كاخی مجلل در حركت هستند . 
هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همه فرشتگان بجز یكی روشن بود . مرد وقتی جلوتر رفت و دید كه فرشته ای كه شمعش خاموش است ، همان دختر خودش است . پدر فرشته غمگینش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد ، از او پرسید : دلبندم ، چرا غمگینی ؟ چرا شمع تو خاموش است ؟ 
دخترك به پدرش گفت : بابا جان ، هر وقت شمع من روشن می شود ، اشكهای تو آن را خاموش می كند و هر وقت تو دلتنگ می شوی ، من هم غمگین می شوم . پدر در حالی كه اشك در چشمانش حلقه زده بود ، از خواب پرید.

 
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2692
  • کل نظرات : 185
  • افراد آنلاین : 127
  • تعداد اعضا : 3
  • آی پی امروز : 303
  • آی پی دیروز : 62
  • بازدید امروز : 1,817
  • باردید دیروز : 291
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 3,046
  • بازدید ماه : 7,309
  • بازدید سال : 31,064
  • بازدید کلی : 287,066