خدایا وحشت تنهایی ام کشت
کسی با قصه ی من آشنا نیست
در این عالم ندارم هم زبانی
به صد اندوه می نالم _ روا نیست .....
شبم طی شد ، کسی بر در نکوبید
به بالینم چراغی کس نیافروخت
نیامد ماهتابم بر لب بام
دلم ار این همه بیگانگی سوخت
به روی من ، نمی خندد امیدم
شراب زندگی در ساغرم نیست
نه شعرم می دهد تسکین به حالم
به غیر از اشک غم در دفترم نیست
بیا ای مرگ ، جانم بر لب آمد
بیا در کلبه ام شوری برانگیز
بیا شمعی به بالینم بیافروز
بیاشعری به تابوتم بیاویز
دلم در سینه کوبد ، سر به دیوار
که این مرگ است و بر در می زند مشت
_ بیا ! ای هم زبان جاودانی
که امشب وحشت تنهایی ام کشت .
فریدون مشیری