loading...
حرفهای رنگین کمانی
رمیصا فخاری فر بازدید : 85 پنجشنبه 16 شهریور 1391 نظرات (0)

 


به ياد دارم زماني كه آن سونامي تاريخي و فاجعه بار در ژاپن روي داد، مدام اينباكس ايميل هايم پر مي شد از تعريف و تمجيد مردم و مسئولين ژاپن،
در اين مجال بحثي روي مسئولين ندارم، هر چند گزارش هایی كه بدست مي رسد حاكي از اين است كه نهايت تلاش در راستاي كمك رساني صورت پذيرفته و مي پذيرد، 
ولي اصل بحث من روي مردم است، رويكرد فرهنگي اين ماجرا...

چطور است كه در زلزله ژاپن مدام عكس هاي مختلف در تعريف و تمج
يد فرهنگ بالاي مردمان اين كشور به دست مي رسيد،
براي نمونه ايميلي بود كه در آن روزها دست به دست چرخيد و شد يكي از داغ ترين خبرهاي روز! كه آي مردم جهان، بدانيد كه زلزله در ژاپن آمد و مردم آواره شدند ولي در اين ميان هيچ كس به فروشگاه هاي آسيب ديده دستبرد نزد، و مدام عكس فروشگاه تخريب شده ولي غارت نشده، دست به دست بين مردم جهان چرخيد!


فروشگاهي تخريب شده در شهری تخريب شده
اين فروشگاه بعد از گذشت چند روز كاملا دست نخورده باقي مانده است، ژاپن نيست!!
شهر ورزقان از توابع آذربايجان، با مردمي ساده دل و با صفا كه با بيرون آوردن هر جنازه اي از زير آوار ،اشك تمامي مردم آن در داغ همسايه روان شد!
اينجا ايران است، همانجا كه مرغ همسايه اش هميشه برايمان غاز است!
اينجا ايران است، زلزله آمده، فروشگاهي تخريب شده، مردماني آواره گشته اند ولي هيچ كس تعدي به اموال ديگري نميكند،

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 76 پنجشنبه 16 شهریور 1391 نظرات (0)


"من حدودا 21 یا 22 سالم بود، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته، دست هایی که هر وقت اون ها رو می دیدم دلم می خواست ببوسم
شان، بویشان کنم، کاری که هیچ وقت اجازه آن را به خود ندادم با پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل "ماش پلو" که شب عید به شب عید می خوردیم بو می کرد

م و در آخر بر لبانم می گذاشتم.
استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله می کند: نمی دونم بچه ها شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن ها نقش بسته بود حس می کردم، چادر را جلوی دهان و بینی‌ام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم...
اما نسبت به پدرم؛ مثل تمام پدرها؛ هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.
نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیارم.
از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق، هق مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...استاد حالا خودش هم گریه می کند...
پدرم بود، مادر هم آرامش می کرد، می گفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیذاره ما پیش بچه ها کوچیک بشیم، فوقش به بچه ها عیدی نمی دیم، قرآن خدا که غلط نمی شه اما بابام گفت: خانم نوه هامون تو تهران بزرگ شدند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما ...
حالا دیگه ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های بابام رو از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود، کل پولی که از مدرسه گرفته بودم، گذاشتم روی گیوه های پدرم و خم شدم و گیوه های پر از خاک و خلی که هر روز در زمین زراعی، همراه بابا بود بوسیدم.
آن سال همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی "عمو" و "دایی" نثارم می کردند.
بابا به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد، 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی داد به مامان.
اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم، که رفتم سر کلاس.
بعد از کلاس آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم اتاقش، رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ زوار درفته گوشه اتاقش درآورد و داد به من.
گفتم: این چیه؟
"باز کن می فهمی"
باز کردم، 900 تومان پول نقد بود!
این برای چیه؟
"از مرکز اومده؛ در این چند ماه که اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند."
راستش نمی دونستم که این چه معنی می تونه داشته باشه، فقط در اون موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم این باید 1000 تومان باشه نه 900 تومان!
مدیر گفت از کجا می دونی؟ کسی بهت گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین.
راستش مدیر نمی دونست بخنده یا از این پررویی من عصبانی بشه اما در هر صورت گفت از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می دهد.
روز بعد تا رفتم اتاق معلمان تا آماده بشم برای کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام کردم، درست گفتی، هزار تومان بوده نه نهصد تومان، اون کسی که بسته رو آورده صد تومانش را کِش رفته بود که خودم رفتم ازش گرفتم اما برای دادنش یه شرط دارم...
"چه شرطی؟"
بگو ببینم از کجا می دونستی؟ نگو حدس زدم که خنده دار است.
استاد کمی به برق چشمان بچه ها که مشتاقانه می خواستند جواب این سوال آقای مدیر را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی عینکش را گرفت و آن را پشت گوشش جا داد و گفت: "به آقای مدیر گفتم هیچ شنیدی که خدا 10 برابر عمل نیکوکاران به آن ها پاداش می دهد؟"
 
 
 
 
 

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 69 چهارشنبه 15 شهریور 1391 نظرات (0)

عکس های کوچولوهای مامانی

 

اما
با اين همه
تقصير من نبود
كه با اين همه.....
با اين همه اميد قبولي

...در امتحان ساده‌ي تو رد شدم
اصلا نه تو،نه من!
تقصير هيچ‌كس نيست
از خوبي تو....
من!...بد شدم
(قيصر امين پور)

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 100 چهارشنبه 15 شهریور 1391 نظرات (0)

 


 
جای من خالی‌ست
جای من در عشق
جای من در لحظه‌های بی‌دریغ اولین دیدار
جای من در شوق تابستانی آن چشم
جای من در طعم لبخندی که از دریا سخن می‌گفت

جای من در گرمی دستی که با خورشید نسبت داشت
جای من خالی‌ست
من کجا گم کرده‌ام آهنگ باران را؟!
من کجا از مهربانی چشم پوشیدم؟!

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 75 سه شنبه 14 شهریور 1391 نظرات (0)

 


واعظی پرسید از فرزند خویش
هیچ میدانی مسلمانی به چیست؟
صدق و بی آزاری و خدمت به خلق
هم عبادت،هم کلید زندگیست
گفت: “زین معیار اندر شهرما، یک مسلمان هست آن هم ارمنیست” !!
رمیصا فخاری فر بازدید : 70 سه شنبه 14 شهریور 1391 نظرات (0)

 


این دخترایی که براشون مهم نیست بدون آرایش برن بیرون یا نه
اینایی که براشون مهم نیست موهاشونو اتو و سشوار و ژل و... بزنن برن بیرون و فقط ساده جمع میکنن پشت سرشون
اینایی که کتونیای با بندای باز می‌پوشن
اینایی که وقتی تنها راه می‌رن پاشونو میکشن رو زمین و به روبرو خیره میشن
اینایی که همیشه بجای ژست گرفتن تو عکسا میرن پشت دوربین و از بقیه عکس میگیرن
...اینا
.
.
.
اینا ی زمانی برا خودشون ی داف فروردینی بودن ولی یکی دلشونو که شکسته هیچ غرورشونو زیر پاش له و لورده کرده و رفته

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 67 سه شنبه 14 شهریور 1391 نظرات (0)

آموخته‌ام که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید
پس چه چیز باعث شد که من بیندیشم
می‌توانم همه چیز را در یک روز به دست بیاورم....blushblush

رمیصا فخاری فر بازدید : 74 دوشنبه 13 شهریور 1391 نظرات (0)

 

عکس پرتره از یک پیرمرد - مجموعه تصاویر سالمندان

زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند.
پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت.
این بگو مگوها همچنان ادامه داشت تا اینکه یک روز ...



پیرمرد برای اینکه ثابت کن
د زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل می کند ضبط صوتی را آماده کرد و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط کرد.
پیر مرد صبح از خواب بیدار شد و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش رفت و او را صدا زد، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته بود!
از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او بود ...
قدر لحظاتمون رو بدونیم و ازش لذت ببریم..

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 69 دوشنبه 13 شهریور 1391 نظرات (0)

 

عكس ديدني از پسر بچه هاي شيطون و خوشتيپ

 

 

مرد نصفه شب در حالی که مست بوده میاد خونه و دستش می خوره به کوزه ی سفالی گرون قیمتی که زنش خیلی دوستش داشته، میوفته زمین و میشکنه مرد هم همونجا خوابش می بره...
زن اون رو می کشه کنار و همه چیو تمیز می کنه...

صبح که مرد از خواب بیدار میشه انتظار داشت که زنش جر و بحث و شروع کنه و این کارو تا شب ادامه بده ...
مرد در حالی که دعا می کرد که این اتفاق نیوفته میره اشپزخونه تا یه چیزی بخوره ...

که متوجه یه نامه روی در یخچال می شه که زنش براش نوشته...

زن : عشق من صبحانه ی مورد علاقت روی میز آمادست ...
من صبح زود باید بیدار می شدم تا برم برای ناهار مورد علاقت خرید کنم...
زود بر می گردم پیشت عشق من
دوست دارم خیلی زیاد....

مرد که خیلی تعجب کرده بود
میره پیشه پسرش و ازش می پرسه که دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟

پسرش می گه : دیشب وقتی مامان تو رو برد تو تخت خواب که بخوابی و شروع کرد به اینکه لباس و کفشت رو در بیاره تو در حالی که خیلی مست بودی بهش گفتی ...

هی خانوووم ، تنهااااام بزار ، بهم دست نزن...
من ازدواج کردم...


خداییی بعضی از کلمه ها ارزشون از همه چی بیشتره

رمیصا فخاری فر بازدید : 72 دوشنبه 13 شهریور 1391 نظرات (0)


To fall in love
عاشق شدن

To laugh until it hurts your stomach
آنقدر بخندی که دلت درد بگیره

To find mails by the thousands when you return from a vacation
بعد از اینکه از مسافرت برگشتی ببینی هزار تا نامه داری

To go for a vacation to some pretty place
برای مسافرت به یک جای خوشگل بری

To listen to your favorite song in the radio
به آهنگ مورد علاقت از رادیو گوش بدی

To go to bed and to listen while it rains outside
به رختخواب بری و به صدای بارش بارون گوش بدی

To leave the Shower and find that the towel is warm
از حموم که اومدی بیرون ببینی حوله ات گرمه

To clear your last exam
آخرین امتحانت رو پاس کنی

To receive a call from someone, you don't see a lot, but you want to
کسی که معمولا زیاد نمی‌بینیش ولی دلت می‌خواد ببینیش بهت تلفن کنه

To find money in a pant that you haven't used since last year
توی شلواری که تو سال گذشته ازش استفاده نمی‌کردی پول پیدا کنی

To laugh at yourself looking at mirror, making faces
برای خودت تو آینه شکلک در بیاری و بهش بخندی

Calls at midnight that last for hours
تلفن نیمه شب داشته باشی که ساعتها هم طول بکشه

To laugh without a reason
بدون دلیل بخندی

To accidentally hear somebody say something good about you
بطور تصادفی بشنوی که یک نفر داره از شما تعریف می‌کنه

To wake up and realize it is still possible to sleep for a couple of hours
از خواب پاشی و ببینی که چند ساعت دیگه هم می‌تونی بخوابی

To hear a song that makes you remember a special person
آهنگی رو گوش کنی که شخص خاصی رو به یاد شما میاره

To be part of a team
عضو یک تیم باشی

To watch the sunset from the hill top
از بالای تپه به غروب خورشید نگاه کنی

To make new friends
دوستای جدید پیدا کنی

To feel butterflies! In the stomach every time that you see that person
وقتی اونو میبینی دلت هری بریزه پایین

To pass time with your best friends
لحظات خوبی رو با دوستانت سپری کنی

To see people that you like, feeling happy
کسانی رو که دوستشون داری رو خوشحال ببینی

See an old friend again and to feel that the things have not changed
یه دوست قدیمی رو دوباره ببینی و ببینی که فرقی نکرده

To take an evening walk along the beach
عصر که شد کنار ساحل قدم بزنی

To have somebody tell you that he/she loves you
یکی رو داشته باشی که بدونی دوستت داره

remembering stupid things done with stupid friends. To laugh, laugh, and ... laugh
یادت بیاد که دوستای احمقت چه کارهای احمقانه ای کردند و بخندی و بخندی و ... باز هم بخندی

These are the best moments of life
اینها بهترین لحظه‌های زندگی هستند

Let us learn to cherish them
قدرشون رو بدونیم

"Life is not a problem to be solved, but a gift to be enjoyed"
زندگی یک مشکل نیست که باید حلش کرد بلکه یک هدیه است که باید ازش لذت برد"

رمیصا فخاری فر بازدید : 67 یکشنبه 12 شهریور 1391 نظرات (1)

 

هنگامی که سیبی را به دندان می گزید،در دل خویش به او بگویید:
"دانه های تو در تن من خواهند زیست
و شکوفه های فردای تو در قلب من خواهند شکفت
و عطر تو نفس من خواهد بود
و ما با هم فصل در پی فصل به پایکوبی خواهیم پرداخت

جبران خلیل جبران
 

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 82 یکشنبه 12 شهریور 1391 نظرات (0)

 


برو پایین به اونی که میبینی به اندازه محبتاش ، محبت کن . . .
.
.
.
.
.
.
.
.
.
...
.

.
.
.
.

مادر ♥

_______________▓▓▓▓_____________
_______________▓▓▓▓▓▓__________
_______________▓▓▓▓▓▓__________
______________ ▓▓▓▓▓▓▓_________
_____________ ▓▓▓▓▓▓▓▓_________
_____________ ▓▓▓▓▓▓▓▓▓________
_____________▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓_______
_____________██▓▓▓▓▓▓▓▓_______
____________ ████▓▓▓▓▓██______
____________██████▓▓▓███_____
____________████████████_____
____________████████ ████____
____________███ █████ ███_____
____________███ █████ ███_____
____________███ █████ ███_____
____▓▓▓____███ █████ ███_____
___▓▓▓▓▓__███ ██████ ██_____
__▓▓▓▓▓▓▓ ███ ███████ █_____
___█████__ ██ ████████▒_____
____███___▒▒▒█████████_____
___▓▓▓▓▓_ ▓▓██████████_____
__▓▓▓▓▓▓▓ ▓▓██████████____
_▓▓ ▓▓▓▓▓▓▓ ██████████____
_▓▓ ▓▓▓▓▓▓___▒▒▒▒▒▒▒_______
_▓▓ ▓▓▓▓▓____ ▒▒▒▒▒▒▒_______
_▒▒_█████____▒▒▒▒▒▒▒_______
____██████____▒▒▒▒▒▒________
___███████____▒▒▒▒▒_________
___███████____▒▒▒▒▒_________
___███████____▒▒▒▒-__________
____▒▒▒_▒▒_____▒▒▒▒__________
_____▒▒_▒▒_____▒▒▒▒__________
_____▒▒_▒▒_____▒▒██__________
_____▒▒__▒_____▒▒██__________
_____▒___▒_____██_█________
_____▒___▓▓___ ██____________

کم آوردی نه؟؟؟؟؟

رمیصا فخاری فر بازدید : 74 شنبه 11 شهریور 1391 نظرات (0)

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

در نیویورک، در ضیافت شامی که مربوط به جمع آوری کمک مالی برای مدرسه مربوط به بچه های دارای ناتوانی ذهنی بود، پدر یکی از این بچه ها نطقی کرد که هرگز برای شنوندگان آن فراموش نمیشود... 

او با گریه گفت: کمال در بچه من "شایا" کجاست؟ هر چیزی که خدا می آفریند کامل است. اما بچه من نمی تونه چیزهایی رو بفهمه که بقیه بچه ها می تونند. بچه من نمی تونه چهره ها و چیزهایی رو که دیده مثل بقیه بچه ها بیاد بیاره. 
کمال خدا در مورد شایا کجاست ؟! افرادی که در جمع بودند شوکه و اندوهگین شدند... 

پدر شایا ادامه داد: به اعتقاد من هنگامی که خدا بچه ای شبیه شایا را به دنیا می آورد، کمال اون بچه رو در روشی میگذارد که دیگران با اون رفتار میکنند. و سپس داستان زیر را درباره شایا گفت: 

یک روز که شایا و پدرش در پارکی قدم میزدند تعدادی بچه را دید که بیسبال بازی میکردند. شایا پرسید: بابا به نظرت اونا منو بازی میدن...؟! پدر شایا میدونست که پسرش بازی بلد نیست و احتمالاً بچه ها اونو تو تیمشون نمیخوان، اما او فهمید که اگه پسرش برای بازی پذیرفته بشه، حس یکی بودن با اون بچه ها میکنه. پس به یکی از بچه ها نزدیک شد و پرسید: آیا شایا میتونه بازی کنه؟! اون بچه به هم تیمی هاش نگاه کرد که نظر آنها رو بخواهد ولی جوابی نگرفت و خودش گفت: ما 6 امتیاز عقب هستیم و بازی در راند 9 است. فکر میکنم اون بتونه در تیم ما باشه و ما تلاش میکنیم اونو در راند 9 بازی بدیم... 

درنهایت تعجب، چوب بیسبال رو به شایا دادند! همه میدونستند که این غیر ممکنه زیرا شایا حتی بلد نیست که چطوری چوب رو بگیره! اما همین که شایا برای زدن ضربه رفت، توپ گیر چند قدمی نزدیک شد تا توپ رو خیلی آروم بیاندازه که شایا حداقل بتونه ضربه آرومی بزنه... اولین توپ که پرتاب شد، شایا ناشیانه زد و از دست داد! یکی از هم تیمی های شایا نزدیک شد و دوتایی چوب رو گرفتند و روبروی پرتاب کن ایستادند. توپگیر دوباره چند قدمی جلو آمد و آروم توپ رو انداخت. شایا و هم تیمیش ضربه آرومی زدند و توپ نزدیک توپگیر افتاد، توپگیر توپ رو برداشت و میتونست به اولین نفر تیمش بده و شایا باید بیرون میرفت و بازی تمام میشد... اما بجای اینکار، اون توپ رو جایی دور از نفر اول تیمش انداخت و همه داد زدند: شایا، برو به خط اول، برو به خط اول!!! 

تا به حال شایا به خط اول ندویده بود! شایا هیجان زده و با شوق خط عرضی رو با شتاب دوید. وقتی که شایا به خط اول رسید، بازیکنی که اونجا بود میتونست توپ رو جایی پرتاب کنه که امتیاز بگیره و شایا از زمین بره بیرون، ولی فهمید که چرا توپگیر توپ رو اونجا انداخته! توپ رو بلند اونور خط سوم پرت کرد و همه داد زدند: بدو به خط 2، بدو به خط 2!!! 

شایا بسمت خط دوم دوید. دراین هنگام بقیه بچه ها در خط خانه هیجان زده و مشتاق حلقه زده بودند. همینکه شایا به خط دوم رسید، همه داد زدند: برو به 3!!! وقتی به 3 رسید، افراد هر دو تیم دنبالش دویدند و فریاد زدند: شایا، برو به خط خانه...! 

شایا به خط خانه دوید و همه 18 بازیکن شایا رو مثل یک قهرمان رو دوششان گرفتنند مانند اینکه اون یک ضربه خیلی عالی زده و کل تیم برنده شده باشه... 

پدر شایا درحالیکه اشک در چشمهایش بود گفت: اون 18 پسر به کمال رسیدند... 


این روتعمیم بدیم به خودمون و همه کسانی که باهاشون زندگی می کنیم. 

هیچکدوم ما کامل نیستیم و جایی از وجودمون ناتوانی هایی داریم. 
اطرافیان ما هم همینطورند. 


پس بیاید با آرامش از ناتوانی های اطرافیانمون بگذریم و همدیگر رو به خاطر نقص هامون خرد نکنیم .بلکه با عشق، هم خودمون رو به سمت بزرگی و کمال ببریم و هم اطرافیانمون رو. 


آسمان فرصت پرواز بلندی است بیا 
قصه این است چه اندازه کبوتر باشی
 
رمیصا فخاری فر بازدید : 83 شنبه 11 شهریور 1391 نظرات (0)

 



1. آنچه را گذشته است فراموش کن و بدانچه نرسیده است رنج و اندوه مبر
2. قبل از جواب دادن فکر کن
3. هیچکس را تمسخر مکن

4. نه به راست و نه به دروغ قسم مخور
5. خود برای خود، زن انتخاب کن
6. به ضرر و دشمنی کسی راضی مشو
7. تا حدی که می توانی، از مال خود داد و دهش نما
8. کسی را فریب مده تا دردمند نشوی
9. از هرکس و هرچیز مطمئن مباش
10. فرمان خوب ده تا بهره خوب یابی
11. بیگناه باش تا بیم نداشته باشی
12. سپاس دار باش تا لایق نیکی باشی
13. با مردم یگانه باش تا محرم و مشهور شوی
14. راستگو باش تا استقامت داشته باشی
15. متواضع باش تا دوست بسیار داشته باشی
16. دوست بسیار داشته باش تا معروف باشی
17. معروف باش تا زندگانی به نیکی گذرانی
18. دوستدار دین باش تا پاک و راست گردی
19. مطابق وجدان خود رفتار کن که بهشتی شوی
20. سخی و جوانمرد باش تا آسمانی باشی
21. روح خود را به خشم و کین آلوده مساز
22. هرگز ترشرو و بدخو مباش
23. در انجمن نزد مرد نادان منشین که تو را نادان ندانند
24. اگر خواهی از کسی دشنام نشنوی کسی را دشنام مده
25. دورو و سخن چین مباش و نزدیک دروغگو منشین
26. چالاک باش تا هوشیار باشی
27. سحر خیز باش تا کار خود را به نیکی به انجام رسانی
28. اگرچه افسون مار خوب بدانی ولی دست به مار مزن تا تو را نگزد و نمیری
29. با هیچکس و هیچ آیینی پیمان شکنی مکن که به تو آسیب نرسد
30. مغرور و خودپسند مباش، زیرا انسان چون مشک پرباد است و اگر باد آن خالی شود چیزی باقی نمی ماند
 
 

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 80 دوشنبه 06 شهریور 1391 نظرات (0)

 


تصاویر پس زمینه زیبا
 

دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگی نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
پريشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بيشتری از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد.
به پر و پای فرشته ‌و انسان پيچيد، خدا سك

وت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: "عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها يك روز ديگر باقی است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگی كن." 
لا به لاي هق هقش گفت: "اما با يك روز... با يك روز چه كار می توان كرد؟ ..." 
خدا گفت: "آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويی هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمی‌يابد هزار سال هم به كارش نمی‌آيد"، آنگاه سهم يك روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: "حالا برو و يک روز زندگی كن." 
او مات و مبهوت به زندگی نگاه كرد كه در گودی دستانش می‌درخشيد، اما می‌ترسيد حركت كند، می‌ترسيد راه برود، می‌ترسيد زندگی از لا به لای انگشتانش بريزد، قدری ايستاد، بعد با خودش گفت: "وقتی فردايي ندارم، نگه داشتن اين زندگی چه فايده‌ای دارد؟ بگذارد اين مشت زندگی را مصرف كنم.." 
آن وقت شروع به دويدن كرد، زندگی را به سر و رويش پاشيد، زندگی را نوشيد و زندگی را بوييد، چنان به وجد آمد كه ديد می‌تواند تا ته دنيا بدود، مي تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشيد بگذارد، می تواند .... 
او در آن يك روز آسمانخراشی بنا نكرد، زمينی را مالك نشد، مقامی را به دست نياورد، اما ... اما در همان يك روز دست بر پوست درختی كشيد، روی چمن خوابيد، كفش دوزدكی را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايی كه او را نمی‌شناختند، سلام كرد و برای آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، خدا را پرستش کرد،او در همان يك روز آشتی كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد. او در همان يك روز زندگی كرد. 
فردای آن روز فرشته‌ها در تقويم خدا نوشتند: "امروز او درگذشت، كسي كه هزار سال زيست!" 
زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن می انديشيم، اما آنچه که بيشتر اهميت دارد، عرض يا چگونگی آن است. 
امروز را از دست ندهيد، آيا ضمانتی برای طلوع خورشيد فردا وجود دارد?/
 
 
رمیصا فخاری فر بازدید : 129 یکشنبه 05 شهریور 1391 نظرات (0)


گروه اینترنتی ایران سان

 


بـــــــدترین کـــــــاری که یه نفــــــر می تــــــونه با دلــــــت بکنــــــه

اینــــــــه کــــــــه باعــــــــث بشــــــه . . . دیگـــــــــه ذوق نکنــــــی

از بــــــودن هیچـــــــکس
 
رمیصا فخاری فر بازدید : 91 یکشنبه 05 شهریور 1391 نظرات (0)

 


زیاد خوب نباش

زیاد دم دست هم نباش …

زیاد که خوب باشی دل آدم ها را می زنی …
آدم ها این روزها عجیب به خوبی ، 
به شیرینی ، آلرژی پیدا کرده اند …
زیاد که باشی ، زیادی می شوی

 

 

 

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 63 جمعه 03 شهریور 1391 نظرات (0)

 

 


از وقتی که دوست ام مرا ترک کرده است،
کاری ندارم به جز راه رفتن!
راه می روم تا فراموش کنم
راه می روم
می گریزم

دور می شوم
دوست ام دیگر برنمی گردد،
اما من حالا
دونده دوی استقامت شده ام!


شل سیلور استاین
 
 
رمیصا فخاری فر بازدید : 77 جمعه 03 شهریور 1391 نظرات (0)

 

 

اگر می‌دانستم این آخرین دقایقی است که تو را می‌بینم، به تو می‌گفتم «دوستت دارم» و نمی‌پنداشتم تو خود این را می‌دانی.
همیشه فردایی نیست تا زندگی فرصت دیگری برای جبران این غفلت‌ها به ما دهد. کسانی را که دوست داری همیشه کنار خود داشته باش و ب
گو چقدر به آن‌ها علاقه و نیاز داری. مراقبشان باش.

به خودت این فرصت را بده تا بگویی:

«مرا ببخش»، «متاسفم»، «خواهش می‌کنم»، «ممنونم» و از تمام عبارات زیبا و مهربانی که بلدی استفاده کن. هیچکس تو را به خاطر نخواهد آورد اگر افکارت را چون رازی در سینه محفوظ داری. خودت را مجبور به بیان آن‌ها کن.
به دوستان و همه‌ی آنهایی که دوستشان داری ، بگو چقدر برایت ارزش دارند. اگر نگویی فردایت مثل امروز خواهد بود و روزی با اهمیت نخواهد گشت.

همراه با عشق
گابریل گارسیا مارکز
 
 

 

رمیصا فخاری فر بازدید : 92 چهارشنبه 01 شهریور 1391 نظرات (0)

 


شاپری!
شهریور است 
گفتم شاید دوباره هوس رفتن کرده باشی
آخر این طور که می گویند
در این حوالی 
ساده تر از من برای گم کردن پیدا نمیشود
تعارف نمی کنم 
مردم اینجا هم گاهی دلشان تـنگ می شود
اما از قرار هیچ کس مثل من 
به دوری تو نزدیک و به نزدیکی تو دور نبوده است
بین خودمان باشد
دیگر تو هم برای شب های چشم به راه این شهر 
هیچ پیغامی نمی فرستی
حتی از دیر ترین دور دست پنهان خیال هایت
سلامی شبـیه یک بوسه!

 

تعداد صفحات : 16

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2692
  • کل نظرات : 185
  • افراد آنلاین : 10
  • تعداد اعضا : 3
  • آی پی امروز : 82
  • آی پی دیروز : 63
  • بازدید امروز : 333
  • باردید دیروز : 277
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 2
  • بازدید هفته : 3,903
  • بازدید ماه : 8,166
  • بازدید سال : 31,921
  • بازدید کلی : 287,923