loading...
حرفهای رنگین کمانی
رمیصا فخاری فر بازدید : 58 شنبه 11 خرداد 1392 نظرات (0)

 


روزی ، یک پدر روستایی با پسر پانزده اش وارد یک مرکز تجاری
میشوند. پسر متوّجه دو دیوار براق نقره‌ای رنگ میشود که بشکل
کشویی از هم جدا شدند و دو باره بهم چسبیدند، از پدر میپرسد،
این چیست ؟ پدر که تا بحال در عمرش آسانسور ندیده میگوید
پسرم، من تا کنون چنین چیزی ندیدم، و نمیدانم . 
در همین موقع آنها زنی بسیار چاق را میبینند  که با صندل
چرخدارش به آن دیوار نقره‌ای نزدیک شد و با انگشتش
چیزی را روی دیوار فشار داد، و دیوار براق از هم جدا شد
، و آن زن خود را بزحمت وارد اطاقکی کرد، دیوار بسته شد، 
پدر و پسر ، هر دو چشمشان بشماره هائی بر بالای آسانسور
افتاد که از یک شروع و بتدریج تا سی‌ رفت، هر دو خیلی‌
متعجب تماشا میکردند که ناگهان ، دیدند شماره‌ها بطور معکوس
و بسرعت کم شدند تا رسید به یک، در این وقت دیوار نقره‌ای
باز شد، و آنها حیرت زده دیدند، دختر ۲۴ ساله مو طلایی
بسیار زیبا و ظریف ، با طنازی از آن اطاقک خارج شد.  
   
پدر در حالی که نمیتوانست چشم از آن دختر بردارد،
به آهستگی، به پسرش گفت :  پسرم ، زود برو مادرت را بیار اینجا
 

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2692
  • کل نظرات : 185
  • افراد آنلاین : 73
  • تعداد اعضا : 3
  • آی پی امروز : 114
  • آی پی دیروز : 62
  • بازدید امروز : 228
  • باردید دیروز : 291
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 1,457
  • بازدید ماه : 5,720
  • بازدید سال : 29,475
  • بازدید کلی : 285,477