زن که باشی
گاهی کم می آوری
دست هایی را که
مردانگی شان امنیت می آورد
و شانه هایی را که
استحکام آغوششان
لمس آرامش را
به همراه دارد.
دست خودت نیست
زن که باشی
گاهی دوست داری
تکیه بدهی...
پناه ببری...
ضعیف باشی...
دست خودت نیست
زن که باشی
گهگهاه حریصانه بو میکنی
دستهایت را
شاید
عطر تلخ و گس مردانه اش
لا به لای انگشتانت
باقی مانده باشد.
گاهی کم می آوری
دست هایی را که
مردانگی شان امنیت می آورد
و شانه هایی را که
استحکام آغوششان
لمس آرامش را
به همراه دارد.
دست خودت نیست
زن که باشی
گاهی دوست داری
تکیه بدهی...
پناه ببری...
ضعیف باشی...
دست خودت نیست
زن که باشی
گهگهاه حریصانه بو میکنی
دستهایت را
شاید
عطر تلخ و گس مردانه اش
لا به لای انگشتانت
باقی مانده باشد.
زن که باشی
گاهی میزنی زیر گریه
که دلش بلرزد و صدایت کند: بانو....
دست خودت نیست
زن که باشی
گاهی رهایش می کنی
و پشت سرش آب می ریزی
و قناعت می کنی به رویای حضورش
به این امید که
او
خوشبخت باشد.
دست خودت نیست
زن که باشی
همه ی دیوانگی های عالم را بلدی.
میتوانی زیر لب ترانه بخوانی و آشپزی کنی...
دست خودت نیست
زن که باشی
گاهی رهایش می کنی
و پشت سرش آب می ریزی
و قناعت می کنی به رویای حضورش
به این امید که
او
خوشبخت باشد.
دست خودت نیست
زن که باشی
همه ی دیوانگی های عالم را بلدی.
میتوانی زیر لب ترانه بخوانی و آشپزی کنی...
میتوانی جلوی آینه موهایت را شانه کنی
و حس کنی نگاهش را
میتوانی ساعتها به امید گره خوردن شال دور گردنش..
ببافی و در هر رج بوسه بکاری برای روزهای مبادا که کنارش نیستی...
زن که باشی
باید صبور باشی مدارا کنی و با همه ی بغض ات لبخند بزنی
زن که باشی...
هزار بار هم که بگوید:دوستت دارد!!!
بازهم خواهی پرسی:دوستم داری؟؟؟
و ته دلت همیشه خواهد لرزید.......
زن که باشی
هرچقدرهم که زیبا باشی
نگران زیباترهایی میشوی که شاید عاشقش شوند.....
زن که باشی
هروقت که صدایت میکند:خوشکلکم!!!
خدا را شکر میکنی که درچشمان او زیبایی
دست خودت نیست
زن که باشی
همه ی دیوانگی های عالم را بلدی...
زن که باشی
همه ی دیوانگی های عالم را بلدی...
زن که باشی
ترس های کوچکی داری !
از کوچه های بلند ، از غروب های خلوت
و از خیابان های بدون عابر می ترسی !
از صدای موتورسیکلت ها و دوچرخه هایی که بی هدف
در کوچه پس کوچه ها می چرخند ، می ترسی !
از بوق ماشین هایی که ظهرهای گرم تابستان جلوی پاهایت ترمز می کنند
و تو فقط چهره ی آدم هایی را می بینی
که در چشم هایشان حس نوع دوستی موج می زند....!
زن که باشی
و از خیابان های بدون عابر می ترسی !
از صدای موتورسیکلت ها و دوچرخه هایی که بی هدف
در کوچه پس کوچه ها می چرخند ، می ترسی !
از بوق ماشین هایی که ظهرهای گرم تابستان جلوی پاهایت ترمز می کنند
و تو فقط چهره ی آدم هایی را می بینی
که در چشم هایشان حس نوع دوستی موج می زند....!
زن که باشی
ترس های کوچکی داری ،
به بزرگی همه ی بی عدالتی هایی که به جرم زنانگی محکومت می کنند ...
و همیشه این تویی که مقصری !
و همیشه این تویی که مقصری !
زن که باشی
مهربانی ات دست خودت نیست
خوب می شوی حتی با آنان که چندان با تو خوب نبوده اند
دلرحم می شوی حتی در مقابل آنهایی که چندان رحمی به تو نداشته اند
زن که باشی
زود می بخشی ، زود می رنجی ، زود می گریی ، زود می خندی...
چون سرشاری از احساس
زن که باشی
دربارهات قضاوت میکنند؛
در بارهی لبخندی که بیریا نثار هر احمقی کردی
دربارهی زیباییات......که دست خودت نبوده و نیست
دربارهی تارهای مویت
که بیخیال از نگاه شکآلودهی احمقها از روسری بیرون ریختهاند
دربارهی روحت، جسمت، دربارهی تو و زن بودنت،
عشقت، همسرت قضاوت میکنند
تو نترس
و
زن بمان
احمقها همیشه زیادند
نترس از تهمت دیوانههای شهر
که اگر بترسی
رفته رفته زنِ مردنما میشوی
کم کم تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت.
اینکه عشق تکیه کردن نیست
و رفاقت، اطمینان خاطر
و یاد میگیری که بوسه ها قرارداد نیستند ...
و هدیه ها، عهد و پیمان معنی نمیدهند.
و شکستهایت را خواهی پذیرفت
سرت را بالا خواهی گرفت
با چشمهای باز
با ظرافتی زنانه
و نه اندوهی کودکانه
و یاد میگیری که همه ی راههایت را هم امروز بسازی
که خاک فردا برای خیال ها مطمئن نیست
و آینده امکانی برای سقوط به میانه ی نزاع در خود دارد
کم کم یاد میگیری که حتی نور خورشید میسوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری.
بعد باغ خود را میکاری
و روحت را زینت میدهی
به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.
و یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی…
که محکم هستی… که خیلی می ارزی.
و می آموزی و می آموزی
با هر خداحافظی
یاد میگیری
زن که باشی
عادت می کنی به نارو خوردن....!
به اینکه:
"آدم"ت برود با "حوا"ی دیگری،
و تنها شریک تنهائیت ، تنهایت بگذارد....
و بی آدم شوی ،بی هوا .....
هم نفست،برای دیگری نفس بکشد....
تو دیگر نفس نداری برای ادامه...
و چقدر سخت است اینگونه مردن...
"آدم"ت برود با "حوا"ی دیگری،
و تنها شریک تنهائیت ، تنهایت بگذارد....
و بی آدم شوی ،بی هوا .....
هم نفست،برای دیگری نفس بکشد....
تو دیگر نفس نداری برای ادامه...
و چقدر سخت است اینگونه مردن...
زن که باشی نمی توانی انکار کنی تشنه ی بوی تن مردت هستی
همیشه و هر لحظه
دست خودت نیست
زن که باشی
همیشه و هر لحظه
دست خودت نیست
زن که باشی
آفریده میشوی برای عشق ورزیدن ..
برای نگاههای مهربانانه ..
... برای بوسه های آتشین
زن که باشی
... برای بوسه های آتشین
زن که باشی
تمام تنت طعم تلخ عطر گس مرد را میطلبد
زن که باشی
سرشاری از عاشقی های ناتمام
پر شده ای از زیبایی از هر زیبایی
زن که باشی
زن که باشی
اما
دست خودت نیست
اگر مردت طعم لبهایش طعم تو را بدهد
تمام هستی مردانه اش را با تمام وجودت دوست خواهی داشت
بی آنکه ذره ای کم بگذاری
اگر مردت طعم لبهایش طعم تو را بدهد
تمام هستی مردانه اش را با تمام وجودت دوست خواهی داشت
بی آنکه ذره ای کم بگذاری