loading...
حرفهای رنگین کمانی
رمیصا فخاری فر بازدید : 156 پنجشنبه 14 دی 1391 نظرات (0)

 

من از درد نمینویسم من با درد مینویسم 

 

 

 

 

همیشه یادت باشه اگه گدا دیدی هیچ وقت تو دلت نگو راست میگه یادروغ؟بدم یاندم؟

آدم خوبیه یابدیه "چشماتوببند وکمکش کن" تاوقتی رفتی گدایی پیش خدا...

خداهم تودلش این سوالاراازخودش نپرسه "چشماشوببنده وبهت بده"  

 

 

تو این شبهای سرد که ما تو خونه های گرممون نشستیم جا داره یادی کنیم از این قشر زحمت کش ...

خسته نباشــــــــــــــــــــــــــــی مرد  

 

 

 

این روزها همـه ، در حال قدم زدن هستند به همراه وجــدانشان، در كـوچه های امروز
 
شما چطور ... !؟  

صورتت رو بچرخون این طرف خودت رو به خواب نزن

 

 

 

 

لطفاً تیغ و اشیاء نوک تیز رو توی کیسه زباله هات نریز به فکر دستهای کوچیکی که در آن، دنبال چیزی میگردند هم باش...  
 
 
 
 
 
 
به امید روزی که هیچ کس با حسرت به علایقش نگاه نکنه….  
 
 
 
 
 
 

 

من شرمنده ام برای دست های چروکیده ات برای قامت خمیده ات برای غرورت که هر روز له میشود سکوت من هزار بار از زخمهای دل تو زجر آورتر است مادر…  

 

 
 
بزرگوار دستتو از جلو صورتت بردار کار کردن که خجالت نداره…  
 
 
 
 
 
 
فال می فروشم نترس به اندازه بختم سیاه نیست یک دانه بخر شاید فال تو نان بر سر سفره خالی من باشد.  
 
 
 
 
من از درد نمینویسم من با درد مینویسم
من از تنهایی نمینویسم من تنهای تنها مینویسم
من از مُردن نمیگویم منِ مُرده ،
میگویم من از فاجعه ها خبر نمیدهم من خود فاجعه ی بی خبر هستم ..  
 
 
 

 

فقر...
 
 
به نام خدا می خواهم انشاء بنویسم موضوع "فقر"
 
 
پدرم فقیر بود....
 
 
پدر بزرگم هم....
 
من فرزندی ندارم شاید...
 
شاید فقر تمام شود...
 
انشایت را بنویس پسرك میدانم خط اخر فقط برای كامل شدن مشق تو بود وگرنه تا دنیا باقیست سطر اخر مشق بسیار از كودكان همانند تو خواهد بود  

 

 
 
 
بت‌پرست‌های جهان 

به نام تو 

سنگ‌های داغ 

روی سینه‌های ما می ‌گذارند 

بیا ما را 

به حبشه بفرست محمد!  
 
 
 
 
بازی کن کوچک من …
 
 
بازی کن ...
 
 
با همان یک چرخت ، شاید آن صندوق صدقات پشت سرت از خجالت آب شود !
 
 
 
 
 
بنـــــواز پیرمـرد شاید آن آهنِ پشتِ سرت از شــرمِ صدای سـازت آب شود ...  
 
 
 
 
 
دیشب گرسنه بود کودکی که مرد... 

چه آسان به خاک پس دادیمش. 

و چه دردناکتر از مرگ او داستان مادرش که برای خریدن قرص نانی 

تن به هرزگی داد آنهم نه از روی هوس از روی اجبار. 

همسایه اش تایلند رفته بود.
 

 

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2692
  • کل نظرات : 185
  • افراد آنلاین : 123
  • تعداد اعضا : 3
  • آی پی امروز : 302
  • آی پی دیروز : 62
  • بازدید امروز : 1,703
  • باردید دیروز : 291
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 2,932
  • بازدید ماه : 7,195
  • بازدید سال : 30,950
  • بازدید کلی : 286,952